eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
271 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
43 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 دوم خرداد ۱۳۶۱ ، سالروز شهادت سردار دلاور و شجاع سپاه اسلام #حاج_محمود_شهبازی ، قائم مقام تیپ ۲۷ ، در آستانۀ #آزادی_خرمشهر @yousof_e_moghavemat
🌸 💕 💫 💌 «...برادرها! باید به خدمت شما عرض کنم که لازم است سریعاً کارها را شروع کنیم؛ چون به اصطلاح باید خیلی زودتر از آنکه فکر می کنیم، آمادۀ عملیات بشویم؛ عملیات برای . باید بدانید که عملیات به هیچ وجه لغو شدنی نیست؛ ولو اینکه حتی یک نفر هم زنده نماند، لغو عملیات نخواهیم داشت؛ مگر با . من دیشب هم خدمت تعدادی از برادرها عرض کردم: الان دیگر به عنوان یک نماد مطرح شده و ما در حال حاضر به شدت در یک تنگنای سیاسی هستیم و حیات سیاسی این مملکت بستگی دارد به آزاد شدن . همین طور، حیات سیاسی رژیم عراق هم بستگی به حفظ دارد...» 🍃 . . 👈 بیانات سردار در شامگاه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۱ ، قبل از انجام مرحلۀ سوم در جلسه‌ی توجیهی فرماندهان گردان های ۲۷ 👉 . . . ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌸 💕 . . «... بود. از ناحیۀ دست تیر خورده بود. تن هردویمان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا و درمان کردند. بابایی آهسته گفت: «می آیی فرار کنیم؟» - کجا؟ - خط. خیلی جدی گفتم: «می آیم. اما چطوری؟» پشت سر او راه افتادم.رفتیم داخل یکی از همان هلی کوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه. ناگهان خدمۀ هلی کوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: «شما اینجا چه کار می کنید؟!» بابایی جواب داد: «من فرمانده گردانم. باید برگردم خط، پیش نیروهایم.» - هرکی می خواهی باش. ما وظیفه نداریم شما را ببریم. دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت، اما نتیجه نداشت. از هلی کوپتر پیاده شدیم، اما به جای رفتن به سمت سوله های بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم و دژبان همه را خبر کرد؛ پرستار، دکتر و بقیه را. ناچار همان جا ماندیم. بعد از نماز صبح، بابایی گفت: «پاشو.» و این بار مثل کسانی که از زندان فرار می کنند، به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست هایم را که سالم بود، قلاب کردم و از دیوار بالا رفت و او هم با همان یک دست سالمش، مرا با آن زخم باز، بالا کشید. افتادیم آن طرف دیوار و رفتیم تا جایی که عربِ دشداشه پوش و چفیه به سری را سوار بر یک تویوتا وانت دیدیم. با خانواده اش بود. اصرار کردیم ما را هم ببرد. دلش سوخت. ما را تا شادگان برد و از آنجا هم سوار یک مینی بوس شدیم که به می رفت. در مسیر دیدم خیلی ساکت است. پرسیدم: «برادر بابایی، خیلی در فکری؟» - آره. از تهران بهم زنگ زدند و گفتند "خدا بهت یه دختر داده." پرسیدم: «پس می خواهی از دارخوین بروی تهران؟» - نه. می روم خط - اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچه ات؟! حرفم را برید: «تکلیف من اینجاست. از بچۀ من، مهم تر است.»😃 📑 منبع کپشن: کتاب خواندنی و ارزشمند ، صفحات ۱۶۲ و ۱۶۳ به روایت سردار 💌 @yousof_e_moghavemat