eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔷 همان طور که حاجی را دوست داشتند، حاجی هم به شدت به عشق می ورزید و آنها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت. همیشه می گفت: «من خاک پای ها هم نمی شم. ای کاش من هم یه بسیجی بودم و در نبرد از اونها جدا نمی شدم.» می گفت: «شما بسیجیان، تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که همواره در کنار شماست. شما باید بدونین که چرا می جنگین، چرا کشته می دین و به کشته ی خود می بالید و خرسند هستین.» اولین دوره بود که برادرش از به منطقه آمد و به حاجی گفت: «مردم از تو خواستن که بیایی و کاندید بشی. باید خودتو آماده کنی تا بریم.» پس از قدری تأمل به برادرش گفت: *«من اون لحظه ای که با پیشونی بندهاشون میان و واسه رفتن به از من خداحافظی می کنن رو، با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظۀ آخر هم در کنار همین می مونم.»* 💠 🔸 💠 📓مجموعه کتاب ، خاطراتی از 📷 بازدید نمایندگان مجلس از جبهه ، احمد توکلی در کنار حاج همت ، تابستان ۶۲ ، Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🍃 🌸 🍃 🍁 ◀ برای به همراه او به بالای ارتفاعات رفته و داخل سنگری شدیم. زیاد از حد به دشمن نزدیک بودیم. با مشغولِ برانداز کردنِ ارتفاعاتی بود که در دامنۀ شهرِ عراق قرار داشت و آنجا را شناسایی می کرد. در همین حین، دشمن متوجهِ حضور ما شد و اقدام به شلیکِ گلولۀ کرد. اولین خمپاره در فاصله‌ی پنجاه - شصت متری ما به زمین اصابت کرد. دومی در سی متری و سومی نزدیک تر. پس از سومین گلوله، خیلی آرام به من گفت: «بلند شو بریم که الآن دیگه سنگرمونو می زنن.» سریع را ترک کردیم. شاید بیش از صد متر از سنگر دور نشده بودیم که درست به وسط آن اصابت کرد و سنگر رفت رو . 🔽 🔽 🔽 📔 برگرفته از کتاب ، به نقل از برادر ، ولی الله همت https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😃 😉 ↘ ↘ ↘ 🍁...چند روز بعد، سر و کلۀ یک جیپ که از جادۀ عقب به سمت می آمد، پیدا شد. یک راست، پشت دیدگاه ایستاد. چند نفر پیاده شدند. فرمانده محور به سمت آنها دوید و با ادب تمام به آنها خیر مقدم گفت. با خودم گفتم اینها حتماً از مقاماتند. چهار نفرشان بودند. هم بود و یک تمام. تمامی شان داخل دیدگاه آمدند و با دوربین منطقه را دید زدند. از حرف هایشان پیدا بود که خبرهایی است؛ لابه لای صحبت، همدیگر را خیلی مؤدبانه "برادر " ، "برادر " خطاب می کردند. از میان این اسامی، نام کمی برایم آشنا بود. در سپاه شنیده بودم فرمانده فردی است مقتدر و شجاع و باصلابت به نام . اما هیچ کدام از این چهار نفر از نظر جثه و هیکل به آن خیالی من شبیه نبودند. وقت نماز ظهر بود. وضو گرفتم و خودم را به صف آنها رساندم. قبل از نماز٬ آن جوان لاغر اندام که صدایش می کردند، کنارم نشست و با خوش رویی گفت: «خسته نباشی دلاور! اهل کجایی؟» - همدان - چند وقت است اینجایی؟ - نزدیک دو ماه. نگذاشتم سؤال دیگری بپرسد. گفتم: «کارم دیده بانی است. کار با خمپاره ۱۲۰ را هم بلدم و البته هرکار دیگری که لازم داشته باشد انجام می دهم. فقط یک سؤال دارم.» - بپرس جانم. - اینجا می خواهد بشود؟ صدای مؤذن که بلند شد دستی روی سرم کشید و رو به قبله ایستاد و بین دو نماز بلند شد و مقابل هفت هشت نفری که نشسته بودیم شروع به صحبت کرد. اول به همان سرهنگ تا ارتشی که نامش بود خیر مقدم گفت و سپس از پیروزی اسلام بر کفر گفت و... خودش بود. که ذهنیت موهوم من از او یک آدم گنده با لباس و هیبت خاص ساخته بود. به گونه ای از درماندگی نیروهای حرف می زد که ترس را مثل باران از دل من شُست. 🍃 🍂 🍁 📚 با اندکی تخلیص و اختصار از کتاب ارزشمند و جالب ، خاطرات 🌸 💕 📷 ظهر روز پنجشنبه دهم دی ۱۳۶۰ ، بیمارستان مریوان، ۴۸ ساعت پیش از آغاز عملیات برون مرزی محمد رسول الله(ص) - نفر سوم از چپ نشسته کنار پنجره ، ⬇⬇⬇ Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🍃 🌷 ↘ ✔ حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور ، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت، جنازۀ دو را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت. آنها وسط جاده بودند، به پناهنده گفتم: «بیا اینارو بذاریم کنار، یه وقت ماشینی چیزی از روشون رد میشه.» شهیدی که سر نداشت، بادگیر آبی تنش بود. آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه. دنبال گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توی نبود. یکی از بچه ها آمد و گفت: «حاجی رو ندیدی؟» گفتم: «منم دنبالشم، ولی پیداش نیست.» گفت: «بین خودمون باشه ها، ولی میگن مثل اینکه حاجی شده.» برق از سرم پرید. ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود، افتادم. هم بادگیرش شبیه بود، هم شلوار پلنگی اش. به رضا پناهنده گفتم: «رضا بیا بریم ببینیم، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود، باشه.» سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل، اما اثری از آن دو نبود. آنها را برده بودند. برگشتیم . مانده بودیم چه کنیم، کسی هم نبود تا از او خبر بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم. روز دوم بود که خبر دادند: « شده، ولی جنازه اش را پیدا نمی کنیم.» من و حاجی عبادیان، مأمور پیدا کردن جنازۀ شدیم. به ستاد در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن. من دو تا نشانی در ذهنم بود، یکی زیر پیراهنی قهوه ای و دیگری چراغ قوۀ قلمی که به پیراهنش آویزان بود. در حال جست و جو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم. سریع دکمۀ پیراهنش را باز کردم، هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.✅ . . 📚 منبع کپشن: کتاب ، به روایت «محسن پرویز» از همرزمان ایشان.❇ . . ۲۷ ۲۷ ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) ۲۷_محمد_رسول_الله ۲۷ @yousof_e_moghavemat
" کار برای خدا خستگی ندارد " این را لبخندتان می گوید ... ساخت سوله برای ... @yousof_e_moghavemat
سردار تاریخ تولد :عاشورای سال۱۳۳۷ نام پدر : جواد تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۲/۱5 محل تولد :اصفهان /زرین‌شهر محل شهادت :جاده اهواز-خرمشهر مزار شهید : گلستان شهدای زرین شهر خاطره: 🌿 «... والله من فقط می‌توانم برادر قجه‌ای را در یک کلمه معرفی و خلاصه کنم و آن این که او اسطوره مقاومت بود. این مرد در طی آن یک هفته‌ای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت - درگیر بودیم خدا شاهد است که یک شب هم نخوابید. 🌿هیچ کدام از بچه‌ها ندیده بودند او حتی یک وعده غذایش را بنشیند توی و بخورد. بعضی مواقع که بچه‌ها قوطی کمپوتی باز می‌کردند و به او می‌دادند همانطور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف می‌رفت آن را توی راه می‌خورد. 🌿مدام در جلوی دشمن بود و آر‌پی‌جی می‌زد. آنقدر آرپی‌جی زد که خدا شاهد است گوش‌هایش کر شده بود و از آنها خون می‌چکید 😭.>> راوی علی بور بور معاون دوم گردان سلمان 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 @yousof_e_moghavemat
🌴 کاش ما هم ... 💕 مهمانِ باصفایتان بودیم @yousof_e_moghavemat