eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.3هزار دنبال‌کننده
32 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت بعدی رمان ارباب👇🏻❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/2478900045C626e2b6d06
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_119 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام از دیوار گرفتم و روی زم
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ دستش رو گرفتم و بهش نگاه کردم نتونستم حرف بزنم اه... زدم زیر گریه ای کاش حرفام رو از چشمام بخونه... من هنوز نمیخوام بمیرم. دستش رو زیر سرم گذاشت و کمی بلندم کردو بـ.ـغل گوشم زمزمه کرد:«این دفعه دیگه نه نمیزارم تو از دستم بری دلارام فقط چشمات رو نبند. دیگه حال تحلیل کردن حرفایش هم نداشتم. اشک هایی که از گونم سرازیر شده بود رو پاک کرد. دیگه کم کم چشمام داشت بسته میشد چند نفر ریختن تو اتاق و در آخر صدای مبهمی در گوشم پیچید. یعنی این آخرین چیزی بود که میشنیدم و میدیدم؟ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_120 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام دستش رو گرفتم و بهش ن
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ غلام حسین رو کرد بهم و گفت:«تو این شلوغی دلارام باز کجا رفته اون حالش خوب نیست باز میره حالش بد نیشه دریا برو دنبالش دستش و بگیر بیا مطبخ. سری تکون دادم و با گفتن باشه از پله های مطبخ بالا رفتم. به سمت وسط حیاط رفتم و چشم چرخوندم ولی نبود. +دلارامم... دلارامم.. بلند صداش زدم بلکه بشنوه ولی ازش خبری نشد. شاید سر و صدا رو شنیده رفته داخل عمارت. با این فکر ناخواسته به سمت در عمارت کشیده شدم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_121 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دریا غلام حسین رو کرد بهم و گفت
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ پله های عمارت رو یکی یکی بالا رفتم، از بالا سر و صدایی بلند شده بود که استرس رو به جونم انداخت یعنی چی شده؟ پله ها رو سریع تر بالا رفتم و بالاخره رسیدم. جمیعت رو کنار زدم و وارد اتاق شدم. با چیزی که دیدم وحشت کردم دستم رو گذاستم رو گوشم و بلند جیغ زدم نهههه...نههه این دلارام نیست امکان نداره. اشکام مثل رودخونه از صورتم جاری شد. نه نباید اینجوری میشد صدای هق هقم بلند شد ولی صدای جمعیت از من بیشتر بود... ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_122 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دریا پله های عمارت رو یکی یکی ب
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ ارباب دلارام رو از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت. یکدفعه برگشت و با صدای بلند گفت:«چرا وایسادید بر و بر منو نگاه میکنید؟سریع برید دکتر رو خبر کنید. بدنم میلرزید هیچی نمیشنیدم فقط تن غرق در خون دلارام رو میدیدم. همش تقصیر منه،من بیدارش کردم اگه یکم دیرتر بیدار شده بود این جوری نمیشد. دریا خاک دو عالم تو سرت،با گرمای دستی که روی شونم نشست برگشتم. با دیدن اسما یکی کار کنای مطبخ برگشتم و بغلش کردم و زار زار گریه کردم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام عاشقان عمو جان تویی🖤!
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_123 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دریا ارباب دلارام رو از روی زمی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ ارباب از جا بلند شد و گفت:«همه بیرون سریع.» دست اسما رو گرفتم و به سمت خروجی رفتم اشکام رو با آستینم پاک کردم ولی با هر قطره اشکی که پاک میکردم قطره ی اشک دیگه ای جایگزینش میشد. وارد حیاط عمارت شدیم و به سمت مطبخ رفتیم. کله آدمای مطبخ بیرون ریخته بودن حتی غلام حسین،وفتی بقیه رو دیدم هق هقام بیشتر شد. رو به غلام حسین کردم و با هق هق گفتم:«غلام حسین رفتم دنبال دلارام ولی... دوباره اشکام سرازیر شدـ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_124 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دریا ارباب از جا بلند شد و گفت:
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ خون سرتاپای دلارام رو گرفته بود. چرا؟چرا وایسادم بر و بر بهش نگاه کردم اون موقعه؟ بالای سر دلارام وایسادم و بهت نگاه کردم کاملا بی هوش بود. باید چاقو رو درمیاوردم نفس عمیقی کشیدم دستم رو روی چاقو گذاشتم و در آوردمش بیرون. خون ریزی بیشتر شد حتی بیشتر از بیشتر سریع یه پارچه ی تمیز گذاشتم رو تخمش و کمی فشار دادم. روی صندلی بغل تخت نشستم و سرم رو بین دستام قرار دادم و به دلارام نگاه کردم. اه این دختر یه روز نیست بیدار شده اون وقت الان بدتر از قبل مرگ بغل گوشش نشسته. با صدای در نگاهم رو از دلارام گرفتم و به در نگاه کردم. +بیاتو. _با اجازه. دکتر وارد اتاق شد و تا خون دستم دید به سمتم اومد. عصبانی غریدم:«کوری مگه من هیچیم نیست ولی اون دختر داره میمیره. دکتر سرش رو به طرف دلارام چرخوند با دیدنش رنگش پرید و سریع به سمتش رفت. +چی شده بهش؟ _چاقو خورده. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_125_126 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان خون سرتاپای دلارام رو
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ صدای در اومد که نگاهم رو به سمت در دوختم. :«بیا تو. یکی از نگهبان ها بود. +ارباب آقا ماهان اومدن. وایی اینو دیگه میخوام چیکار کنم. دستی بین موهام کشیدم و گفتم:«ببرش اتاق مهمان تا بیام. +چشم. نگاهی به دکتر انداختم که نا امیدانه داشت به دلارام نگاه میکرد. :«چی شد؟ +آقا دختره دوام نمیاره اینجوری باید بره به شهر شاید حتی عمل لازم هم بشه. :«تو هر کار میتونی براش انجام بده تا برم آماده شم. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ #part_127 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #یزدان صدای در اومد که نگاهم رو
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.ج♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ کتم رو درست کردم و به سمت اتاق مهمان رفتم و در باز کردم. ماهان تا منو دید از جا بلند شد تو نگاهش هیچی نمیتونستم بخونم. یعنی فهمیده بود؟ +سلام یزدان. چرا نزاشتی برم دلارام رو ببینم؟ طوریش شده؟ نگاهش به باند دستم افتاد و با نگرانی گفت:«طوری شده؟ دستت چی شده؟ :«هنوز خبر نداری نه؟ +از چی خبر ندارم؟ نکنه دلارام چیزیش شده؟ تو که گفتی خوب شده و بهوش اومده. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》