eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.3هزار دنبال‌کننده
31 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_113 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام آروم وارد مطبخ شدم هنو
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ مشغول کار شده بودم که یکی اومد پیشم و اون هم مشغول کار شد. سرم رو بالا آوردم و نگاهی بهش کردم. تازه اومده بود؟ تقریبا هم سن من بود چشمای سبز یا پوستی گندمی دختر خوشگلی بود. همینطور که مشغول کار بودم رو کردم بهش و گفت:«اسمت چیه؟ +دریا. :«اسم منم دلارامه. +میدونم. با تعجب گفتم:«ش کجا میدونی؟ +خب معلومه دیگه دربارت شنیدم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
رمان جذاب دیو و دلبر②🤤♥️ https://eitaa.com/joinchat/3757900619Cea1c68c7b7 من که عاشقش شدم💯❤️‍🔥
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_114 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام مشغول کار شده بودم که ی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ سری تکون دادم و گفتم:«معلوم نیست چه خبر شده تو این چند روز که اینجوری رفتار میکنید همه. دریا لبخندی به روم میزنه به کارش مشغول. :«چند روزه اینجا کار میکنی؟ +سه روز. :«حالا چی شده که اومدی اینجا؟ دست از کار کشید و گفت:«من خیلی وقته که اینجام فقط چند وقت نبودم. :«پس جدیدتون خودمم. +خب آره. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄• join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_115 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام سری تکون دادم و گفتم:«مع
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ صبح با صدا زدن های دریا از خواب بلند شدم و چشمام رو مالیدم، خمیازه ای کشیدم به دریا نگاه کردم. :«از کی بیدار شدید شما. +تازه بیدار شدیم بلند شو. :«اه باشه. از اتاق مطبخ اومدم بیرون و وارد مطبخ شدیم. سلام بلندی دادم و سمت حیاط قدم برداشتم پیش حوض نشستم و دستم رو داخل حوض کردم اخیش چه خنکه. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_116 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام صبح با صدا زدن های دریا
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ هوا تاریک بود و تصویر عمارت با نور ماه توی حوض افتاده بود. تنها چراغ های جلوی در بود که روشن بود و کل عمارت تو تاریکی فرو رفته بود اما بعد چند دقیقه چراغ یکی از اتاق های داخل عمارت روشن شد و صدای شکسته شدن چیزی از داخل عمارت به گوشم رسید. با این صدا سریع بلند شدم و به سمت عمارت پاتند کردم. سریع پله ها رو دوتا دوتا بالا رفتم و نفس نفس زنان در اتاق رو باز کردم. مرد غریبه ای وسط اتاق بود و با چاقو جلوی ارباب وایساده بود. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_117 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام هوا تاریک بود و تصویر ع
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ خون از دست ارباب سرازیر شده بود و قطره قطره روی فرش میریخت. با ترس رفتم جلو و به سمت ارباب رفتم. مرد که قیافش هم معلوم نبود چاقو رو آورد بالا که نمیدونم چیشد خودم رو انداختم جلوی ارباب دست مرد به سرعت پایین اومد و چاقوش بر جون من فرود آمد. فقط تونستم به چشمای مرد نگاه کنم اون هم تو چشماش ترس موج میزد. ارباب سریع از پشتم بیرون اومد و به جون مرد افتاد. به چاقویی که هنوز تو شکمم بود نگاه کردم دستم رو روی زخمم گذاشتم و چند قدم عقب رفتم. اشک از گوشه ی چشمم چکید و آروم زمزمه کردم داداش ببخشید که دیگه نمیتونی من و ببینی و ببینمت... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_118 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام خون از دست ارباب سرازیر
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ از دیوار گرفتم و روی زمین نشستم. مرد سریع از در رفت بیرون صدای هیاهو از حیاط بلند شده بود. ارباب خواست دنبال مرد بره ولی وایساد و به سمت من اومد و کنارم زانو زد. تو نگاهش نگرانی موج میزد و اخم کرده بود :«چیکار کردی دلارام چیکار کردی؟؟ خواستم چیزی بگم ولی... ولی خون از دهنم رونه شد. در حالی که برای گفتن چند کلمه زجه میزدم گفتم +ارباب اگـ.ـه نـ تو نسـ تم بقیه رو ببینم بهشون بگو حلالم کنن لطفا :«حرف نزن دلارام حرف نزن. نگاهش به من بود ولی دستش به سمت چاقو رفت. قبل اینکه بخواد به چاقو دست بزنه... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت بعدی رمان ارباب👇🏻❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/2478900045C626e2b6d06
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_119 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام از دیوار گرفتم و روی زم
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ دستش رو گرفتم و بهش نگاه کردم نتونستم حرف بزنم اه... زدم زیر گریه ای کاش حرفام رو از چشمام بخونه... من هنوز نمیخوام بمیرم. دستش رو زیر سرم گذاشت و کمی بلندم کردو بـ.ـغل گوشم زمزمه کرد:«این دفعه دیگه نه نمیزارم تو از دستم بری دلارام فقط چشمات رو نبند. دیگه حال تحلیل کردن حرفایش هم نداشتم. اشک هایی که از گونم سرازیر شده بود رو پاک کرد. دیگه کم کم چشمام داشت بسته میشد چند نفر ریختن تو اتاق و در آخر صدای مبهمی در گوشم پیچید. یعنی این آخرین چیزی بود که میشنیدم و میدیدم؟ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》