💗 حاج احمد 💗
#این_آرزو_را_به_گور_خواهی_برد 🚩
♡
☆
♡
«...در حالی که گوشهای افتاده بودم، سرباز عراقی آمد. ظرف آبی آورده بود. اولین بار بود که بعد از حدود بیستوچهار ساعت آب میدیدم. به طرفم آمد و دستهایم را از پشت باز کرد. با خشونت سیمِ تلفنی را که دستهایم را با آن بسته بودند کشید تا دو دستم آزاد شد. با بازشدن دستهایم انگار خون به انگشتهایم سرازیر شد. دو دستم را به هم مالیدم تا از بیحسی بیرون بیاید. دستهایم درد میکرد و انگشتهایم بیحس شده بود. منتظر بودم سرباز آبی هم به من بدهد و بعد آمادهی کتک خوردن بشوم. ولی دیدم انگار قرار نیست به من آب بدهند. درجهدار، در حالی که پوتینش را روی زانوی پای راستم گذاشته بود، گفت:
"ها پاسدار...آب می خواهی؟"
گفتم: "بله، خیلی تشنهام. یک شبانهروز است آب نخوردهام."
گفت: "به همهی اسیران از آبی که در قوطیهای کنسرو ریختهایم بدهید."
بچهها آب گرم را با حرص و ولع مینوشیدند. وقتی همگی آب خوردند، درجهدار قوطی خالی را از سرباز عراقی گرفت و به دستم داد. تعجب کردم. قوطی کنسرو خالی را گرفتم و منتظر حرکت بعدی او شدم. درجهدار چوبدستیاش را به پایش زد و گفت:
"اگر میخواهی رفع عطش کنی و به تو آب بدهم تا از تشنگی نمیری، فقط به خمینی فحش بده."
درجهدار منتظر جواب من بود. قوطی را به طرف او انداختم و به غواص مترجم گفتم:
"بگو گور پدرت! سی سال که هیچ، اگر همهی عمرم تشنه بمانم، یک بار هم به امام فحش نخواهم داد. تو این آرزو را به گور خواهی برد. حاضرم از تشنگی بمیرم، ولی به امامم توهین نکنم."
درجهدار، وقتی دید کوتاهبیا نیستم و بر اعتقاداتم ایستادهام، بقیهی سربازان را صدا زد و به آنها گفت:
"تا می توانید او را بزنید. کسی به او رحم نکند. او دشمن عراق است. او پاسدار خمینی است."
سه نفر، مثل حیوان وحشی، به جانم افتادند و تا می توانستند زدند. دو نفر از سربازها با پوتین فقط به شکم من میزدند. آنقدر زدند که بیهوش روی زمین افتادم و آنها از کتکزدنِ من دست کشیدند.»
✅
🔰
⚪ منبع نوشته: کتاب بسیارجذاب و خواندنی #زندان_الرشید ؛ خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، #سردار_علی_اصغر_گرجی_زاده ☘
🌸
⚘
#کتاب_خوب_بخونیم
#کتاب_زندان_الرشید
@yousof_e_moghavemat