پسر خوشتیپ و خوشگلی اومد جلوم وایساد و گفت:«خانمی اسمت چیه؟
+آناهیتا
لبخندی زد و ادامه داد:«فامیل؟
از جا بلند شدم و با #شیطنت گفتم:«آقا صبر کن برم ورق خودکا بیارم.
پسر #ابروییبالا انداخت و گفت:«برای چی؟
با بهت گفتم:«وا واسه #اسمفامیل بازی کردن دیگه، اینجوری نمیتونیم امتیاز بدیم مگه تاحالا اسم فامیل بدون ورق خودکار بازی کردی؟
لحنم رو به حالت #گریه کردم:«تا حالا باچند نفر اینجوری اسم فامیل بازی کردی؟😭😂
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
#رمان_طنز_عاشقانه_استاد_دانشجویی❌🙊😂
#Part_49
استاد+خب #معرفی کنید خودتون رو
صدام رو صاف کردم
_به نام #خداوند بخشنده مهربان، فرشته تهرانی هستم.
+به نام تک نوازنده #گیتار عشق، مهدیس تهرانی .
همه ریز میخندیدن
+به نام خالق آب شست و شودهنده ی #جوراب ها، آناهیتا نظری هستم.😂
دیگه کلاس منفجر شده بود #استاد از شاگرد های دیگه بیشتر میخندید
نوبت رویا شد که اسمش رو بگه استاد سریع برگشت گفت..
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
شبانه
اربــابـــ
♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_107 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام اصلا ببینم ارباب از کی تاحالا یاد گرفته که دو
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_108
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
با صدای بسته شدن در اتاق نفس راحتی کشیدم.
آروم از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
پس هنوز تو عمارت بودم.
ولی مگه من به آدم معمولی نیستم؟
اگه این جوری باشه من الان باید روی تخت اتاقه مطبخ بودم نه عمارت.
اصلا اینجا چخبره من نمیفهمم.
ارباب که اون جوری خل شده ماهان هم خیر سرش ارباب زادست.
سری تکون دادم و به سمت در رفتم آروم از بغل در به بیرون نگاه کردم...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
پارت های داخل vip❤️🔥
تا اخر تابستون رمان داخل vip به پایان میرسه.
جهت عضویت در کانال (VIP) به آیدی زیر مراجعه کنید:
@lce_Moon
با مبلغ ۳۰ هزار تومان میتونید رمان رو جلو تر از چنل اصلی بخونید.✨🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
الهی غمهات
قربونی شادیهات
باشه همیشه . . .
#عید_قربان مبارک 🐏❤️
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_108 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام با صدای بسته شدن در اتاق
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_109
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
هیچ کس نبود. پرنده هم پر نمیزد.
نگاه دوباره ای به اتاق انداختم و به بیرون رفتم.
از دیوار چسبیدم و از پله ها پایین رفتم.
به پله ی اخر نرسیده صدایی از پشتم اومد که منو سرجام میخکوب کرد.
:«تو اینجا چیکار میکنی؟برگرد ببینم.
با ترس برگشتم که قامت ارباب جلوم نمایان شد.
:«میبینم که خوب شدی و از جات هم بلند شدی.
اروم گفتم بله.
:«برگرد تو اتاقت به دکتر بگم بیاد ببینتت بعد برو سر کارت.
+نه من خوبم.
:«خوب یا بد رو من تشخیص میدم پس برگرد.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_109 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هیچ کس نبود. پرنده هم پ
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_110
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
باشه ای گفتم و سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاق رفتم.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق شدم آینه ی بزرگی بود که وسط اتاق داشت خودنمایی میکرد.
جلو رفتم تو آینه به خودم نگاه کردم.
این من بودم؟
دستم رو روی صورتم کشیدم.
زیر چشمام سیاه شده بود و رنگم مثل گچ روی دیوار سفید شده بود.
از دفعه ی اخر که خودم رو دیده بودم لاغر تر شده بودم.
با صدای در رشته افکارم از دستم در رفت به سمت در برگشتم.
قامت یه مرد تقریبا پنجاه ساله جلوی در نمایان شد و پشت سرش هم ارباب وارد اتاق شد.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-💜🕯 ↝ @young_master
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_110 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام باشه ای گفتم و سرم رو پا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_111
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
مرد با لبخند به سمت میز رفت و گفت:«چه عجب دختر ما بالاخره بیدار شد.
حالت چطوره؟
زیر لب گفتم خوبم.
به سمت تخت اشاره کرد تا برم بشینم منم بدون هیچ حرفی هر چی میگفت رو گوش میدادم تا سریع از اینجا برم بیرون بعد معاینه وسایلش رو جمع کرد و گفت:«حالت دیگه کامل خوب شده خداروشکر.
رو به ارباب برگشت و گفت:«با اجازتون من دیگه برم.
ارباب سری تکون داد و مرد با گفتن خداحافظ از اتاق بیرون رفت.
منم بلند شدم و گفتم:«با اجازه دیگه منم برم ببخشید که اینجوری مشکل درست کردم.
کمی وایساد و بهم نگاه کرد ولی بعد چند لحظه گفت میتونی بری.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_111 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مرد با لبخند به سمت میز
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_112
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#یزدان
نگاهی به دلارام انداختم. سر تا پاش منو یاد نفس مینداخت. میخواستم بهش بگم نه نرو بمون ولی نمیشد نباید از چیزی بو میبرد.
رو بهش کردم و گفتم میتونی بری.
اون هم سرش رو پایین انداخت و رفت.
روی تخت نشستم و به مسیر رفتنش نگاه کردم.
چه مشکل ساز بود که این دل دیونه ی من رو به لرزه در میاورد.
یه چی توی سرم فریاد میزد نه این نفس نیست ، این همش خیاله توعه دست بردار
نفس مرده...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-🤍🕯 ↝ @young_master
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_112 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان نگاهی به دلارام انداختم.
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_113
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
آروم وارد مطبخ شدم هنوز هیاهو ها مثل قبل تو مطبخ به پا بود.
تا چشم بقیه بهم افتاد گفتن:«چه عجب خانم بیدار شد. خواب زمستونی رفته بودی مگه دختر؟ حالت چطوره گل دختر؟
با خنده گفتم:«میبینید که سالم و سلامت رو به روتون وایسادم.
:«خوب خدا رو شکر. میخوای امروز رو استراحت کن تا از فردا شروع کنی.
با کلافگی گفتم:«از پس خوابیدم که بدنم خشک شده.
خب من الان چیکار کنم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》