اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم: فاطمه جلیلی #part_94 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام رو کردم بهش و گفتم:«خ
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_95
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
صحبت هام با ماهان ادامه دار شده بود.
پسر شیرین و بامزه ای بود.
مثل مهام به حرف هام گوش میداد.
ولی این پسر چرا باید با من حرف بزنه؟
چرا با یه خدمه ی رعیت؟
تو حرفاش که هیچی نبود.
رو کردم و بهش گفتم:«تا کی قرار هست اینجا بمونی؟
گفت:«ما تازه اومدیم و یک هفته قرار هست اینجا باشیم.
لبخندی زدم این زمان خوبی بود.
مشغول حرف زدن بودیم که صدای قدم های کسی باعث میشد سنگ های زیر پاش رو به صدا در بیاره شنیدیم.
من و ماهان هر دو سرمون رو بلند میکنیم و ارباب رو روبه رومون میبینیم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_95 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صحبت هام با ماهان ادا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_96
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
از جام بلند میشم و وایمیستم، نگاه سردم رو به ارباب میدوزم و سلام میدن.
با تعجب میگه:«شما دو تا اینجا چیکار میکنین؟
ماهانم هم نگاهش رو با غرور پر میکنه و میگه:«خواستم این دختر دباره عمارت بهم بگه. میدونین که من اولین باره با پدرم اینجا اومدم خواستم با فضاش آشنا بشم.
ارباب اخم کوچیکی میکنه و رو به من با لحن جدی میگه:«تو برو مطبخ به کارت برس بقیه رو من بهشون میگم.»
نگاهی به ماهان میدازم که چشمکی بهم میزنه،منم در جواب لبخندی میزم و زیر لب، چشمی میگم و به سمت مطبخ میرم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_96 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام از جام بلند میشم و وا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_97
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
پام رو توی آب سرد رودخونه گذاشتم.
آب نوازش کنان از پاهام میگذشت.
روی سنگی نشستم و به صدای پرندهها گوش دادم چند وقتی بود اینجا نیومده بودم. چند روزی از کار کردن توی مطبخ عمارت می گذره.
تو این چند وقت با ماهان تقریباً دوست شده بودم هر روز با هم حرف میزدیم ولی نه جلوی چشم همه بیشتر هم درد و دل میکردیم، ماهان تنها بچه ی اون خانواده بود و بعد پدرش اون ارباب ولایت خودش میشد. الانم بعد چند وقت تونستم از عمارت بیام بیرون البته باید بازم برگردم فقط اومدم یه ذره بگردم و یه سری به خونه و خاتون بزنم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_97 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام پام رو توی آب سرد رودخونه
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_98
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
وارد خونه شدم و به فضای سوخته خونه نگاه کردم همه چی مثل قبل بود فقط یکم گرد و خاک روشون نشسته بود.
دستی به روی وسایلها میکشم و مرتب شون میکنم، هرچند دیگه قابل استفاده نیستند.
بعد اینکه کلاً خونه رو میگردم آهی میکشم و از خونه میام بیرون.
روی پله خونه میشینم و سرم رو به دیوار تکیه میدم چشممو میبندم اما با شنیدن صدای ماهان سریع چشمم رو باز میکنم این اینجا دقیقاً چیکار میکرد؟
یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم:« جاسوسی میکنی؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_98 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام وارد خونه شدم و به فضای
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_99
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
با لبخند به طرفم می آید و مظلومانه میگوید:«خب تو بیای بیرون که من دلم برات تنگ میشه که!
زهرماری نثارش کردم و چشم غره ای بهش رفتم.
اونم با ناراحتی اومد کنارم نشست و سرش رو پایین انداخت ناراحت شد؟
_ماهان ببینم تو رو.
رویش را از من میگیرد و میگوید:«نمیخواهم»
_اخی قهر کردی؟
+بله
خنده ی آرومی میکنم که سرم خیلی بد شروع به درد گرفتن میکند و بدنم شروع به لرزیدن میکند لبخند از لب های به کل پرید سرم را روی شانه های ماهان میگذارم.
برمیگردد و میگید:«چیکار میکنی؟
توان جواب دادن نداشتم و گوش هایم هم کم کم توان شنیدن را داشت از دست میداد.
به سختی اسم ماهان را به زبان می آورم.
+چرا میلرزی؟ دلارا؟ غلط کردم چی شد؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
همهی عروسکهای دنیا یتیم میماندند،
اگر دختر نبود....
مادر عروسکها روزت مبارک 🥳
#روز_دختر
#مادر_عروسکها
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_99 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام با لبخند به طرفم می آید و
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_100
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
اشکی از گوشه ی چشمم پایین می آید.
خدایا این حال دیگر چیست؟
چشمانم را میبندم.
صدای مبهم ماهان را میشنیدم که صدایم میکند و به غلط کردن افتاده است .
با احساس بلند شدن از زمین گوشه ی چشمم را باز میکنم و با چهره ی نگران ماهان رو به رو میشوم.
او مرا از زمین بلند کرده بود و سریع به سمت در حرکت میکرد .
سنگین نبودم؟
دیگه نمیدونم چی شد که چشمام به کل بسته شد.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
سه سال پیش گفتم کاش روزی که میروی
از رأی خودم به شما پشیمان نباشم.
نمیدانستم روزی رأیم را کف دست میگیرم
و در دادگاه الهی به بینشم مباهات میکنم.
خدایا من ابزار شفاعت دارم،
من به یک شهید رأی دادم ...
شهادتت مبارک مرد خدا💔😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💔
#ایران_تسلیت 🖤
#شهید_جمهور
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_100 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام اشکی از گوشه ی چشمم پایی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_101
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
جسم بی جان دلارام را بلند میکنم و با نگرانی به او نگاه میکنم.
یک دفعه چه شد؟
صدایش میکردم ولی جوابی نمیشنیدم.
به سمت عمارت پاتند کردم.
رنگ از رخ دلارام پریده بود و بزور در تلاش بود که بتواند نفس بکشد.
این حالت دلارام باعث شد استرسم صد برابر بشتر شود.
اگر اتفاقی برایش می افتاد چه؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》