با گوشه شال مشکیم داشتم ور میرفتم و با خودم میگفتم نترس دختر تو دیگه 22سالته ولی چه کنم که همیشه از جاهای خلوت میترسیدم.
با شنیدن صدای ماشینی که وارد کوچه شد قدم هام رو سریع تر برداشتم.
وقتی ماشین نزدیک تر شد صدای #مداحی ای که گذاشته بود به گوشم رسید.
طولی نکشید که یه ماشین 206کنارم وایساد و از تو ماشین صدای دوتا #پسر جون اومد که داشتن منو صدا میکردن.
+سلام دختر خانم.
سری روم رو ازشون گرفتم. با استرس آب دهنم و قورت دادم و به روی مبارکم نیاوردم و به مسیرم ادامه دادم ولی انگار ول کن نبودن و همش بوق میزدن و صدام میکردن.
خم شدم و #کفشم رو از پام در اوردم و به سمتشون نشونه گرفتم که
یکی از پسرا سریع گفت:«خانم بخدا نذریههـ...
به ساندویج تو دستش نگاه کردم و دیدم نه واقعا راست میگه. آبروم رفت که...
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
هرچی از خنگ بازی این دختره بگم بازم کم گفتم😂🙈
#ادامه ماجرا☝️🏻
بنر واقعی😍 #پارتآینده❤️🔥
وسط #دانشگاه وایسادم و گفتم:«آقایون، داداشای گل. من به مدت سه روز کسی رو میخوام که نقش #نامزدم رو بازی کنه. منم بجاش روزی 200تومن پول میدم بهش و اخر هر روز بستنی قیفی مهمونش میکنم.
#شرایط لازم:#جذاب و خوشگل باشه قدش 180به بالا باشه. خلاصه یه ماشین #شیک هم داشته باشه اوکیه اگه نداشت خودم یدونه اجاره میکنم میدم بهش.
با صدایی که از پشت پسره بلند شد همه پشماشون ریخت. یکی از پسر های #پولدار دانشگاه که نصف دختر های دانشگاه روش #کراش بودن گفت:«من قبول میکنم...
https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
❌♥️رمانی که از مرز جنجالی بودن گذشته🤫💯
رمان چند تا دانشجو که ایتا رو ترکونده.
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_180 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام +اونی که تو میگی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_181
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
+اوهوع اینا رو از کی یاد گرفته.
بالشت زیر سرم رو درست کردم و گفتم:«چی کارش داری.
اره دیگه میشه گفت یجورایی ازت خواستگاری کرده و از من خواست اینا رو بهت بگم.
+دلارام.
به قیافه دریا که لپاش گل انداخته بود نگاه کردم و گفتم:«بله.
+حالا من چی کار کنم؟
_هیچ جواب مثبت بده بدت رو که نمیخوام. اصلا جوابش نده بیا ور دل خودم بمون.
ولی این پسری که الان میبینی آینده داره. دوتاتون هم که تو عمارتین باهم بزرگ میشید. با هم رشد میکنید. با هم یه خونه زندگی نقلی درست میکنید زندگی میکنید.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_181 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام +اوهوع اینا رو از
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_182
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
_اسم ها تونم به هم میاد دریا و دارا چه زوج زیبایی بشین شما .
سری تکون داد و لیوانه شیشه ای کنار پنجره رو برداشت که یک دفعه صدای نفس، نفس زدن کسی از کنار پنجره بلند شد . دریا هینی کشید و لیوان از دستش ول شد و خورد و خاک شیر شد.
با دیدن قیافه دارا که انگار میخواست چیز مهمی بگه ولی چون درست نمیتونست نفس بکشه نمیتونست حرف بزنه، بلند شدم و به سمت شیر اب رفتم و لیوانی برداشتم و پر آب کردم.
لیوان رو به سمت دارا گرفتم که سریع لیوان رو از دستم گفت و یک نفس تمام اب رو خورد.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_182 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام _اسم ها تونم به هم
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_183
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
_نفس بکش بگو ببینم چی شده؟
لیوان رو کنار پنجره گذاشت و گفت:«دلارام گاوت زاییده.
پوکر نگاهش کردم و گفتم هن؟
+شنیدم ارباب میخواد زن بگیره.
اگه تو رو بگیره چی؟
_من و چرا بگیره؟ یه دلیل منطقی بیار.
+خب دوستت داره.
_غلط کرده.
دارا از کنار پنجره کنار رفت و روی پله نشست.
_تازشم من الان خیلی وقت اون اطراف نرفتم.
دریا خم شد و مشغول جمع کردن خورده های لیوان از روی زمین شد و گفت:«اون شاید از شهر زن بگیره.
دارا بلند شد و به سمت دریا رفت و هر دو مشغول جمع کردن شیشه ها شدن.
اخیییی .
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_183 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام _نفس بکش بگو ببین
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_184
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
دارا برگشت و گفت:«چند روز دیگه میره شهر.
+برای چی؟
_یه شریک پیدا کرده برای کارای شرکتش و اینا.
+کی برمیگرده حالا؟
_نمیدونم والا.
+منم میخوام برم شهر.
دریا با ناراحتی برگشت و گفت:«بازم؟
سری تکون دادم.
+میخوای منم باهات بیام.
گفتم:«نه قربون دستت تو عمارت بهت نیاز دارن. منم چند روزی اونجا میمونم احتمالا.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_184 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام دارا برگشت و گفت:«
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡
#part_185
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#مهام
دستی به کت و شلوارم کشیدم و تو آینه به خودم نگاه کردم.
امروز بالاخره وقتش میرسه که خاطره های گذشته رو دوباره به یاد بیارم.
آقا یزدان بیا که نقشه ها چیدم برات.
پوز خندی به لب میزنم و تو آینه کرواتم رو درست میکنم.
گوشیم رو از روی تخت خواب برمیدارم . خیلی خوب همچی مرتبه.
نفسه عمیقی میکشم و از اتاق میزنم بیرون و از پله های مارپیچ پایین میرم.
تو این چند وقت خیلی چیزا عوض شده خیلی چیزا جوری که حتی باورش برای خودمم سخت بود، ولی به لطف غلام تونستم به اینجا برسم.
جایی که بهش تعلق داشتم.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》