😃 #وقتی_حاج_احمد_را_دیدم 😉
↘
↘
↘
🍁...چند روز بعد، سر و کلۀ یک جیپ که از جادۀ عقب به سمت #محور می آمد، پیدا شد. یک راست، پشت #سنگر دیدگاه ایستاد. چند نفر پیاده شدند. فرمانده محور به سمت آنها دوید و با ادب تمام به آنها خیر مقدم گفت. با خودم گفتم اینها حتماً از مقاماتند.
چهار نفرشان #سپاهی بودند. #ناهیدی هم بود و یک #سرهنگ تمام. تمامی شان داخل دیدگاه آمدند و با دوربین منطقه را دید زدند. از حرف هایشان پیدا بود که خبرهایی است؛ لابه لای صحبت، همدیگر را خیلی مؤدبانه "برادر #احمد " ، "برادر #صیاد " خطاب می کردند.
از میان این اسامی، نام #احمد کمی برایم آشنا بود. در سپاه #مریوان شنیده بودم فرمانده #سپاه_مریوان فردی است مقتدر و شجاع و باصلابت به نام #حاج_احمد_متوسلیان . اما هیچ کدام از این چهار نفر از نظر جثه و هیکل به آن #حاج_احمد خیالی من شبیه نبودند.
وقت نماز ظهر بود. وضو گرفتم و خودم را به صف آنها رساندم. قبل از نماز٬ آن جوان لاغر اندام که #احمد صدایش می کردند، کنارم نشست و با خوش رویی گفت: «خسته نباشی دلاور! اهل کجایی؟»
- همدان
- چند وقت است اینجایی؟
- نزدیک دو ماه.
نگذاشتم سؤال دیگری بپرسد. گفتم: «کارم دیده بانی است. کار با خمپاره ۱۲۰ را هم بلدم و البته هرکار دیگری که #جبهه لازم داشته باشد انجام می دهم. فقط یک سؤال دارم.»
- بپرس جانم.
- اینجا می خواهد #عملیات بشود؟
صدای مؤذن که بلند شد دستی روی سرم کشید و رو به قبله ایستاد و بین دو نماز بلند شد و مقابل هفت هشت نفری که نشسته بودیم شروع به صحبت کرد. اول به همان سرهنگ تا ارتشی که نامش #صیاد_شیرازی بود خیر مقدم گفت و سپس از پیروزی اسلام بر کفر گفت و...
خودش بود. #حاج_احمد_متوسلیان که ذهنیت موهوم من از او یک آدم گنده با لباس و هیبت خاص ساخته بود. #احمد_متوسلیان به گونه ای از درماندگی نیروهای #ضد_انقلاب حرف می زد که ترس را مثل باران از دل من شُست.
🍃
🍂
🍁
📚 با اندکی تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند و جالب #وقتی_مهتاب_گم_شد ، خاطرات #شهید_علی_خوش_لفظ
🌸
💕
📷 ظهر روز پنجشنبه دهم دی ۱۳۶۰ ، بیمارستان مریوان، ۴۸ ساعت پیش از آغاز عملیات برون مرزی محمد رسول الله(ص) - نفر سوم از چپ نشسته کنار پنجره ، #علی_خوش_لفظ ⬇⬇⬇
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😃 #کاک_احمد 💗
🍃
🍂
🍁
◀ همان روز یک دیده بان را از محور دیگری جایگزین من کرد و بعد از دو ماه به #مریوان برگشتم. شهر حالت عادی خود را داشت. از اینکه مردم را در خیابان ها می دیدم که کم وبیش، کرکرۀ دکان ها را بالا داده اند خوشحال شدم. چشمم دنبال شیشه های زرد #نوشابه #کانادا_درای بود، اما برای اینکه پاسخ دلم را ندهم، به #سپاه_مریوان رفتم و داخل کانکس های آن یک حمامِ حسابی گرفتم. همان جا دوباره #حاج_احمد را دیدم که مرا خیلی خوب به خاطر آورد. شب در آسایشگاه خوابیدم و فردا صبح در خیابان های مریوان پرسه زدم و از قضا چشمم به نوشابه ها افتاد. کمی #پول داشتم. سه تا نوشابه خریدم با سه #بیسکوییت و کنار جدولِ خیابان نشستم و با ولعِ تمام خوردم. فروشندۀ کُرد وقتی اشتهای مرا دید، پرسید: «از بچه های #کاک_احمد هستی؟» نوشابه و بیسکوییت راه گلویم را بسته بود. با سرم جواب دادم: «بله». خندید و گفت: «این ها همه مالِ #کاک_احمد است. تو هم مهمان کاک احمد هستی. نوش جانت.»
بیشتر از نگرفتن پول، از اینکه #حاج_احمد توانسته بود در دل این مردم جا باز کند خوشحال شدم...
🍃
🌸
🍁
📒 به نقل از #شهید_علی_خوش_لفظ ، کتاب شیرین و جذاب #وقتی_مهتاب_گم_شد ، صفحات ۶۳ و ۶۴
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #خداحافظی_با_حاج_احمد 🌸
💕
💕
💕
...جلوتر که رفتیم، یک زن و مرد کُرد، لب جاده ایستاده بودند و می خواستند از روستا به #مریوان بروند. #حاجی آن دو را که دید ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مُسلّح باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و #حاجی چجوری به این آدم ها اطمینان دارد؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهک ها سر راه #حاجی گذاشته اند چه؟! غرق در این افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد.انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: « #کاک_احمد دعاگویت هستم. »
به #مریوان رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم خدا به دادمان برسد، اما آنجا یک آیفا آمادۀ رفتن به #همدان بود. دلم نمی خواست با #حاج_احمد خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه های #سپاه_مریوان و نیروهای در خط #دزلی بود. #بغض راه گلویم را بست.
#حاج_احمد گفت: «برادر #خوش_لفظ ٬ ما را فراموش نکنی. منتظرت هستم.» 😃
💗
✅
💗
📖 منبع: کتاب جالب و واقعاً خواندنی #وقتی_مهتاب_گم_شد به روایت سردار #شهید_حاج_علی_خوش_لفظ
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😃 #حاج_احمد_متوسلیان 💕
🌟
🌠
...سرم را پایین انداختم. از خط دور شده بودیم و او در مسیر به چند پایگاه سر زد. مسئول یکی از پایگاه ها لب جاده ایستاده بود. بیچاره با دیدن #حاج_احمد ، مثل جن زده ها، رنگ از رخسارش پرید. #حاجی از تویوتا پایین آمد. جواب سلام او را داد، اما یک سیلی محکم، بیخ گوش او خواباند و برگشت. او هم به سمت پایگاه خودش رفت.
پرسیدم: «حاج آقا، خلافی از او سر زده بود؟!»
- خلاف از این بالاتر که پایگاه و بچه ها را رها کرده و بدون هماهنگی به عقب برود؟
خودم را جمع و جور کردم. یک جورهایی این حرف را به خودم گرفتم. نتوانستم ما فی الضمیرم را پنهان کنم و بی مقدمه گفتم: «من با آقای ناهیدی برای رفتن به عقب هماهنگ کرده ام.مأموریت من تمام شده.» #حاج_احمد که تا آن لحظه گرفته و در هم بود، لبخند زد و گفت: «همه باید مثل تو باشند پسر خوب.» جلوتر که رفتیم، یک زن و مرد کُرد، لب جاده ایستاده بودند و می خواستند از روستا به #مریوان بروند. #حاجی آن دو را که دید ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مسلّح باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و #حاجی چه جوری به این آدم ها اطمینان دارد؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهک ها سر راه #حاجی گذاشته اند، چه؟!»
غرق در این افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد. انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: «کاک احمد! دعاگویت هستم.»
به #مریوان رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم: خدا به دادمان برسد، اما آنجا یک آیفا آمادهٔ رفتن به همدان بود. دلم نمی خواست با #حاج_احمد خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه های #سپاه_مریوان و نیروهای در خط #دزلی بود. بغض راه گلویم را بست. #حاج_احمد گفت: «برادر #خوش_لفظ ! ما را فراموش نکنی. منتظرت هستم.» ☑
🔷
🔹
📝 برگرفته از کتاب نازنین و بسیار دوست داشتنی #وقتی_مهتاب_گم_شد ، صفحه ۷۴ و ۷۵ 📋
.
.
.
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی_ایران
#دفاع_مقدس
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷
@yousof_e_moghavemat
😃 #حاج_احمد_متوسلیان 💕
🌟
🌠
...سرم را پایین انداختم. از خط دور شده بودیم و او در مسیر به چند پایگاه سر زد. مسئول یکی از پایگاه ها لب جاده ایستاده بود. بیچاره با دیدن #حاج_احمد ، مثل جن زده ها، رنگ از رخسارش پرید. #حاجی از تویوتا پایین آمد. جواب سلام او را داد، اما یک سیلی محکم، بیخ گوش او خواباند و برگشت. او هم به سمت پایگاه خودش رفت.
پرسیدم: «حاج آقا، خلافی از او سر زده بود؟!»
- خلاف از این بالاتر که پایگاه و بچه ها را رها کرده و بدون هماهنگی به عقب برود؟
خودم را جمع و جور کردم. یک جورهایی این حرف را به خودم گرفتم. نتوانستم ما فی الضمیرم را پنهان کنم و بی مقدمه گفتم: «من با آقای ناهیدی برای رفتن به عقب هماهنگ کرده ام.مأموریت من تمام شده.» #حاج_احمد که تا آن لحظه گرفته و در هم بود، لبخند زد و گفت: «همه باید مثل تو باشند پسر خوب.» جلوتر که رفتیم، یک زن و مرد کُرد، لب جاده ایستاده بودند و می خواستند از روستا به #مریوان بروند. #حاجی آن دو را که دید ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مسلّح باشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و #حاجی چه جوری به این آدم ها اطمینان دارد؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهک ها سر راه #حاجی گذاشته اند، چه؟!»
غرق در این افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد. انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: «کاک احمد! دعاگویت هستم.»
به #مریوان رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم: خدا به دادمان برسد، اما آنجا یک آیفا آمادهٔ رفتن به همدان بود. دلم نمی خواست با #حاج_احمد خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچه های #سپاه_مریوان و نیروهای در خط #دزلی بود. بغض راه گلویم را بست. #حاج_احمد گفت: «برادر #خوش_لفظ ! ما را فراموش نکنی. منتظرت هستم.» ☑
🔷
🔹
📝 برگرفته از کتاب نازنین و بسیار دوست داشتنی #وقتی_مهتاب_گم_شد ، صفحه ۷۴ و ۷۵ 📋
.
.
.
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی_ایران
#دفاع_مقدس
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🕊 #سالروز_شهادت ❤
✔
🌸
۴ آذر ۱۳۶۶
سالروز #شهادت سردار شجاع و سلحشور سپاه اسلام
فرمانده مقتدر و مخلص اطلاعات و عملیاتِ #لشکر۳۲_انصارالحسین (ع) #همدان
#عقرب_زرد
#شهید_علی_چیت_سازیان 🍁
📧
🕊
فقط یه مورد از #شجاعت خارق العاده این سردار بزرگ #دفاع_مقدس بگم بهتون براتون کافیه...!
اینه که تو عملیات #مسلم_ابن_عقيل علیه السلام که تو اواسط سال ۶۱ انجام شد، با ۱۷ سال سنش به تنهایی ۱۴۰ نفر از نیروهای بعثی رو از خاک خود عراق اسیر گرفته بود و سالم و سلامت تحویل داده بود!!!😄
🌹
✔
صدام واسه سرش جایزه گذاشته بود و فرماندهان بعثی بهش لقب #عقرب_زرد داده بودند...!🤗
📚 برای اطلاعات بیشتر از کم و کیف مجاهدت های فراوان این سردار دلاور ، به کتاب #وقتی_مهتاب_گم_شد هم می تونید مراجعه کنید...! ❤
📝 یه جمله خیلی معروفیم داره که حضرت آقا هم تو یه جمع خصوصی با بغض و گریه بیان کردند که میگه: "کسی می تواند از سیم خاردار های دشمن عبور کند که در سیم خاردار های نفس خود گیر نکرده باشد."🌸
#شهدا
#شهیدان
#به_یاد_شهدا
#شهدای_پاییز
🆔 @yousof_e_moghavemat 🆔
💗 حاج احمد 💗
🌹 #سالروز_شهادت 🚩
💕
🍁
۲۹ آذر ۱۳۹۶
اسوه صبر و استقامت و افتخار بچه های #همدان
از رزمندگان غیور و سلحشور #لشکر_۳۲_انصار_الحسین (ع)
بسیجیِ #حاج_احمد_متوسلیان
یار و غار #علی_چیت_سازیان
#سردار_شهید_حاج_علی_خوش_لفظ 🌹
✔
📬
💠 تیرماه ۱۳۶۰ بود که بچه ها در خط گفتند #حاج_احمد در اینجاست. از هم کلامی با او سیر نمی شدم. مثل همیشه با صلابت و متواضع پرسید: "بحمدالله مرد جنگ شده ای."
گفتم: "هنوز اول راهم. تا مرد شدن فاصلهی زیادی است."
پرسید: "اسمت چی بود؟!"
جواب دادم: #خوش_لفظ ، #علی_خوش_لفظ .
#حاج_احمد گفت: "به واقع خوش لفظ هستی. من به #مریوان برمی گردم. اگر می خواهی، با من بیا."😊
🏷
خجالت کشیدم بگویم دارم به #همدان برمی گردم، اما به هر حال تا #مریوان رفتن با او فرصت مغتنمی بود که نباید از دست می دادم. پریدم پشت تویوتا. گفت: "بیا جلو." کنار راننده نشستم. #حاج_احمد دوباره سر صحبت را باز کرد: "نگفتی توی خط چکار می کردی؟"
گفتم: "اولش کنار قبضه خمپاره بودم. بعدش آموزش دیده بانی دیدم و دیده بان شدم. وقت عملیات هرکار از دستم آمد انجام دادم. آخرش هم به گشت و شناسایی رفتم.👉
🌸
کارهایم را که شمردم، #حاج_احمد فقط گوش می داد؛ امّا اسم گشت و شناسایی را که آوردم، سرش را چرخاند. شاید به قیافه بچه پانزده ساله ای مثل من نمی خورد که عضو تیم گشت و شناسایی باشد. تعجب او از سر انکار نبود، بلکه می خواست انتهای افق اطلاعات و عملیات را نشان بدهد؛ افقی که گام زدن و رسیدن به آن سرمایه اخلاص می خواست و هوش و جسارت و بی ادعایی.
دستش را روی شانه ام انداخت و گفت: "یک بلدچی باید اول خودش را بشناسد، بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت می تواند دست دیگران را بگیرد و راه را از چاه نشان بدهد. شاهکلید توفیق در عملیاتها دست بلدچی هاست. آنها باید گردان های پیاده را از دل معبر و میدان مین عبور بدهند و برسانند بالای سر دشمن؛ امّا باید قبل از این کار، با دشمن نَفس مبارزه کنند و از میدان تعلقات بگذرند. آن وقت می توانند گردان ها را آنگونه که باید هدایت کنند و فکر میکنم تو بتوانی بلدچی خوبی باشی، مرد."...
🤗
✔
👈 ادامه دارد...👉
.
.
.
📚 برگرفته از کتاب بسیار جذاب، خواندنی و دوست داشتنی #وقتی_مهتاب_گم_شد / صفحات ۷۲، ۷۳ و ۷۴ 📮
.
.
.
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#شهید_علی_خوش_لفظ
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#دفاع_مقدس
🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
👈 #وقتی_مهتاب_گم_شد 📚
✔
🏷
💠 سرم را پایین انداختم. از خط دور شده بودیم و او در مسیر به چند پایگاه سر زد. مسئول یکی از پایگاه ها لب جاده ایستاده بود. بیچاره، با دیدن #حاج_احمد مثل جن زده ها رنگ از رخسارش پرید. #حاجی از تویوتا پایین آمد. جواب سلام او را داد؛ امّا یک سیلی محکم بیخ گوش او خواباند و برگشت. او هم به سمت پایگاه خودش رفت.
پرسیدم: "حاج آقا! خلافی از او سر زده بود؟" #حاج_احمد گفت: "خلاف از این بالاتر که پایگاه و بچه ها را رها کرده و بدون هماهنگی به عقب می رود؟"⚠️
خودم را جمع و جور کردم. یک جورهایی این حرف را به خودم گرفتم. نتوانستم ما فی الضمیرم را پنهان کنم و بی مقدمه گفتم: "من با آقای ناهیدی برای رفتن به عقب هماهنگ کردهام. مأموریت من تمام شده." #حاج_احمد که تا آن لحظه گرفته و درهم بود، لبخند زد و گفت: "همه باید مثل تو باشند پسر خوب."😊
جلوتر که رفتیم یک زن و مرد کُرد لب جاده ایستاده بودند و میخواستند از روستا به #مریوان بروند. #حاجی آن دو را که دید، ایستاد و سوارشان کرد و باز هم من متعجب شدم که اگر این دو نفر مسلّح باشند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و #حاجی چه جوری به این آدم ها اطمینان دارد!؟ اگر این دو نفر یک دام و تله باشند که گروهکها سر راه #حاجی گذاشتند چه!؟
غرق در افکار بودم که مرد کُرد با دست به پشت شیشه زد. انگار به مقصد خود رسیده بود. پیاده شد و گفت: #کاک_احمد ! دعاگویت هستم."✋
🤝
به #مریوان رسیدیم. یاد کانکس مرغ افتادم و با خودم گفتم خدا به دادمان برسد؛ امّا آنجا یک آیفا آماده رفتن به #همدان بود. دلم نمیخواست با #حاج_احمد خداحافظی بکنم. تمام وجودم سرشار از پیوند روحی با او و بچههای سپاه_مریوان و نیروهای در خط #دزلی بود. بغض راه گلویم را بست. #حاج_احمد گفت: "برادر #خوش_لفظ ، ما را فراموش نکنی! منتظرت هستم."💞
📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #وقتی_مهتاب_گم_شد ، صفحه ۷۴ و ۷۵ 📮
📸 معرفی عکس: ظهر روز پنجشنبه دهم دی ۱۳۶۰، بیمارستان مریوان، ۴۸ ساعت پیش از آغاز عملیات برون مرزی محمد رسول الله(ص)
- نشسته روی طاقچه پنجره، از سمت چپ نفر سوم جانباز سرافراز اسلام سردار #شهید_علی_خوش_لفظ
#جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان
#حاج_احمد_متوسلیان
#احمد_متوسلیان
#متوسلیان
#حاجی_متوسلیان
#دفاع_مقدس
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
🆔 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
⏰ #ماموریت_لبنان 🛩
•
•
•
فردا صبح علی الطلوع حاجی #نیکو_منظر [مسئول تدارکات و پشتیبانی تیپ۲۷] با یک خبر بد رسید:
«دستور از بالا آمده که عده ای باید بمانند. برادر #خوش_لفظ ، شما فعلاً برو همدان. با گروه بعدی به لبنان اعزامت می کنیم.»
✔
اول بهت زده شدم. فکرم رفت به اتفاق روز قبل [ که بدون هماهنگی از سر ستون جدا شده بودم و گازش را گرفته بودم تا پادگان ولیعصر (عج).]احتمال دادم که حاجی #نیکومنظر از آن کار آزرده خاطر شده و اصرار کردم که من باید به لبنان بروم. #جنگ_با_اسرائیل_آرزوی_من_است . این ها را با گریه گفتم.
🔸️
حاجی دلش برایم سوخت. دستی به صورتم کشید و گفت: «مطمئن باش عین واقعیت را گفتم. فعلاً نیروهای محدودی به لبنان می روند. اگر قسمت شد، شما با گروه بعدی می روی. اصلاً با حبیب[ حبیب الله مظاهری: فرمانده شجاع و دلاور گردان مسلم از #تیپ_۲۷ ] می روی.»
⁉️
یکّه خوردم. فکر کردم دستم انداخته.
- حبیب که پیش خداست. حاجی ما را گرفته ای؟
- نه، حبیب مجروح است. ما هم مثل بقیه فکر می کردیم شهید شده. آمارش توی شهدا بود، ولی از ناحیه سر مجروح شده. الآن هم توی بیمارستان تحت درمان است.
🔹️
اسم حبیب که آمد، جان گرفتم. مُرده بودم زنده شدم. حبیب، عشقِ من بود. این که او باشد و با او و در رکاب او به لبنان بروم، آرامم می کرد. گفتم: «چشم.» خداحافظی کردم و راهیِ همدان شدم.
✔
...کمتر از یک هفته [گذشت.] حالا نه از حاجی نیکومنظر خبری بود و نه از حاج علاء. باید میرفتم به پادگان ولیعصر تهران؛ امّا قبلش رفتم سپاه همدان. در و دیوار سپاه هنوز برای #حاج_محمود_شهبازی سیاهپوش بود. پیکر او را به شهرش اصفهان برده بودند؛ امّا همه جا حرف او بود و حرف از #حاج_احمد_متوسلیان که میگفتند #حاج_احمد به دست نیروهای اسرائیلی اسیر شده است.
خبر #اسارت_حاج_احمد_متوسلیان درد جانکاهی به جانم زده بود که امام فرمود:«راه قدس از کربلا می گذرد.»
☆
○
📚 برگرفته از کتاب جذاب و خواندنی #وقتی_مهتاب_گم_شد ، صفحات ۱۸۳، ۱۸۴ و ۱۸۵، (خاطرات علی خوش لفظ، نوشته حمید حسام.)
جملات داخل کروشه از ادمین می باشد.
تصویر اول: سردار #شهید_علی_خوش_لفظ در کنار مقام معظم رهبری.
تصویر دوم: سردار #شهید_حاج_محمود_نیکومنظر
تصویر سوم: از چپ نفر اول، سردار #شهید_حبیب_الله_مظاهری ⚘
#شادی_ارواح_طیبه_شهدا_صلوات
🖐🥰🌸
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🌸 #مالک_اشتر_حاج_احمد 💕
.
.
«... #احمد_بابایی بود. از ناحیۀ دست تیر خورده بود. تن هردویمان لباس بیمارستان پوشاندند و کمی دوا و درمان کردند. بابایی آهسته گفت: «می آیی فرار کنیم؟»
- کجا؟
- خط.
خیلی جدی گفتم: «می آیم. اما چطوری؟»
پشت سر او راه افتادم.رفتیم داخل یکی از همان هلی کوپترهای شنوک که مجروح آورده بود و نشستیم یک گوشه. ناگهان خدمۀ هلی کوپتر آمد و وقتی ما را با لباس بیمارستان دید با عصبانیت گفت: «شما اینجا چه کار می کنید؟!»
بابایی جواب داد: «من فرمانده گردانم. باید برگردم خط، پیش نیروهایم.»
- هرکی می خواهی باش. ما وظیفه نداریم شما را ببریم.
دعوای بابایی با خدمه بالا گرفت، اما نتیجه نداشت. از هلی کوپتر پیاده شدیم، اما به جای رفتن به سمت سوله های بهداری، رفتیم به سمت دژبانی که باز هم لو رفتیم و دژبان همه را خبر کرد؛ پرستار، دکتر و بقیه را. ناچار همان جا ماندیم.
بعد از نماز صبح، بابایی گفت: «پاشو.»
و این بار مثل کسانی که از زندان فرار می کنند، به سمت دیوار انتهای درمانگاه رفتیم. من دست هایم را که سالم بود، قلاب کردم و #بابایی از دیوار بالا رفت و او هم با همان یک دست سالمش، مرا با آن زخم باز، بالا کشید. افتادیم آن طرف دیوار و رفتیم تا جایی که عربِ دشداشه پوش و چفیه به سری را سوار بر یک تویوتا وانت دیدیم. با خانواده اش بود. اصرار کردیم ما را هم ببرد. دلش سوخت. ما را تا شادگان برد و از آنجا هم سوار یک مینی بوس شدیم که به #دارخوین می رفت. در مسیر دیدم #احمد_بابایی خیلی ساکت است. پرسیدم: «برادر بابایی، خیلی در فکری؟»
- آره. از تهران بهم زنگ زدند و گفتند "خدا بهت یه دختر داده."
پرسیدم: «پس می خواهی از دارخوین بروی تهران؟»
- نه. می روم خط
- اما شما با این وضعیت و زخم و شرایط سخت و بچه ات؟!
حرفم را برید: «تکلیف من اینجاست. #آزادی_خرمشهر از بچۀ من، مهم تر است.»😃
📑 منبع کپشن: کتاب خواندنی و ارزشمند #وقتی_مهتاب_گم_شد ، صفحات ۱۶۲ و ۱۶۳ به روایت سردار #شهید_علی_خوش_لفظ💌
#شهید_احمد_بابایی
#سالروز_شهادت
#شهدای_لشکر_27_محمد_رسول_اللهﷺ
#لشکر_27_محمد_رسول_الله
#لشکر27
#شهدای_الی_بیت_المقدس
#عملیات_الی_بیت_المقدس
@yousof_e_moghavemat