اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_19 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ دیگه هیچی نگفتیم سوار ماشین
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡
#part_20
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
+ام چی بگم آقا چند تا از دستگاه ها خراب شده بچه ها نمیتونن با این وضعیت به کارشون درست ادامه بدن ..
_خب چرا زود تر نمیگید چند تا از بچه ها رو میفرستم تهران راست و ریست میکنن دیگه..
من میدونم حقوقتون هم عقب افتاده که تا آخر ماه بهتون میدم دیگه بهانه دستتون نباشه..
+باشه ممنون آقا..
از کنارش رد شدم
_حواست به اینجا باشه میرم خونه به بچه ها هم حرف هام رو بگو
+چشم
با چند تا از بچه ها هم حرف زدم و رفتم به دفتر..
نفس ی برگه رو جلوش گرفته بود و باهاش ور میرفت.
+حوصلت سر رفته؟
به سمتم برگشت و لبخند کم رنگی زد و گفت
_ خیلی هم حوصلم سر رفته
+میدونی که فردا باید بریم دکتر دیگه ؟
_آره میدونم بازم حرف های تکراری میگن
دستم رو روی صورتش کشیدم
+تو که نباید امیدت رو با این حرف ها از دست بدی نه؟
_آره ولی خب خسته شدم
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》