🌸 #به_آرزوم_رسیدم 🌸
🍁
🍃
🍂
🔶 علاقه ای که #بچه_بسیجی ها به #همت داشتند، غیر قابل وصف بود. همه او را از اعماق وجود دوست داشتند و هرجا که او را می دیدند، دورش را گرفته و بوسه بارانش می کردند. البته این علاقه دوطرفه بود و اخلاصی که #همت داشت، علاقۀ #بسیجی_ها را به او چند برابر کرده بود.
یک روز داخل ساختمان ستاد، همراه او بودیم، که گفتند: «حاج آقا، یه پیرمردی میگه با شما کار داره، هرچی میگیم شما مشغولین و نمی تونین اونو ببینین، میگه من تا #حاجی رو نبینم از اینجا تکون نمی خورم. کار واجبی با او دارم، باید حتماً ببینمش واگرنه دیر میشه. باید یه چیزی بهش بدم، به کس دیگه ای هم نمیدم، شخصاً باید برسم خدمت خود #حاجی .» همه تعجب کرده بودیم که این #پیرمرد چه چیز و چه کاری می تواند داشته باشد. به هر حال، چون #پیرمرد بود و احترام داشت، #حاجی گفت: «بگو بیاد ببینم چیکار داره.»
وارد اتاق شد. پیرمردی بود با سن بالای شصت سال. همین که چشمش به #حاجی افتاد، به سمت او دوید و با قدرت تمام او را بوسید و گفت: «همین. همینو می خواستم بدم. ماه ها بود که آرزوم این شده بود که صورتتو از نزدیک ببوسم. حالا به آرزوم رسیدم و راحت شدم.» 😃
🌸
🌸
🌸
📔 منبع: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به نقل از #شهید_مجید_رمضان
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #حلالم_کن 🌸
💓
🌺
در بهمن ماه سال ۱۳۶۰ ، #حاج_همت به همراه #حاج_احمد_متوسلیان و تعدادی دیگر از بچه های #سپاه_پاوه و #مریوان به جنوب رفتند. یک هفته بعد هم برای من پیغام فرستاد که وسایلم را جمع کنم و برای رفتن به جنوب آماده شوم. به دزفول رفتم و بعد از اینکه چند روز در خانۀ یکی از دوستان #حاجی سکونت داشتیم، به طبقۀ دوم یک ساختمان که دو اتاق داشت رفتیم و با اسباب و اثاثیۀ مختصری که همراهم برده بودم، در آنجا ساکن شدیم.
#حاجی اغلب دیروقت به خانه می آمد. از آن طرف هم صبح خیلی زود از خانه بیرون می رفت و تقریباً تمام روز تنها بودم.
یک بار، سه شب بود که به خانه نیامده بود. شهر خیلی ساکت و آرام بود. کوچه ها و خیابان های شهر هم در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
تنها نشسته بودم زیر نور چراغ گردسوز کتاب می خواندم. ناگهان صدای در آمد. ساعت را نگاه کردم٬ یک و نیم صبح بود. از جا بلند شدم و رفتم در را باز کردم. #حاجی پشت در بود، آن هم با چه وضعی!!! سر و صورت و لباسش، گِل خالی بود. چهره اش هم خیلی خسته بود و نشان می داد که چند شب است که نخوابیده. داخل شد و گفت: «شرمنده ام! حلالم کن. یکی دو هفته است که تو رو آوردم اینجا، اون هم با این وضعی که اینجا داره، حالا هم بعد از چند شب با این قیافه اومدم خونه.» سپس یک راست به حمام رفت. یادم هست آن شب #آب_گرم نداشتیم و او مجبور شد با #آب_سرد دوش بگیرد.
تمام این سختی ها و دوری ها را به #عشق_حاجی تحمل می کردم و کمی و کاستی برایم هیچ اهمیتی نداشت. فقط دوست داشتم همراه او باشم.
✅
🌺
✅
📚 برگرفته از کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به نقل خانم #ژیلا_بدیهیان - همسر محترمه #حاج_همت
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🍁 #حاج_همت 🍃
🌺
🌺
🌺
قرار بود برویم #نوسود ، #پاسگاه_شیخان را فتح کنیم. زمستان بود. چهار پنج بار عملیات کردیم اما موفق نشدیم. در عملیات قبلی هم به خاطر همین پاسگاه شیخان بود که شکست خورده بودیم. می رفتیم و شکست می خوردیم و برمی گشتیم.
نیروها همه کم آورده بودند. از طرفی هوا هم خراب شده بود. همه خسته بودند و می گفتند: «ما دیگه جلو نمیریم. چندبار رفتیم، نمیشه. دست نیافتنیه، دیگه نمیاین.» #حاجی با همان #لبخند همیشگی اش ، شروع کرد به حرف زدن و گفت: «ما مأمور به انجام وظیفه ایم، حالا در این راه اگه #شهید بشیم هم شدیم دیگه. مگه شما از اون چریک های فلسطینی کم ترین که ۳۵ بار عملیات کردن و شکست خوردن و باز مجدداً از نو عملیات رو شروع کردن؟»
چنان مثال های #حماسی و هیجان انگیزی آورد که بعد از تمام شدن حرف هایش همه اعلام کردند: « #ما_تا_آخر_هستیم .»
این طوری #حاجی نه تنها نیروها را مجاب به ماندن، بلکه روحیۀ آنها را نیز چند برابر کرد. رفتیم و موفق شدیم و توانستیم به هدف مورد نظرمان نیز برسیم.
⚫ راوی : مجید حامدیان - برگرفته از کتاب #برای_خدا_مخلص_بود
Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🌸 #این_ها_به_چی_فکر_می_کنن 🌸
🍃
💌
#حاجی آمده بود #شهرضا . مدتی قبل از آن، یک نامه از طرف #اداره_آموزش_و_پرورش برایش ارسال شده بود، اما چون او در منطقه حضور داشت، هنوز به دستش نرسیده بود. فرصت را مناسب دیدم و نامه را برایش آوردم.
متن نامه این بود که به #حاجی اخطار داده بودند که اگر هرچه سریع تر به شغل قبلیش - که معلمی بود - برنگردد، از مسئولان ذی ربط درخواست می شود که #حقوق_ماهیانه اش را قطع کنند. #حاجی از طرف آموزش و پرورش، به عنوان مأمور در #سپاه خدمت می کرد و چون دائم در #جبهه ها بود، چنین نامه ای برایش آمده بود.
وقتی #حاجی نامه را تا آخر خواند، خندۀ معنی داری کرد و با لحن خاصی گفت: «اینها معلوم نیست به چی فکر می کنن. نمی دونن که ما اصلاً میریم #جبهه که حقوقمون قطع بشه.»
💫
💫
📓 برگرفته از کتاب #برای_خدا_مخلص_بود به روایت «ولی الله همت»
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
😪 #خواب_فرمانده_لشکر 😴
✅
🌺
🔻
🔶 وقتی که عملیات می شد، دیگر خواب و خوراک نداشت. از سه بعدازظهر تا سه صبح جلسه می گذاشت. همه را یکی یکی صدا می زد و توجیه شان می کرد. گاهی بیشتر از نیم ساعت در شبانه روز نمی خوابید.حتی بعضی وقتها سه چهار شب اصلاً نمی خوابید.
روز پنجم عملیات «خیبر» بود که دنبالش می گشتم. توی جیپ پیدایش کردم. گفتم: «کارت دارم #حاجی .» گفت: «صبر کن اول نمازمو بخونم.» منتظر شدم نمازش را خواند. بعد چراغ قوه و نقشه را آوردم که به او بگویم وضعیت از چه قرار است. چراغ قوه را روشن کردم و روی نقشه انداختم و گفتم: « #کارور از اینجا رفته، از همین نقطه، بقیه هم...» نگاهی بهش انداختم، دیدم سرش در حال پایین آمدن است. گفتم: « #حاجی ، حواست با منه؟ گوش می کنی؟» به خودش آمد و گفت: «آره، آره بگو.» ادامه دادم: «ببین #حاجی ، #کارور از اینجا...» که این دفعه دیدم با سر افتاد روی نقشه و خوابید. همان طور که خواب بود، به او گفتم: «نه #حاجی ، الآن خواب از همه چیز برای تو واجب تره. بخواب، فردا برات توضیح می دم.»
🔸
🔹
🔸
📷 اطلاعات عکس: جبهه غرب، #قلاجه ، تابستان ۱۳۶۲
📹 منبع عکس: سایت SarbandeSorkh.ir
📑 منبع: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۸۱
👤 راوی: سردار #شهید_سعید_مهتدی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
👈 #مگه_می_ترسی ؟ 👉
✅
💫
🔵 عملیات #والفجر_سه بود. #حاجی می خواست از خط بازدید کند، می گفت: «باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم.»
به طرف خط در حال حرکت بودیم. همین طور که می رفتیم، یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد. مانده بودم چه کنم، دستپاچه شده بودم. هواپیما بالای سرِ ما ویراژ می داد. در این حین، چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود، افتاد. سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم.
حاجی پرسید: «چرا وایستادی؟»
گفتم: «مگه هواپیما رو نمی بینی #حاجی ؟ عراقیه!»
گفت: «خُب باشه. مگه می ترسی؟»
گفتم: «الآنه که ما رو بزنه. خیلی پایین پرواز می کنه.»
با همان آرامش قبلی اش گفت: «لا حول و لا قوة الّا بالله، به حرکتت ادامه بده.»
مجبور بودم که اطاعت کنم.
#هواپیما شروع کرد به تیراندازی. چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد. نگاهی به #حاجی انداختم، دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اش مشاهده نمی شود. من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت، #روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم.
📷 اطلاعات عکس: جبهه غرب - #پنجوین - پاییز ۱۳۶۲
📚 منبع: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به روایت «ابراهیم سنجری»
#سردار_سرلشکر_پاسدار_شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
📵 #برخورد_قاطع 🚭
🌸
✅
به فرمانده گردان ها خیلی اهمیت می داد، اما اگر هم کم کاری می شد، با آنها برخورد می کرد. می گفت: «شماها توی عملیات چشم های من و نمایندۀ من هستین. یعنی اگه دیدین چیزی شده و راهی نیست، باید سریع تصمیم بگیرین.»
در بررسی عدم موفقیت عملیات والفجر ۱ ، مشخص شد که بعد از گذشتن از جادۀ آسفالت، فرماندۀ گردانی که آن طرف جاده بود، وضعیت را برای او نگفته و در نتیجه موفقیتی حاصل نشده است.
به فرماندۀ گردان گفت: «چرا به من نگفتی؟» از شدت ناراحتی و عصبانیت، چشم هایش قرمز شده بود، داد می زد و می گفت: «تو مگه فرمانده گردان من نبودی؟» فرمانده گردان گفت: «ارتباط قطع شده بود و بیسیم کار نمی کرد. تقصیر من نبود.» #حاجی گفت: «معاونت رو می فرستادی. اصلاً خودت میومدی و میگفتی که جادۀ آسفالت رو رد کردین تا من بتونم یه کاری بکنم و بدونم که چه خاکی باید به سرم بریزم.»
در عملیات خیبر هم یکی از فرمانده گردان ها را توجیه کرد و گفت: «باید با قدرت بری و کار رو تموم کنی. دلم میخواد روسفیدم کنی.» تمام امکانات را هم به او داد، اما او نتوانست موفق عمل کند. بیسیم زد و گفت: « #حاجی نمیشه.» #حاج_همت سرش داد زد و گفت: «نمیشه نداریم. باید بشه. تا اونجا رو نگرفتی، عقب نمیایی ها.»
روز بعد، برگشت. #حاجی به او گفت: «چرا برگشتی؟» فرمانده گردان گفت: «نشد که نشد. هرکاری کردم نتونستم.» #حاج_همت خیلی #قاطع با او برخورد کرد و گفت: «از اولش هم اشتباه کردم که تو رو فرستادم. تو لیاقت فرمانده گردانی رو نداری. از همین الآن پستت رو تحویل میدی به یکی دیگه.» 👉
.
.
.
📚 منبع داستان: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۵۳ ، به روایت سردار «نصرت الله اکبری»
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#سردار_سرلشکر_پاسدار_شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_همت
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدا
#شهیدان
#لشکر۲۷
#لشکر_۲۷
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص)
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#فرماندهان_لشکر_۲۷
#دفاع_مقدس
#به_یاد_شهدا #یاد_شهدا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
Https://Eitaa.com/yousof_e_moghavemat
🍃 #عملیات_خیبر 🌸
✅
📄
🔶 روز سوم «عملیات خیبر» بود که #حاج_همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. #حاج_همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار #حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت. #حاج_همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینۀ #حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته، حتماً باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: « #حاجی ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.✅
🔸
🔸
📚 منبع کپشن: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی» 📄
.
.
📷 اطلاعات عکس: جبهه جنوب، زمستان ۱۳۶۲ ، جلسۀ توجیهی #عملیات_خیبر در اتاق فرماندهی
.
.
.
#همت
#شهید_همت
#حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
http://Eitta.com/yousof_e_moghavemat
🍃 #آخرین_سخنرانی 🌸
✅
🌺
روز دهم #عملیات_خیبر ، به دستور فرماندهی قرارگاه فتح، عملیات در محور #طلائیه و #کوشک متوقف شد و نیروهای لشکر برای بازسازی، عازم #دوکوهه شدند. #همت همچنان مشغول رتق و فتق امور بود و در منطقۀ عملیاتی ماند.
بعداز ظهر روز چهاردهم اسفند بود که او جزیره را ترک کرد و وارد #پادگان_دوکوهه شد. #اکبر_زجاجی به پیشواز او رفت و گفت: « #حاجی به دادمون برس. نیروها خسته شدن و بریدن. از طرفی چون مأموریتشان تموم شده، میخوان برگردن شهراشون.»
#حاج_همت با شنیدن این خبر کمی بهم ریخت. اگر نیروها به شهرهایشان بازمی گشتند، عملاً #لشکر هیچ عقبه ای نداشت.
او نیروها را در #میدان_صبحگاه دوکوهه جمع کرد و در فاصلۀ بین نماز مغرب و عشاء ، سخنرانی آتشینی کرد. او گفت: «ما هرچه داریم از #شهدا داریم و انقلابِ خونبار ما، حاصل خون این عزیزان است. در هیچ کجای تاریخ و مقررات جنگ و تاکتیک جنگ، هیچکس یا گروهی نتوانسته بگوید این عملیات پیروز است یا نه. تنها چیزی که مهمه٬ حرکت در راه خداست. خداوند شکست می دهد، پیروزی هم می دهد، ما باید به او اتکاء داشته باشیم. اعضای بدن ما ضعیف است. عملیات به دست دیگری است، دست ما نیست که سخت باشد یا آسان. دیدگاه های ما مادی است، اما زیربنای جنگمان #معنویت است. ما این جنگ را با #خون خود پیش می بریم...»
بعد از این #سخنرانی که در حقیقت #آخرین_سخنرانی_حاج_همت قبل از شهادتش بود، تمام کسانی که قصد بازگشت داشتند، با چشمانی نمناک و عظمی راسخ، آمادگی خود را برای حضور در صحنۀ نبرد به فرماندهان خویش اعلام کردند.✔
❇
❇
📚 منبع کپشن: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۸۷ ✉
↘
↘↘
#حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهید_همت
#سردار_خیبر
#سردار_عاشورایی
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدا
#شهیدان
#لشکر۲۷
#لشکر_۲۷
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص)
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#فرماندهان_لشکر_۲۷
#دفاع_مقدس
#به_یاد_شهدا #یاد_شهدا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
http://Eitta.com/yousof_e_moghavemat
🍃 #جنازه_بی_سر 🌷
↘
✔
حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور #حاجی ، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت، جنازۀ دو #شهید را در جاده دیدیم که یکی از آنها سر نداشت. آنها وسط جاده بودند، به پناهنده گفتم: «بیا اینارو بذاریم کنار، یه وقت ماشینی چیزی از روشون رد میشه.» شهیدی که سر نداشت، بادگیر آبی تنش بود. آنها را کنار جاده گذاشتیم و برگشتیم قرارگاه.
دنبال #همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توی #سنگر نبود. یکی از بچه ها آمد و گفت: «حاجی رو ندیدی؟» گفتم: «منم دنبالشم، ولی پیداش نیست.» گفت: «بین خودمون باشه ها، ولی میگن مثل اینکه حاجی #شهید شده.»
برق از سرم پرید. ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود، افتادم. هم بادگیرش شبیه #حاجی بود، هم شلوار پلنگی اش. به رضا پناهنده گفتم: «رضا بیا بریم ببینیم، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود، #حاجی باشه.» سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل، اما اثری از آن دو #شهید نبود. آنها را برده بودند. برگشتیم #قرارگاه . مانده بودیم چه کنیم، کسی هم نبود تا از او خبر بگیریم یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم. روز دوم بود که خبر دادند: « #حاجی #شهید شده، ولی جنازه اش را پیدا نمی کنیم.» من و حاجی عبادیان، مأمور پیدا کردن جنازۀ #حاجی شدیم. به ستاد #معراج_شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن.
من دو تا نشانی در ذهنم بود، یکی زیر پیراهنی قهوه ای #حاجی و دیگری چراغ قوۀ قلمی که به پیراهنش آویزان بود. در حال جست و جو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم. سریع دکمۀ پیراهنش را باز کردم، هم زیر پیراهنی اش قهوه ای بود و هم چراغ قوه به گردنش آویزان.✅
.
.
📚 منبع کپشن: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، به روایت «محسن پرویز» از همرزمان ایشان.❇
.
.
#شهید_بی_سر
#سردار_عاشورایی_خیبر
#شهید_حاج_ابراهیم_همت
#شهدای_اسفند
#شهدای_خیبر
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#شهدا
#شهیدان
#لشکر۲۷
#لشکر_۲۷
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص)
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#فرماندهان_لشکر_۲۷
#دفاع_مقدس
#به_یاد_شهدا #یاد_شهدا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@yousof_e_moghavemat
دلباخته بسیجیان😍
همانطور که بسیجی ها حاجی رو دوست داشتند😍،حاجی هم به شدت به بسیجیان عشق می ورزید و انها را مانند فرزندان و برادران خود دوست می داشت.
همیشه می گفت🗣: من خاک پای بسیجی ها هم نمی شم. ای کاش من هم یه #بسیجی بودم و در سنگر نبرد از اونها جدا نمی شدم.
می گفت: شما بسیجیان تجسمی از روح والا و برتر یک انسان کامل هستید که
امام زمان(عج)همواره در کنار شماست.
شما باید بدونید که چرا می جنگین،
چرا کشته می دین و به کشته ی خود می بالید و خرسند☺️ هستین.
اولین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی بود که برادرش از قمشه به منطقه امد و به حاجی گفت🗣:{مردم از تو خواستن که بیایی و کاندید نمایندگی بشی. باید خودتو اماده کنیم بریم.}
حاجی پس از قدری تاُمل به برادرش گفت:《من اون لحظه ای که بسیجی ها با پیشونی بندهاشون میان و واسه رفتن به خط از من خداحافظی می کنن رو با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی⏳اخر هم در کنار همین بسیجی ها می مونم.》
#شهید_ابراهیم_همت
#برای_خدا_مخلص_بود
#خاطرات_شهدا
@yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🍃 #عملیات_خیبر 🌸
✅
📄
🔶 روز سوم «عملیات خیبر» بود که #حاج_همت برای کاری به عقب آمده بود. از فرصت استفاده کردیم و نماز ظهر را به امامت او اقامه کردیم. در بین دو نماز، یک روحانی وارد صف نماز شد. #حاج_همت با دیدن او، از ایشان خواست که جلو بایستد. آن برادر روحانی ابتدا قبول نمی کرد، اما با اصرار #حاجی ، رفت و جلو ایستاد.
پس از اقامۀ نماز عصر، ایشان گفت: «حالا که کمی وقت داریم، چندتا مسئله براتون بگم.» او شروع کرد به گفتن مسئله، در حال صحبت کردن بود که ناگهان صدایی آمد. همۀ چشم ها به سمت صدا برگشت. #حاج_همت از شدت بی خوابی و خستگی بی هوش شده و نقش بر زمین شده بود. برادران سریع او را به بهداری منتقل کردند. دکتر پس از معاینۀ #حاجی گفت: «بی خوابی، خستگی، غذا نخوردن و ضعیف شدن باعث شده که فشارش بیافته، حتماً باید استراحت کنه.» و یک سِرُم به او وصل کردند.
همین که حالش کمی بهتر شد، از جایش بلند شد و از اینکه دید توی بهداری است، تعجب کرد. می خواست بلند شود، رفتیم تا مانعش شویم، اما فایده ای نداشت. من گفتم: « #حاجی ، یه نگاه به قیافۀ خودت انداختی؟ یه کم استراحت کن، بعد برو. بدن شما نیاز به استراحت داره.» گفت: «نه، نمیشه، حتماً باید برم.» بعد هم سِرُم را از دستش بیرون کشید و رفت.
📚 منبع کپشن: کتاب #برای_خدا_مخلص_بود ، صفحه ۷۹ به روایت برادر «نیکچه فراهانی»
#سردار_سرلشکر_پاسدار_شهید_حاج_محمدابراهیم_همت
#همت
#شهید_همت
#حاج_ابراهیم_همت
#شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#فرماندهان_لشکر_۲۷
#لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷_محمد_رسول_الله
#لشکر۲۷
#لشکر_۲۷
#شهدا
#شهیدان
#شهدای_لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله
#شهدای_اسفند_۴۰۱
#شهدای_خیبر
@yousof_e_moghavemat