اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_114 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مشغول کار شده بودم که ی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_115
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
سری تکون دادم و گفتم:«معلوم نیست چه خبر شده تو این چند روز که اینجوری رفتار میکنید همه.
دریا لبخندی به روم میزنه به کارش مشغول.
:«چند روزه اینجا کار میکنی؟
+سه روز.
:«حالا چی شده که اومدی اینجا؟
دست از کار کشید و گفت:«من خیلی وقته که اینجام فقط چند وقت نبودم.
:«پس جدیدتون خودمم.
+خب آره.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_115 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام سری تکون دادم و گفتم:«مع
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_116
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
صبح با صدا زدن های دریا از خواب بلند شدم و چشمام رو مالیدم، خمیازه ای کشیدم به دریا نگاه کردم.
:«از کی بیدار شدید شما.
+تازه بیدار شدیم بلند شو.
:«اه باشه.
از اتاق مطبخ اومدم بیرون و وارد مطبخ شدیم.
سلام بلندی دادم و سمت حیاط قدم برداشتم پیش حوض نشستم و دستم رو داخل حوض کردم اخیش چه خنکه.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_116 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صبح با صدا زدن های دریا
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_117
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
هوا تاریک بود و تصویر عمارت با نور ماه توی حوض افتاده بود.
تنها چراغ های جلوی در بود که روشن بود و کل عمارت تو تاریکی فرو رفته بود اما بعد چند دقیقه چراغ یکی از اتاق های داخل عمارت روشن شد و صدای شکسته شدن چیزی از داخل عمارت به گوشم رسید.
با این صدا سریع بلند شدم و به سمت عمارت پاتند کردم.
سریع پله ها رو دوتا دوتا بالا رفتم و نفس نفس زنان در اتاق رو باز کردم.
مرد غریبه ای وسط اتاق بود و با چاقو جلوی ارباب وایساده بود.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_117 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هوا تاریک بود و تصویر ع
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_118
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
خون از دست ارباب سرازیر شده بود و قطره قطره روی فرش میریخت.
با ترس رفتم جلو و به سمت ارباب رفتم.
مرد که قیافش هم معلوم نبود چاقو رو آورد بالا که نمیدونم چیشد خودم رو انداختم جلوی ارباب دست مرد به سرعت پایین اومد و چاقوش بر جون من فرود آمد.
فقط تونستم به چشمای مرد نگاه کنم اون هم تو چشماش ترس موج میزد.
ارباب سریع از پشتم بیرون اومد و به جون مرد افتاد.
به چاقویی که هنوز تو شکمم بود نگاه کردم دستم رو روی زخمم گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.
اشک از گوشه ی چشمم چکید و آروم زمزمه کردم داداش ببخشید که دیگه نمیتونی من و ببینی و ببینمت...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_118 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام خون از دست ارباب سرازیر
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_119
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
از دیوار گرفتم و روی زمین نشستم.
مرد سریع از در رفت بیرون صدای هیاهو از حیاط بلند شده بود.
ارباب خواست دنبال مرد بره ولی وایساد و به سمت من اومد و کنارم زانو زد.
تو نگاهش نگرانی موج میزد و اخم کرده بود
:«چیکار کردی دلارام چیکار کردی؟؟
خواستم چیزی بگم ولی... ولی خون از دهنم رونه شد.
در حالی که برای گفتن چند کلمه زجه میزدم گفتم
+ارباب اگـ.ـه نـ تو نسـ تم بقیه رو ببینم بهشون بگو حلالم کنن لطفا
:«حرف نزن دلارام حرف نزن.
نگاهش به من بود ولی دستش به سمت چاقو رفت.
قبل اینکه بخواد به چاقو دست بزنه...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
پارت بعدی رمان ارباب👇🏻❤️🔥
https://eitaa.com/joinchat/2478900045C626e2b6d06
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_119 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام از دیوار گرفتم و روی زم
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_120
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
دستش رو گرفتم و بهش نگاه کردم نتونستم حرف بزنم اه...
زدم زیر گریه ای کاش حرفام رو از چشمام بخونه...
من هنوز نمیخوام بمیرم.
دستش رو زیر سرم گذاشت و کمی بلندم کردو بـ.ـغل گوشم زمزمه کرد:«این دفعه دیگه نه نمیزارم تو از دستم بری دلارام
فقط چشمات رو نبند.
دیگه حال تحلیل کردن حرفایش هم نداشتم.
اشک هایی که از گونم سرازیر شده بود رو پاک کرد.
دیگه کم کم چشمام داشت بسته میشد چند نفر ریختن تو اتاق و در آخر صدای مبهمی در گوشم پیچید.
یعنی این آخرین چیزی بود که میشنیدم و میدیدم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_120 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام دستش رو گرفتم و بهش ن
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_121
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دریا
غلام حسین رو کرد بهم و گفت:«تو این شلوغی دلارام باز کجا رفته اون حالش خوب نیست باز میره حالش بد نیشه دریا برو دنبالش دستش و بگیر بیا مطبخ.
سری تکون دادم و با گفتن باشه از پله های مطبخ بالا رفتم.
به سمت وسط حیاط رفتم و چشم چرخوندم ولی نبود.
+دلارامم... دلارامم..
بلند صداش زدم بلکه بشنوه ولی ازش خبری نشد.
شاید سر و صدا رو شنیده رفته داخل عمارت.
با این فکر ناخواسته به سمت در عمارت کشیده شدم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_121 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دریا غلام حسین رو کرد بهم و گفت
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_122
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دریا
پله های عمارت رو یکی یکی بالا رفتم، از بالا سر و صدایی بلند شده بود که استرس رو به جونم انداخت یعنی چی شده؟
پله ها رو سریع تر بالا رفتم و بالاخره رسیدم.
جمیعت رو کنار زدم و وارد اتاق شدم.
با چیزی که دیدم وحشت کردم دستم رو گذاستم رو گوشم و بلند جیغ زدم نهههه...نههه این دلارام نیست امکان نداره.
اشکام مثل رودخونه از صورتم جاری شد.
نه نباید اینجوری میشد صدای هق هقم بلند شد ولی صدای جمعیت از من بیشتر بود...
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》