سوار بر موتور هایمان🏍 به راه افتادیم #حاجهمت و سید حمید میرافضلی جلو میرفتند و من هم از پشت سر آنها دو یا سه متر فاصله داشتیم #حاجی قصد داشت به پایین جاده برود🍃 باید از پایین پَد به روی جاده میرفتیم به همین خاطر دور موتور ها 🏍باید کم میشد عراقی ها روی آن نقطه دید👀 کامل داشتند و دقیقا ب موازات نقطه مرکزی پد تانکی مستقر کرده بودند😞 ک هر وقت موتور یا ماشینی بالا پایین میشد شلیک میکرد⚡️ رد شدن از آن نقطه کار هر روز ما بود موتور #حاجی کشید بالا تا برود روی پد🍃 من ک پشت سر آنها میرفتم گفتم #حاجی اینجارو پر گاز برو #حاجی گاز را بست به موتور🏍 ک یک آن گلوله ای شلیک شد😔 و دود غلیظی بین موتور من و #حاجی ایجاد شد منم گیج و منگ افتادم🍃 دود ک خوابید دیدم موتوری و دوجنازه در گوشه جاده افتاده است😔 یادم آمد ک موتور #حاجهمت جلویم میرفت🙁 جلو رفتم جنازه اول تماماً جز صورت و دستچپش سالم بود جنازه دوم را دیدم میرافضلی بود این یعنی اولی #حاجهمت بود😭 عرق سرد بر پیشانیم نشست💔
راوی مهدی شفازند
#سالروز_شهادت
#حاجمحمدابراهیمهمت
@yousof_e_moghavemat
مسعود ترابی ، جانباز ۷۰ درصد از رزمندگان گردان عمار و بیسیم چی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
#دفاع_مقدس
#لشکر_27
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
#گردان_عمار
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⚘ #غروب_شهادت 🚩
✔
💠
[شهید حاج]قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله از آخرین دیدار خود با همّت، این گونه یاد کرده است:🔸️
.
«... حوالی بعدازظهر روز هفدهم اسفند بود که دیدم با سر و وضعی کاملاً خاک آلود و ژولیده، به سنگر ما آمد و از من درخواست تعدادی نیرو کرد، تا بتواند خط خودش را نگه دارد. گویا بیشتر نیروهای همّت شهید و مجروح شده بودند.
ما یک گردان در انتهای جزیره جنوبی داشتیم. به سید حمید میرافضلی گفتم: حمید جان؛ با حاج همّت برو و از نیروهای آن گردان ما، به قدر یک گروهان جدا کن و آنها را به ایشان بده.
حاج همّت از من تشکر کرد و بعد به اتفاق میرفضلی، سوار بر یک موتور تریل، راهی محل استقرار آن گردان شدند.🚩
.
.
ادامه دارد...✍
.
.
📚 برگرفته از کتاب شراره های خورشید، صفحه ۷۳۳ ⚘
.
.
#شهدای_خیبر
#شهدای_اسفند
@yousof_e_moghavemat
️سلامتی همهی اون باباهایی
که برای "هدیه روز پدر"
فقط یه لنگه جوراب براشون کافیه...
یا اصلا جوراب هم
به کارشون نمیاد ...
#هدیه
#روز_پدر
#رزمندگان
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 پدر شهیدان #افراسیابی در جبهه
💕 پدر چهار شهید
🌿 دوران #دفاع_مقدس
#به_مناسبت_روز_پدر
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⚘ #غروب_شهادت 🚩
✔
💠
مهدی شفازند؛ از کادرهای رزمنده لشکر ۴۱ ثارالله که به همراه همّت و میرافضلی به سمت محل استقرار گردانِ لشکر ۴۱ راهی شده بود، ادامه ماجرا را این گونه روایت کرده است:✍
✔
«... سوار بر موتورهای مان، راه افتادیم. موتور #حاج_همّت و میرافضلی- که ترک حاجی نشسته بود - از جلو می رفت و من هم پشت سرشان. فاصله مان با هم، دو، سه متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط، میبایست از پایین پد می رفتیم روی جاده. همین کار، باعث می شد دور شتاب موتور کم بشود. البته این، کار هر روزمان بود. اصلاً آن نقطه معروف شده بود به #چهار_راه_مرگ ! عراقی ها روی آن نقطه دید کامل داشتند. درست به موازات نقطه مرکزی پد، یک تانک تی-۷۲ را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا می شد و نور آفتاب به شیشه شان می خورد، این تانک، تیر مستقیمش را شلیک می کرد. ما موتورها را با گل مالیِ بدنه شان استتار کرده بودیم، با این حال، خدمه بعثی آن تانک، باز ما را می دیدند. آخر فاصله خیلی نزدیک بود.✔
.
موتور #حاج_همت کشید بالا، تا برود روی پد. من هم پشت سرشان رفتم. حسی به من میگفت الآن گلوله شلیک میشود. رو به #حاج_همت گفتم: حاجی؛ این یک تکّه را، پُرگازتر برو! در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک، گلوله ای شلیک و در کسری از ثانیه منفجر شد. دودی غلیظ آمد، بین من و موتور #حاج_همت قرار گرفت.
صدای گلوله و انفجارش، موجی را به طرفم آورد؛ که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدن روی پد وسط.✔
.
از بین دود باروت آمدم بیرون، راه خودم را رفتم. انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی ها همسفر بوده ام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند. به خودم گفتم: من صبح از همین مسیر آمده بودم. این جا که جنازه ای نبود. پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی دانم؛ شاید آن لحظه دچار موج گرفتگی شده بودم.✔
.
شاید هم این کار خدا بود. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرفشان. اوّلین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود. او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد و دست چپ. موج آمده و صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمی شد. رفتم سراغ دوّمی، که او هم به راه افتاده بود. منگ و مبهوت، داشتم به آن دو جنازه، نگاه میکردم و هیچ نمی دانستم این جسدها متعلق به چه کسانی است؟!»⚘
💠
🏷
ادامه دارد...✍
.
.
.
#شهدای_خیبر
#شهدای_اسفند
🆔 @yousof_e_moghavemat
#علیایهمایرحمتــ🕊
علی شدی، به دل کعبه هم نشان باشی
غلامتان بشویم و اماممان باشی
علی شدی که خدا رحمتش عیان بشود
برای اهل زمین خدا امان باشی
علیشدی وگرفتیبه دوشکیسهیشب
برای سفرهی ایتام آب و نان باشی
علیشدی وگرفتی بهدست تیغدو دم
فرشتهی اجل کفر و کافران باشی
به شانههای محمد هم از همان اول
نوشته بود، که باید تو میهمان باشی
تو ازسر همهی این زمین زیادی، پس
بناست نور مسیری به آسمان باشی
هزار مرتبه من مرگ شوق می طلبم
«فمن یمت یرنی» را اگر ضمان باشی
#مولاناوصاحبنا♥️
#السلام_علیک_یا_علی_ابن_ابیطالب_ع
@yousof_e_moghavemat
31.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم کمیاب از عملیات فرماندهی کل قوا.
@yousof_e_moghavemat
#آشپزخانه_پادگان_ماه_مبارک_رمضان
#شهید_همت
🍃🔹خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري به ش مي رساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «...سربازها را چه به روزه گرفتن!»
و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت، برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي كردند سرلشكر ناجي سر برسد.
ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند.
📚يادگاران، جلد ۲ كتاب شهيد محمد ابراهيم همت
#هفدهم_اسفند
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
#لشکر_27
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
#سالروز_شهادت
@yousof_e_moghavemat