eitaa logo
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
2.3هزار دنبال‌کننده
28 عکس
24 ویدیو
1 فایل
سر آغاز هر نامه نام خداست که بی نام او نامه یکسر خطاست!♥️ 'رمان ارباب به قلم: فاطمه جلیلی' هر گونه کپے برداࢪی حتے با ذکر نام نویسنده از ࢪمان پیگرد قانونے و الهے داࢪد 🔐♥️ @Advertising_1403:تبلیغات ‌‌‎‌تابع‌قوانین‌ ایتا وجمهورے‌اسلامـ☫ـے"🇮🇷"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با گوشه شال مشکیم داشتم ور میرفتم و با خودم میگفتم نترس دختر تو دیگه 22سالته ولی چه کنم که همیشه از جاهای خلوت میترسیدم. با شنیدن صدای ماشینی که وارد کوچه شد قدم هام رو سریع تر برداشتم. وقتی ماشین نزدیک تر شد صدای ای که گذاشته بود به گوشم رسید. طولی نکشید که یه ماشین 206کنارم وایساد و از تو ماشین صدای دوتا جون اومد که داشتن منو صدا میکردن. +سلام دختر خانم. سری روم رو ازشون گرفتم. با استرس آب دهنم و قورت دادم و به روی مبارکم نیاوردم و به مسیرم ادامه دادم ولی انگار ول کن نبودن و همش بوق میزدن و صدام میکردن. خم شدم و رو از پام در اوردم و به سمتشون نشونه گرفتم که یکی از پسرا سریع گفت:«خانم بخدا نذریههـ... به ساندویج تو دستش نگاه کردم و دیدم نه واقعا راست میگه. آبروم رفت که... https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e هرچی از خنگ بازی این دختره بگم بازم کم گفتم😂🙈 ماجرا☝️🏻
بنر واقعی😍 ❤️‍🔥 وسط وایسادم و گفتم:«آقایون، داداشای گل. من به مدت سه روز کسی رو میخوام که نقش رو بازی کنه. منم بجاش روزی 200تومن پول میدم بهش و اخر هر روز بستنی قیفی مهمونش میکنم. لازم: و خوشگل باشه قدش 180به بالا باشه. خلاصه یه ماشین هم داشته باشه اوکیه اگه نداشت خودم یدونه اجاره میکنم میدم بهش. با صدایی که از پشت پسره بلند شد همه پشماشون ریخت. یکی از پسر های دانشگاه که نصف دختر های دانشگاه روش بودن گفت:«من قبول میکنم... https://eitaa.com/joinchat/4023648413C33fda45c3e ❌♥️رمانی که از مرز جنجالی بودن گذشته🤫💯 رمان چند تا دانشجو که ایتا رو ترکونده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گسترده «شش ساعته»
جیغ زدم +من کفش تق تقی میخوامم.. _عسل الان کفش تق تقی از کجا بیارم?! شونه بالا انداختم و گفتم + من تا یه کفش پاشنه بلند نداشته باشم ، باهات جشن نمیامم.. +آخه قربونت برم ، تو همینجوریش هم تو جشن قراره بدرخشی ، دیگه کفش تق تقی نپوشی هم چیزی نمیشه.. دست به سینه ایستاد +نخیررر ، من اگه کفش پاشنه بلند نپوشمم که از تو خیلی کوچولو تر دیده میشمم ، همه فکر میکنن بچه أم ، من دلم نمیخواد کنار یه گنده بَک راه برم... گفت +مگه نیستی ??!! اخم کردم و بهش غریدم .... https://eitaa.com/joinchat/518128452C5f4b4fb132
هدایت شده از گسترده «شش ساعته»
اگه برام کفش پاشنه بلند نخری که کنه https://eitaa.com/joinchat/518128452C5f4b4fb132
هدایت شده از گسترده3ساعته‌دریا
مــــن حیــــاتم... یـــه دختـــرِ خــوشــگل و ریـــــزه میــــزه... تــو یــه خانواده اربابـــی بزرگ شدم و همه چـــی بر وفــق مرادم بود تــــا اینکه عــاشق و دلبـــاختهِ پــسری شدم که پـــولِ یه دست لباسم به کـــلِ هیکلش می ارزید اما دل که این حرفا حالیش نبـــود...!نتونستم ازش بگـــذرم و بـــرای داشتنش اونقدر پافشاری کردم تا اینکه موافقتِ پدر و مــادرم و گرفتم کــه حداقل ببیننش.یه روز که برای تمیز کردنِ اسطبل با پدرش اومده بود،به همراه مادرم رفتیم تا مخفیانه ببینیمش... از خـــوشحالی ســـر از پا نمی‌شناختم... فــکر میکردم رو ابرهام تـــا اینکه مادرم بــا دیدنِ اون دو نفر حالش بد شد و از هوش رفت اما قبل از اینکه به هوش بیاد من متوجه رازی شدم کــــه...!!! 🤬😬 https://eitaa.com/joinchat/2294678036C33d38358a6 یعنــــی چـــــــه خبــــــر شـــــده...😢😰 رمــــانِ جـــذابِ جرمِ خواستنت...
هدایت شده از مجموعه آبان گسترده1🍂
15 دقیقه ای بود که نگار آمده بود.. به هم می آمدند آرتا خوشحال بود... من هم خوشحال بودم که بالاخره کسی پیدا شد که آرتا را سرحال کرد. با صدای نگار به خود امدم: _بفرمایید اومد. نگاهم سمت در رفت. با دیدنش ماتم برد... پلک زدن را یادم رفت. دختری با قد کشیده در آن پالتوی سفید با موهای فر دلبرش لرزی را در قلبم به وجود آورد. حس کردم قلبم سقوط کرد از ارتفاعی بلند.. محو نگاهش بودم ... چشمان مشکی اش ... مژه های بلندش... موهای فِرَش... همه دست به دست هم داده بودند تا رسوایم کنند... https://eitaa.com/joinchat/3667133311C3e6f344eca
هدایت شده از مجموعه آبان گسترده1🍂
بردیا پسری که بعد از چندسال از فرانسه برگشته.. شب اول برگشتش با دلیار آشنا میشه و عاشقش میشه. ولی هیچکدوم نمیدونن که سرنوشت چه خواب های وحشتناکی براشون دیده https://eitaa.com/joinchat/3667133311C3e6f344eca
هدایت شده از مجموعه آبان گسترده1🍂
ساعت ۳ پاک شه
اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ #part_180 ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ #دلارام +اونی که تو میگی
♥️[اربـ‌ـ‌ابـ‌ـ‌ـ‌]🕊 ♥️به قلم°فاطمه.جلیلی♡ ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ +اوهوع اینا رو از کی یاد گرفته. بالشت زیر سرم رو درست کردم و گفتم:«چی کارش داری. اره دیگه میشه گفت یجورایی ازت خواستگاری کرده و از من خواست اینا رو بهت بگم. +دلارام. به قیافه دریا که لپاش گل انداخته بود نگاه کردم و گفتم:«بله. +حالا من چی کار کنم؟ _هیچ جواب مثبت بده بدت رو که نمیخوام. اصلا جوابش نده بیا ور دل خودم بمون. ولی این پسری که الان میبینی آینده داره. دوتاتون هم که تو عمارتین باهم بزرگ میشید. با هم رشد میکنید. با هم یه خونه زندگی نقلی درست میکنید زندگی میکنید. ༄•┄┅┄┄〔♥️🖇〕┄┅┄┄•༄ join↝‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎🕊❥••@young_master 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی حتے با نام نویسنده از ࢪمان پیگࢪد قانونے و الهے داࢪد 》