اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_112 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان نگاهی به دلارام انداختم.
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_113
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
آروم وارد مطبخ شدم هنوز هیاهو ها مثل قبل تو مطبخ به پا بود.
تا چشم بقیه بهم افتاد گفتن:«چه عجب خانم بیدار شد. خواب زمستونی رفته بودی مگه دختر؟ حالت چطوره گل دختر؟
با خنده گفتم:«میبینید که سالم و سلامت رو به روتون وایسادم.
:«خوب خدا رو شکر. میخوای امروز رو استراحت کن تا از فردا شروع کنی.
با کلافگی گفتم:«از پس خوابیدم که بدنم خشک شده.
خب من الان چیکار کنم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_113 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام آروم وارد مطبخ شدم هنو
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_114
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
مشغول کار شده بودم که یکی اومد پیشم و اون هم مشغول کار شد.
سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش کردم.
تازه اومده بود؟
تقریبا هم سن من بود چشمای سبز یا پوستی گندمی دختر خوشگلی بود.
همینطور که مشغول کار بودم رو کردم بهش و گفت:«اسمت چیه؟
+دریا.
:«اسم منم دلارامه.
+میدونم.
با تعجب گفتم:«ش کجا میدونی؟
+خب معلومه دیگه دربارت شنیدم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
رمان جذاب دیو و دلبر②🤤♥️
https://eitaa.com/joinchat/3757900619Cea1c68c7b7
من که عاشقش شدم💯❤️🔥
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_114 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مشغول کار شده بودم که ی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_115
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
سری تکون دادم و گفتم:«معلوم نیست چه خبر شده تو این چند روز که اینجوری رفتار میکنید همه.
دریا لبخندی به روم میزنه به کارش مشغول.
:«چند روزه اینجا کار میکنی؟
+سه روز.
:«حالا چی شده که اومدی اینجا؟
دست از کار کشید و گفت:«من خیلی وقته که اینجام فقط چند وقت نبودم.
:«پس جدیدتون خودمم.
+خب آره.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_115 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام سری تکون دادم و گفتم:«مع
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_116
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
صبح با صدا زدن های دریا از خواب بلند شدم و چشمام رو مالیدم، خمیازه ای کشیدم به دریا نگاه کردم.
:«از کی بیدار شدید شما.
+تازه بیدار شدیم بلند شو.
:«اه باشه.
از اتاق مطبخ اومدم بیرون و وارد مطبخ شدیم.
سلام بلندی دادم و سمت حیاط قدم برداشتم پیش حوض نشستم و دستم رو داخل حوض کردم اخیش چه خنکه.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_116 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صبح با صدا زدن های دریا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_117
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
هوا تاریک بود و تصویر عمارت با نور ماه توی حوض افتاده بود.
تنها چراغ های جلوی در بود که روشن بود و کل عمارت تو تاریکی فرو رفته بود اما بعد چند دقیقه چراغ یکی از اتاق های داخل عمارت روشن شد و صدای شکسته شدن چیزی از داخل عمارت به گوشم رسید.
با این صدا سریع بلند شدم و به سمت عمارت پاتند کردم.
سریع پله ها رو دوتا دوتا بالا رفتم و نفس نفس زنان در اتاق رو باز کردم.
مرد غریبه ای وسط اتاق بود و با چاقو جلوی ارباب وایساده بود.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_117 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هوا تاریک بود و تصویر ع
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_118
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
خون از دست ارباب سرازیر شده بود و قطره قطره روی فرش میریخت.
با ترس رفتم جلو و به سمت ارباب رفتم.
مرد که قیافش هم معلوم نبود چاقو رو آورد بالا که نمیدونم چیشد خودم رو انداختم جلوی ارباب دست مرد به سرعت پایین اومد و چاقوش بر جون من فرود آمد.
فقط تونستم به چشمای مرد نگاه کنم اون هم تو چشماش ترس موج میزد.
ارباب سریع از پشتم بیرون اومد و به جون مرد افتاد.
به چاقویی که هنوز تو شکمم بود نگاه کردم دستم رو روی زخمم گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.
اشک از گوشه ی چشمم چکید و آروم زمزمه کردم داداش ببخشید که دیگه نمیتونی من و ببینی و ببینمت...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_118 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام خون از دست ارباب سرازیر
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_119
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
از دیوار گرفتم و روی زمین نشستم.
مرد سریع از در رفت بیرون صدای هیاهو از حیاط بلند شده بود.
ارباب خواست دنبال مرد بره ولی وایساد و به سمت من اومد و کنارم زانو زد.
تو نگاهش نگرانی موج میزد و اخم کرده بود
:«چیکار کردی دلارام چیکار کردی؟؟
خواستم چیزی بگم ولی... ولی خون از دهنم رونه شد.
در حالی که برای گفتن چند کلمه زجه میزدم گفتم
+ارباب اگـ.ـه نـ تو نسـ تم بقیه رو ببینم بهشون بگو حلالم کنن لطفا
:«حرف نزن دلارام حرف نزن.
نگاهش به من بود ولی دستش به سمت چاقو رفت.
قبل اینکه بخواد به چاقو دست بزنه...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
پارت بعدی رمان ارباب👇🏻❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/2478900045C626e2b6d06