eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.3هزار دنبال‌کننده
30 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_53 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ چند نفری که وارد عمارت شده بودند و
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ به سمت بیرون عمارت قدم برداشتم و به سمت شون رفتم. هر دو بلند شدن. با لحن سردی گفتم:«چند سالته؟ +۲۰ با ۲۰سال سن از جونت سیر شدی به ما دروغ میگی. رو به غلام کردم و گفتم: وسط حیاط ببینیش ۳۰تا شلاق بهش میزنید. دختری که بغلش بود با گرید و التماس گفت: آقا داداشم کاری نکرده که بخواد تاوان پس بده اگه بخاطر اینکه زده بهتون من کنیزیتون رو می کنم با مهام کاری نداشته باشید. بی عطنا از کنارش گذشتم و به سمت اتاقم رفتم + بعد این حق نداری تو این روستا بپلکی . دختره تو روستا می مونه ولی پسره از روستا باید بره اگر یک بار دیگه ببینمش خونش پای خودشه. همون طور که دستم رو به نرده هامی بستن گفتم« از سگ پست ترم اگر یک روز آدمت نکنم. با پوزخند نگاهی بهم کرد و گفت:« به دعای گربه سیاه بارون نمیاد مهام خانـــ. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_54 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ به سمت بیرون عمارت قدم برداشتم و ب
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +از الان به بعد حواست به خودت باشه که دنیا بد جور گرده. نگاهی به دلارام انداختم که گریه می کرد از استرس ناخون هاش رو می خورد خواهر بیچاره من، بعد این می خواهد چیکار کنه؟ با فرود اومدن اولین ضربه روی پشتم چشمام رو بستم. سوزشی در پشتم احساس میشد که انگار داره آتیش میگیره . صدای گریه ها و فریادهای دلارام شده بود نمکی روی زخمم بد میسوخت. حلالشون نمیکنم نوبت منم میرسه. از بس گریه کردم که دیگه اشکی برای ریختن نداشتم خشک شده بود، با باز شدن دستش مهام، بی جون روی زمین افتاد از کمرش قطرات خون همین جور جاری شد. به سمتش رفتم و جسم بی جونش رو بغل گرفتم بوسه ای به سرش زدم زیر لب گفتم + دنیا همیشه اینجور پیش نمیره لبخندی به روم زد و گفت: غمت نباشه ها حق به حق دار میرسه اینا یه روز میفهمن چیکار کردن. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_55 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +از الان به بعد حواست به خودت باشه
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ نگاهم رو به رو به رو دوختم چندتا مرد به سمت ما میومدن. با نزدیک شدن مرد ها بهمون مهام بلند شد و گفت:«فکر کنم وقت رفتنه مراقب خودت باش، برمیگردم. قطره اشکی از گوشه چشمم چکید بلند شدم و روبه روش ایستادم با گریه گفتم:« من چیکار کنم؟ با هق هق ادامه دادم هر جا بری منم میام. خواست چیزی بگه که اومدن و از بازو هاش گرفتن و کشون، کشون از حیاط بردنش. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه چشمام رو محکم بستم و گوش هام رو گرفتم تا خورد شدن داداشم رو نبینم، صدای شکست قلبم رو نشنوم. میخواستم به سمت مهام برم ولی پاهام قفل زمین شد بود زانو هام خم شد و چشمام سیاهی رفت... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
مهدیس با غیض گفت +تو به جرم سر کار گذاشتن دختر مردم.. آناهیتا _و در آوردن اشکش.. آرمیتا_و شکستن قلبش محیا چوب تو دستش رو به دیوار زد .. +مجازات خواهی شد بدبخت هنگ کرده بود که ی دفعه مهدیس گفت حمله نمیدونستم گریه کنم یا بخندم😂😭 https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی #part_56 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ نگاهم رو به رو به رو دوختم چندت
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ وقتی چشمام رو باز کردم ساعت ها از رفتن مهام گذشته بود خداحافظی کردم؟نه! باهاش درست حسابی حرف زدم؟نه! اصلا دیگه میبینمش؟ نمیدونم! با نفرت به عمارت نگاهی انداختم، قطره اشکی از گوشه چشمم چکید نه دیگه گریه نمیکنم تا مهام بود نازم رو میکشید و آرومم میکرد ولی حالا نیست و من تنهام، تنهای، تنها... آروم، آروم به سمت خونه قدم برداشتم صدای پچ پچ های مردم داشت رو مخم میرفت. ماجرا مثل بمب تو روستا پیچیده بود. سرم رو پایین انداختم و به فکر فرو رفتم وقتی به خودم اومدم جلو در ویران شده خونه رسیده بودم. به قیافه به هم ریخته خونه که با التماس بهم نگاه میکرد تا تمیزش کنم نگاه کردم حوصله نداشتم، به سمت اتاقم رفتم و زار زار گریه کردم... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_57 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ وقتی چشمام رو باز کردم ساعت ها از
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ آخ خدا چرا اینجوری شد دیدی چه روزی به حالمون شد بلند گفتم چرا کاری نکردی هق هق هام تموم شدنی نبود یه حسی بهم میگفت درست میشه نمیدونم کی درست میشه ولی میدونم حق مظلوم ضایع نمیشه... هفته ها میگذشت و هیچ خبری از مهام و تماس هاش نشد هر روز پای تلفن میشستم و منتظر می موندم صبر هم انداره داره دیگه. تو این مدت فقط خاتون بود که سراغ حال من رو میگرفت و میفهید. میگفت سرم رو با چیزی گرم کنم، تا اینکه یک روز با کتاب آموزش زبان انگیلیسی اومد جلو خونمون. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_58 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ آخ خدا چرا اینجوری شد دیدی چه روزی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +سلام دلارام جان چطوری ؟ لبخندی به لب زدم و گفتم :سلام.ممنون به لطف شما خاتون بفرمائید خونه اتفاقا چایی هم تازه دمه . لبخندی به روم زد و چادرش رو جمع کرد و با هم دیگه وارد خونه شدیم . _خاتون از شما چه خبر چه میکنین؟ +هیچ دلارام جان مثل هر روز. از همون اول کتاب دسته خاتون توجه من رو به خودش جمع کرده بود با کنجکاوی گفتم :خاتون قرار زبان یاد بگیرید؟ +نه این برای من نیست برا تو آوردم اول از همه باید زبان یاد بگیری تو این زمونه دیگه همه بلدن اینا دیگه از سن و سال ما گذشته. تو دلم پوزخندی زدم و گفتم:خاتون حوصله داری ها من زبان فارسی رو یاد گرفتم موند انگیلیسی تازه مگه شما چند سالتونه ماشاالله ماشاالله اگه بخواید یاد بگیرید منم تو یاد گیری رد میکنید ! +از دست زبون تو.از بیکاری بهتره دلارام جان سوال داشتی از پسرم بپرس. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
پسر خوشتیپ و خوشگلی اومد جلوم وایساد و گفت:«خانمی اسمت چیه؟ +آناهیتا لبخندی زد و ادامه داد:«فامیل؟ از جا بلند شدم و با گفتم:«آقا صبر کن برم ورق خودکا بیارم. پسر انداخت و گفت:«برای چی؟ با بهت گفتم:«وا واسه بازی کردن دیگه، اینجوری نمیتونیم امتیاز بدیم مگه تاحالا اسم فامیل بدون ورق خودکار بازی کردی؟ لحنم رو به حالت کردم:«تا حالا باچند نفر اینجوری اسم فامیل بازی کردی؟😭😂 https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e ❌🙊😂
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی #part_59 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +سلام دلارام جان چطوری ؟ لبخندی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ رو به عروس خاتون گیلدا گفتم:«پس این چی میشه؟ +لبخندی زد و گفت:«این رو برای اول جمله میاری. همین جور که داشت زبان رو بهم یاد میداد رو زمین ولو شدم. با بیحالی گفتم:«فشارم افتاد. صدای خاتون از اون سر خونه بلند شد که میگفت:«دیگه برای امروز کافیه خسته شدید دوتاتون. سرم رو به نشانه تایید تکون دادم به خوابیدن ادامه دادم. بعد کمی استراحت از جام بلند شدم و کتاب و دفتر هام رو جمع و جور کردم. توی آینه قدی خونه خاتون روسریم رو درست کردم و به سمت خاتون و گیلدا رفتم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا