eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.3هزار دنبال‌کننده
55 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_112 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان نگاهی به دلارام انداختم.
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ آروم وارد مطبخ شدم هنوز هیاهو ها مثل قبل تو مطبخ به پا بود. تا چشم بقیه بهم افتاد گفتن:«چه عجب خانم بیدار شد. خواب زمستونی رفته بودی مگه دختر؟ حالت چطوره گل دختر؟ با خنده گفتم:«میبینید که سالم و سلامت رو به روتون وایسادم. :«خوب خدا رو شکر. میخوای امروز رو استراحت کن تا از فردا شروع کنی. با کلافگی گفتم:«از پس خوابیدم که بدنم خشک شده. خب من الان چیکار کنم؟ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_113 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام آروم وارد مطبخ شدم هنو
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ مشغول کار شده بودم که یکی اومد پیشم و اون هم مشغول کار شد. سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش کردم. تازه اومده بود؟ تقریبا هم سن من بود چشمای سبز یا پوستی گندمی دختر خوشگلی بود. همینطور که مشغول کار بودم رو کردم بهش و گفت:«اسمت چیه؟ +دریا. :«اسم منم دلارامه. +میدونم. با تعجب گفتم:«ش کجا میدونی؟ +خب معلومه دیگه دربارت شنیدم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
رمان جذاب دیو و دلبر②🤤♥️ https://eitaa.com/joinchat/3757900619Cea1c68c7b7 من که عاشقش شدم💯❤️‍🔥
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_114 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مشغول کار شده بودم که ی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ سری تکون دادم و گفتم:«معلوم نیست چه خبر شده تو این چند روز که اینجوری رفتار میکنید همه. دریا لبخندی به روم میزنه به کارش مشغول. :«چند روزه اینجا کار میکنی؟ +سه روز. :«حالا چی شده که اومدی اینجا؟ دست از کار کشید و گفت:«من خیلی وقته که اینجام فقط چند وقت نبودم. :«پس جدیدتون خودمم. +خب آره. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄• join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_115 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام سری تکون دادم و گفتم:«مع
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ صبح با صدا زدن های دریا از خواب بلند شدم و چشمام رو مالیدم، خمیازه ای کشیدم به دریا نگاه کردم. :«از کی بیدار شدید شما. +تازه بیدار شدیم بلند شو. :«اه باشه. از اتاق مطبخ اومدم بیرون و وارد مطبخ شدیم. سلام بلندی دادم و سمت حیاط قدم برداشتم پیش حوض نشستم و دستم رو داخل حوض کردم اخیش چه خنکه. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_116 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صبح با صدا زدن های دریا
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ هوا تاریک بود و تصویر عمارت با نور ماه توی حوض افتاده بود. تنها چراغ های جلوی در بود که روشن بود و کل عمارت تو تاریکی فرو رفته بود اما بعد چند دقیقه چراغ یکی از اتاق های داخل عمارت روشن شد و صدای شکسته شدن چیزی از داخل عمارت به گوشم رسید. با این صدا سریع بلند شدم و به سمت عمارت پاتند کردم. سریع پله ها رو دوتا دوتا بالا رفتم و نفس نفس زنان در اتاق رو باز کردم. مرد غریبه ای وسط اتاق بود و با چاقو جلوی ارباب وایساده بود. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_117 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هوا تاریک بود و تصویر ع
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ خون از دست ارباب سرازیر شده بود و قطره قطره روی فرش میریخت. با ترس رفتم جلو و به سمت ارباب رفتم. مرد که قیافش هم معلوم نبود چاقو رو آورد بالا که نمیدونم چیشد خودم رو انداختم جلوی ارباب دست مرد به سرعت پایین اومد و چاقوش بر جون من فرود آمد. فقط تونستم به چشمای مرد نگاه کنم اون هم تو چشماش ترس موج میزد. ارباب سریع از پشتم بیرون اومد و به جون مرد افتاد. به چاقویی که هنوز تو شکمم بود نگاه کردم دستم رو روی زخمم گذاشتم و چند قدم عقب رفتم. اشک از گوشه ی چشمم چکید و آروم زمزمه کردم داداش ببخشید که دیگه نمیتونی من و ببینی و ببینمت... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_118 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام خون از دست ارباب سرازیر
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ از دیوار گرفتم و روی زمین نشستم. مرد سریع از در رفت بیرون صدای هیاهو از حیاط بلند شده بود. ارباب خواست دنبال مرد بره ولی وایساد و به سمت من اومد و کنارم زانو زد. تو نگاهش نگرانی موج میزد و اخم کرده بود :«چیکار کردی دلارام چیکار کردی؟؟ خواستم چیزی بگم ولی... ولی خون از دهنم رونه شد. در حالی که برای گفتن چند کلمه زجه میزدم گفتم +ارباب اگـ.ـه نـ تو نسـ تم بقیه رو ببینم بهشون بگو حلالم کنن لطفا :«حرف نزن دلارام حرف نزن. نگاهش به من بود ولی دستش به سمت چاقو رفت. قبل اینکه بخواد به چاقو دست بزنه... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت بعدی رمان ارباب👇🏻❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/2478900045C626e2b6d06
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا