اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_98 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام وارد خونه شدم و به فضای
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_99
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
با لبخند به طرفم می آید و مظلومانه میگوید:«خب تو بیای بیرون که من دلم برات تنگ میشه که!
زهرماری نثارش کردم و چشم غره ای بهش رفتم.
اونم با ناراحتی اومد کنارم نشست و سرش رو پایین انداخت ناراحت شد؟
_ماهان ببینم تو رو.
رویش را از من میگیرد و میگوید:«نمیخواهم»
_اخی قهر کردی؟
+بله
خنده ی آرومی میکنم که سرم خیلی بد شروع به درد گرفتن میکند و بدنم شروع به لرزیدن میکند لبخند از لب های به کل پرید سرم را روی شانه های ماهان میگذارم.
برمیگردد و میگید:«چیکار میکنی؟
توان جواب دادن نداشتم و گوش هایم هم کم کم توان شنیدن را داشت از دست میداد.
به سختی اسم ماهان را به زبان می آورم.
+چرا میلرزی؟ دلارا؟ غلط کردم چی شد؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
همهی عروسکهای دنیا یتیم میماندند،
اگر دختر نبود....
مادر عروسکها روزت مبارک 🥳
#روز_دختر
#مادر_عروسکها
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_99 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام با لبخند به طرفم می آید و
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_100
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
اشکی از گوشه ی چشمم پایین می آید.
خدایا این حال دیگر چیست؟
چشمانم را میبندم.
صدای مبهم ماهان را میشنیدم که صدایم میکند و به غلط کردن افتاده است .
با احساس بلند شدن از زمین گوشه ی چشمم را باز میکنم و با چهره ی نگران ماهان رو به رو میشوم.
او مرا از زمین بلند کرده بود و سریع به سمت در حرکت میکرد .
سنگین نبودم؟
دیگه نمیدونم چی شد که چشمام به کل بسته شد.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
┄┅┄✶🍃🌸🍃✶┄┅┄
سه سال پیش گفتم کاش روزی که میروی
از رأی خودم به شما پشیمان نباشم.
نمیدانستم روزی رأیم را کف دست میگیرم
و در دادگاه الهی به بینشم مباهات میکنم.
خدایا من ابزار شفاعت دارم،
من به یک شهید رأی دادم ...
شهادتت مبارک مرد خدا💔😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 💔
#ایران_تسلیت 🖤
#شهید_جمهور
🫀 ⃟●━━ @Harfe_Dl
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_100 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام اشکی از گوشه ی چشمم پایی
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_101
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
جسم بی جان دلارام را بلند میکنم و با نگرانی به او نگاه میکنم.
یک دفعه چه شد؟
صدایش میکردم ولی جوابی نمیشنیدم.
به سمت عمارت پاتند کردم.
رنگ از رخ دلارام پریده بود و بزور در تلاش بود که بتواند نفس بکشد.
این حالت دلارام باعث شد استرسم صد برابر بشتر شود.
اگر اتفاقی برایش می افتاد چه؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_101 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #ماهان جسم بی جان دلارام را بلند
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_102
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
اصلا چرا وابسته ی یک دختر چشم آبی روستایی شدم؟
خودمم نمیدونم.
به عمارت میرسم هر کی من رو تو اون وضعیت میدید میومد سمتم.
یزدان گوشه حیاط وایساده بود و داشت به یکی ازمرد ها حرف میزد.
سر و صدا رو که شنید به عقب برگشت چشمش که به من خودم به سمتم قدم برداشت.
اومد جلو و گفت:« چی شده؟
_نمیدونم.
+کجا ببرمش؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_102 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #ماهان اصلا چرا وابسته ی یک دختر
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_103
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#ماهان
کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید:«ببرش تو عمارت تا بیام.
بدونه اینکه پاسخی بدهم به سمت داخل عمارت میروم.
وارد اتاقی میشوم و دلارام را روی تخت میگذارم کنارش مینشینم و به چهره ی زیبایش نگاه میکنم فقط دریای چشمانش در این میان کم بود که سایه بر دریایش افتاده بود.
دستم را نوازش وار روی سرش میکشم و با خود فکر میکنم چی میشد اگه دلارام رو به عمارت خودمون میبردم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_103 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #ماهان کلافه دستی به صورتش میکشد
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_104
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
چشمانم را باز میکنم و به اطراف نگاه میکنم اینجا دیگه کجا بود؟
خواستم بلند شم ولی سر دردی عجیب بر جانم افتاده بود و رهایم نمیکرد.
من اینجا چیکار میکردم اخه؟
چشمانم را بستم و دستم را روی صورتم گذاشتم.
بعد چند لحظه صدای در امد و صدای آشنایی به گوشم رسید.
:«پس کی قراره بهوش بیای دختر؟
از صدایی که شنیدم کمی ترسیدم ولی
هیچ عکس العملی نشان ندادم تا ببینم چه میگوید.
مگه چند وقت بیهوش بودم؟
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربــابـــ
♥️[اربــابـــ]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_104 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام چشمانم را باز میکنم و به
♥️[اربــابـــ]🕊
♥️به قلم°فاطمه.ج♡
#part_105
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
#دلارام
صدای کشیده شدن صندلی از بغل تخت امد و صدای ارباب بلند شد.
:«دلارام الان یک هفتست که بیهوشی نمیخوای بیدار شی من دوباره اون چشمای آبیه قشنگتو ببینم؟
چشمایی که هر رور دریایی توش موج میزنه.
این چی میگفت؟
تو این یک هفته چه اتفاقی افتاده که من بی خبرم ازت؟
از حرفای ارباب تنم به لرزه افتاد.
شنیدن این حرفا اونم از زبون ارباب برام شوک بزرگی بود.
༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄
join↝🕊❥••@young_master
《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》