eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.4هزار دنبال‌کننده
44 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_18 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ جلوی خونشون شلوغ بود .صدای گ
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ دیگه هیچی نگفتیم سوار ماشین شدیم به سمت کارخونه حرکت کردیم... ماشین رو توی حیاط کارخونه گذاشتم نفس رو روی چرخ گذاشتم .. بردمش دفتر مدیریت و بهش گفتم +عزیزم تو همینجا باش یکم به بیرون سر بزنم _باشه از اتاق اومدم بیرون چند نفر از کارگرا جمع شده بودن و پچ.پچ میکردن تا بهشون نزدیک شدم سلامی دادن و مشغول کار شدن با تکون دادن سرم جوابشون رو دادم. به سمت دانیال رفتم از جا بلند شد +سلام آقا وقت بخیر .. _سلام‌ دانیال ی سوالی دارم ازت. +جانم آقا بفرمائید.! _مشکلی پیش اومده که کارگرا اینجوری دور هم جمع میشن؟ +ام چی بگم آقا چند تا از دستگاه ها خراب شده بچه ها نمیتونن با این وضعیت به کارشون درست ادامه بدن .. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_19 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ دیگه هیچی نگفتیم سوار ماشین
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +ام چی بگم آقا چند تا از دستگاه ها خراب شده بچه ها نمیتونن با این وضعیت به کارشون درست ادامه بدن .. _خب چرا زود تر نمیگید چند تا از بچه ها رو میفرستم تهران راست و ریست میکنن دیگه.. من میدونم حقوقتون هم عقب افتاده که تا آخر ماه بهتون میدم دیگه بهانه دستتون نباشه.. +باشه ممنون آقا.. از کنارش رد شدم _حواست به اینجا باشه میرم خونه به بچه ها هم حرف هام رو بگو +چشم با چند تا از بچه ها هم حرف زدم و رفتم به دفتر.. نفس ی برگه رو جلوش گرفته بود و باهاش ور میرفت. +حوصلت سر رفته؟ به سمتم برگشت و لبخند کم رنگی زد و گفت _ خیلی هم حوصلم سر رفته +میدونی که فردا باید بریم دکتر دیگه ؟ _آره میدونم بازم حرف های تکراری میگن دستم رو روی صورتش کشیدم +تو که نباید امیدت رو با این حرف ها از دست بدی نه؟ _آره ولی خب خسته شدم ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_20 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +ام چی بگم آقا چند تا از دست
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +تو که نباید امیدت رو با این حرف ها از دست بدی نه؟ _آره ولی خب خسته شدم +نه تو خسته نمیشی و سریع خوب میشی ‌ _بیخیال میشه بریم بیرون بگردیم؟ سر تکون دادم .آره میریم +این شد ی حرف خوب.. لبخنده ی زدم و با نفس رفتیم بیرون.. سوار ماشین شدیم ماشین رو به سمت جنگل روندم . _جنگل؟ سرم رو تکون دادم دیگه چیزی نگفتیم .. ماشین رو نزدیک های جنگل خاموش کردم .. +خب نفس خانم قرار ی جای جدید رو ببینی با چشم های گرد شده و با تعجب ازم پرسید _چه جای جدیدی؟ +خواهی دید. _خب بزار حدس بزنم آبشار یا غار یا..یا‌..ع چه بدونم بگو دیگه به کنجکاویش خندیدم و سری تکون دادم +نچ نمیشه خودت میبینی ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_21 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +تو که نباید امیدت رو با این
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ _خب بزار حدس بزنم آبشار یا غار یا..یا‌..ع چه بدونم بگو دیگه به کنجکاویش خندیدم و سری تکون دادم +نچ نمیشه خودت میبینی _بگو چقدر راه مونده؟ +الان می رسیم تو فقط چشم هات رو ببند و زیر چشمی هم نگاه نکن _ای بابا باشه غار علیصدر رو که نشون نمیدی که . آروم زدم روی بازوش +سوال حرف دیگه بسه چشمات رو ببند کنار سنگ چرخش نگه داشتم +خب خانمی چشمت رو باز کن قیافش واقعا دیدنی بود آروم خندیدم جوری که خودش نفهمه _یزدان بیا جلو رفتم پیشش _خم شو +چیزی شده؟ _خم شو خم شدم که دستش اومد بالا یکی آروم زد تو سرم +خاک تو سرت که قبلا اینجا رو به من نشون ندادی.. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_22 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ _خب بزار حدس بزنم آبشار یا غا
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ سری تکون دادم پیشش نشستم به رو به رو خیره شدم _یادته چقدر قبلا رو اعصابه هم راه می رفتیم؟ با صدایی که کمی تعجب توش بود گفت +اوم یادمه لبخند کجی زدم _اون موقعه به خونت تشنه بودم +همچنین _آره تو که معلومه +خو چیه خودت همش سرت تو کار من بود _کار تو کار منم بود اون موقعه با خنده گفت اهوع +بیرون میرفتم هم همیشه اون اطراف ها بودی _بابام میگفت چیه همش میری بیرون افتادی دنبال این دختر +یه مدت هم مامانم بخاطر تو نزاشت پام رو از خونه بزارم بیرون _چه روز هایی گذشت الان نه بابام هست نه لیلی بانو +منم دیگه شاید ی روز نباشم برگشتم سمتش _مگه دسته خودت هست نباشی؟؟ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ دنیا متعلق به آدمایی هست که صبح‌ها با یک عالمه  آرزوهای قشنگ بیدار میشن امروز از آن توست پس با اراده‌ات معجزه کن💪 ســـــــلام ツ صبحتون زیبا و پر انرژی🌹🌹 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_23 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ سری تکون دادم پیشش نشستم به
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ 《 چند وقت بعد 》 با سیلی محکمی که تو گوشم زده شد پرت شدم روی زمین سرد که از برف پوشیده شده بود و صدای داد مرد رو به روم بود بود که به هوا رفت: _‌دختره احمق میخوای همینجا یه جوری بزنمت آدم شی آره داداشت کجاست؟ با هق،هق سرم و به نشونه ی نمیدونم تکون دادم و با گریه نالیدم: _من و داداشم رو ول کن... و بلند تر زدم زیر گریه کمربندی که تو دستش بود و محکم به کمرم کوبید که آخ بلندی گفتم و اشکام روی گونه هام جاری شد _‌ساکت شو دختره ی سلیطه انقدر میزنمت بمیری آدمت میکنم صبر کن ... کمربندش و بی وقفه میکوبید با گریه التماس میکردم ولم کنه ولی اون بیرحمانه بدون توجه به التماس و گریه هام و بی وقفه داشت کتکم میزد کم کم بدنم بیحس شد که صدای داد مهام تو گوشم پیچید: _‌داری چه غلطی میکنی مردیکه؟!‌ به سمت مهام برگشت _او آقا بلخره تشریف آوردن مهام داد زد + گفتم داشتی چه غلطی میکردی؟ کیفی که تو دست مهام بود به طرف مرد پرت شد +اینم پول تو یه بار دیگه این طرف ها پیدات بشه یه کاری میکنم به مرگت راضی بشی _هه من که دیگه با شما کاری ندارم پولم رو میخواستم که گرفتم ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_24 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ 《 چند وقت بعد 》 #دلارام با
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ اون مردک از خونه رفت بیرون مهام پشتش محکم در رو بست اومد سمتم +آبجی جونم دردت به سرم بلند شو زیر دستم رو گرفت اما با کوچیک ترین تکونی که خودم تمام بدنم به درد افتاد جیغ کوتاهی کشیدم چشمام رو محکم بستم لعنتی انگار تک تک استخوان هام شکسته بود _داداش مهام پول رو از کجا آوردی؟.؟ آروم بلندم کرد و گفت + زمین رو فروختم با تعجب بهش نگاه کردم _خب به نظرت من یه شبه میتونستم ۱۰ میلیون جور کنم؟ سرم رو پایین انداختم خب راست میگفت از یه طرف بابا با بدهکار هایی که برامون گذاشته بود زندگی من و مهام رو سیاه کرده بود ولی بازم میگم بابامونه از کجا میدونست اینجوری میشه ؟ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ ‏┓‏ خُـدایا تویی پناهگاهِ من . . وقتی راه‌ها با همه‌ی وسعتشــان بر من تنگ می‌شون‍ــد . . :)🏕🌨 ┏ 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_25 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام اون مردک از خونه ر
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ بازم میگم بابامونه از کجا میدونست اینجوری میشه ؟ کی میدونه کی تا چه زمانی زندست.‌کی همیشه هست؟ تو این دنیا تنها دلخوشیم داداش مهامه تنها کسی که برام مونده . اگه بابا دست به کار خطا نمیزد شاید اینجوری نمیشد . روی تختم دراز کشیدم مهام لیوانه آبی دستم داد یک نفس همه رو خوردم جیگرم داشت آتیش می گرفت مهام همین جور تو خونه داشت کلنجار میرفت آروم از رو تخت بلد شدم سریع برگشت سمتم و گفت +کجا؟ _خونه ی خاتون امروز قرار بود برم کمکش +با این وضعیت نمیخواد بری کمر صاف کردم _ مگه من چمه سالم سالمم مهام کلافه دستی تو سرش کشید آروم گفت +باشه آماده شو با هم بریم با خنده به سمت اتاق کوچیکم رفتم لباسای تمیزم رو برداشتم توی آینه کوچیک رو صندوق خودم رو برانداز کردم دامن خوشگل رنگ رنگیم رو مرتب کردم روسریم رو از پشت بستم عاشق لباس شمالی بودم... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄ دعا ڪن‌ اما اصرار نھ... خدا اگہ برات خواسته باشھ، هیچ کس جلودارش نیست...🔗 🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ #part_26 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام بازم میگم بابامونه
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم•°•فاطمه.ج•°•♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ از خونه زدم بیرون روی موتور مهام نشستم بعد چند دقیقه من رو جلو در خاتون پیاده کرد مواظب خودت باش قبل هشت هم خونه باش +چشم داداش فعلا خدافظ _خدافظ تا مهام دور بشه صبر کردم و بعد در خونه خاتون رو زدم +بله کیه؟ _منم خاتون در رو باز کرد عینکش رو گذاشت +دلارام جان تویی؟ بیا تو مادر منتظرت بودم با لبخند وارد شدم نگاه به حیاط بهم ریخته انداختم با خنده گفتم +معلومه خیلی کار داریم خاتون سریع تکون داد +مادر چرا صورتت زخم شده ؟ با لکنت گفتم _چیزه خاتون هیچی نیست خورده جایی. +باشه عزیز جان ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》