اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_100 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام اشکی از گوشه ی چشمم پایی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_101
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
جسم بی جان دلارام را بلند میکنم و با نگرانی به او نگاه میکنم.
یک دفعه چه شد؟
صدایش میکردم ولی جوابی نمیشنیدم.
به سمت عمارت پاتند کردم.
رنگ از رخ دلارام پریده بود و بزور در تلاش بود که بتواند نفس بکشد.
این حالت دلارام باعث شد استرسم صد برابر بشتر شود.
اگر اتفاقی برایش می افتاد چه؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_101 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #ماهان جسم بی جان دلارام را بلند
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_102
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
اصلا چرا وابسته ی یک دختر چشم آبی روستایی شدم؟
خودمم نمیدونم.
به عمارت میرسم هر کی من رو تو اون وضعیت میدید میومد سمتم.
یزدان گوشه حیاط وایساده بود و داشت به یکی ازمرد ها حرف میزد.
سر و صدا رو که شنید به عقب برگشت چشمش که به من خودم به سمتم قدم برداشت.
اومد جلو و گفت:« چی شده؟
_نمیدونم.
+کجا ببرمش؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_102 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #ماهان اصلا چرا وابسته ی یک دختر
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_103
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید:«ببرش تو عمارت تا بیام.
بدونه اینکه پاسخی بدهم به سمت داخل عمارت میروم.
وارد اتاقی میشوم و دلارام را روی تخت میگذارم کنارش مینشینم و به چهره ی زیبایش نگاه میکنم فقط دریای چشمانش در این میان کم بود که سایه بر دریایش افتاده بود.
دستم را نوازش وار روی سرش میکشم و با خود فکر میکنم چی میشد اگه دلارام رو به عمارت خودمون میبردم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_103 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #ماهان کلافه دستی به صورتش میکشد
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_104
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
چشمانم را باز میکنم و به اطراف نگاه میکنم اینجا دیگه کجا بود؟
خواستم بلند شم ولی سر دردی عجیب بر جانم افتاده بود و رهایم نمیکرد.
من اینجا چیکار میکردم اخه؟
چشمانم را بستم و دستم را روی صورتم گذاشتم.
بعد چند لحظه صدای در امد و صدای آشنایی به گوشم رسید.
:«پس کی قراره بهوش بیای دختر؟
از صدایی که شنیدم کمی ترسیدم ولی
هیچ عکس العملی نشان ندادم تا ببینم چه میگوید.
مگه چند وقت بیهوش بودم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_104 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام چشمانم را باز میکنم و به
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_105
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
صدای کشیده شدن صندلی از بغل تخت امد و صدای ارباب بلند شد.
:«دلارام الان یک هفتست که بیهوشی نمیخوای بیدار شی من دوباره اون چشمای آبیه قشنگتو ببینم؟
چشمایی که هر رور دریایی توش موج میزنه.
این چی میگفت؟
تو این یک هفته چه اتفاقی افتاده که من بی خبرم ازت؟
از حرفای ارباب تنم به لرزه افتاد.
شنیدن این حرفا اونم از زبون ارباب برام شوک بزرگی بود.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
بنر واقعی😍 #پارتآینده
وسط #دانشگاه وایسادم و گفتم:«آقایون، داداشای گل. من به مدت سه روز کسی رو میخوام که نقش #دوسـ.ـتپـ.ـسرم رو بازی کنه. منم بجاش روزی 200تومن پول میدم بهش و اخر هر روز بستنی قیفی مهمونش میکنم. سر جمع میشه600تومن پول و سه تا بستنی.
#شرایط لازم:#جذاب و خوشگل باشه قدش 180به بالا باشه. خلاصه یه ماشین #شیک هم داشته باشه اوکیه اگه نداشت خودم یدونه اجاره میکنم میدم بهش.
پسری که چند قدم از من دور تر بود گفت:«من هستم #جیگر.
دوستش زد به شونش و گفت:«داداش تو قدت 170هم نیست. خودم گردن میگیرم.
با صدایی که از پشت پسره بلند شد همه پشماشون ریخت. یکی از پسر های #پولدار دانشگاه که نصف دختر های دانشگاه روش #کراش بودن گفت:«من قبول میکنم...
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
❌♥️رمانی که از مرز جنجالی بودن گذشته🤫💯
رمان چند تا دانشجو که ایتا رو ترکونده.
از دستش نده، این یه بخش از رمانه ببین بقیش چیه🤭😎
خیلی سرد گفت خودت باید بهم بستنی بدی.
+چقدر تو پرویی.
_همین که هست الان خیلی ها میدونن من دوست پسرتم. نمیخوای که دیگه نقش بازی نکنم؟
دهن کجی کردم و صندلیم رو بهش نزدیک تر کردم و بستنی رو جلو دهنش گرفتم.
+خجالت بکش مرد گنده.
زدم تو سرم و نگاهی به مردم کردم. آبروم رفت.
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_105 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صدای کشیده شدن صندلی از
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_106
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
:«میدونی ماهان چقدر منتظر موند بهوش بیای؟
حتی میخواست تو رو ببره به عمارت خودش دلارام چیکار کردی تو دختر؟
حتی وقتی داشت میرفت کلی سفارش کرد که مبادا بی خبر بزارمش.
البته قراره باز برگرده اینجا.
با خنده ادامه داد
:«باباش میگفت این دختر پسره منو جادو کنه
میخواست خفت کنه بمیری ما نزاشتیم.
از استرس داشتم سکته میکردم ببین دست کیا که نیوفتادم چشم اگه باز میکردم جنازه میشدم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_106 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام :«میدونی ماهان چقدر منتظ
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_107
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
اصلا ببینم ارباب از کی تاحالا یاد گرفته که دوباره بخنده؟
اولین بار بود صدای خندش رو میشنیدم.
صدای خندش آوازی بود روی دلم که تمام استرسم رو از بین ببره.
چه قشنگش میخندید.
گرمی و صمیمیت توش موج میزد.
من که دیگه تحمل این وضعیت رو ندارم چرا نمیره من نفس راحت بکش.
تو این یه هفته چی شده اخه؟؟
اصلا من چرا باید یک هفته بی هوش شده باشم؟
هر چی بیشتر فکر میکردم بیشتر به هیچ نتیجه ای میرسیدم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
پسر خوشتیپ و خوشگلی اومد جلوم وایساد و گفت:«خانمی اسمت چیه؟
+آناهیتا
لبخندی زد و ادامه داد:«فامیل؟
از جا بلند شدم و با #شیطنت گفتم:«آقا صبر کن برم ورق خودکا بیارم.
پسر #ابروییبالا انداخت و گفت:«برای چی؟
با بهت گفتم:«وا واسه #اسمفامیل بازی کردن دیگه، اینجوری نمیتونیم امتیاز بدیم مگه تاحالا اسم فامیل بدون ورق خودکار بازی کردی؟
لحنم رو به حالت #گریه کردم:«تا حالا باچند نفر اینجوری اسم فامیل بازی کردی؟😭😂
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
#رمان_طنز_عاشقانه_استاد_دانشجویی❌🙊😂