eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
286 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
💗 حاج احمد 💗
📚 ✔ 🌸 ☘ 🔸️عنوان کتاب: (خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه ) 🔸️خاطره‌نگار: دکتر محمدمهدی بهداروند 🔸️انتشارات: سوره مهر 🔸️نوبت چاپ: چاپ ششم، ۱۳۹۶ 🔸️تعداد صفحه: ۷۴۰ 🔸️قیمت: ۴۵۰۰۰ تومان. ✍ 📝 برشی از کتاب: • «...شاید پنج دقیقه‌ای نخوابیده بودم که یک‌مرتبه با وحشت بیدار شدم و احساس کردم جسم سنگینی روی سینه‌ام فشار می‌آورد؛ مثل سنگینی یک پوتین. با خود گفتم: "آخر خواب‌رفتنم کار دستم داد و مرا گرفتار کرد. کاش نخوابیده بودم!" منتظر شلیک گلوله‌ای به سرم بودم. جرئت چشم بازکردن نداشتم. از ترس عرق کرده بودم و به راحتی صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم. با خود گفتم: "چقدر راحت اسیر شدم! حالا با من چه‌کار می‌کنند؟" بعد خودم را دلداری دادم و گفتم: "هرچه بادا باد. کاری است که شده و باید با آن کنار آمد." آرام چشم‌هایم را باز کردم و به طرف سرباز عراقی که پوتین او روی سینه‌ام قرار داشت چشم دوختم. امّا خبری از عراقی نبود! خوب دقّت کردم. سنگینی هنوز روی سینه‌ام بود و آن را حس می‌کردم. سرم را از زمین بلند کردم و روی قفسه‌ی سینه‌ام را نگاه کردم. دیدم یک بومی هور است که از بد حادثه روی سینه‌ام جا خوش کرده و خیال رفتن ندارد. بزرگ و سنگین بود. در جزیره شب‌ها بیرون می‌آیند و به گشت‌و‌گذار یا تخم‌گذاری مشغول می‌شوند و نیمه‌های شب یا هنگام صبح به داخل هور برمی‌گردند. عرق سرد روی بدنم نشسته بود. چقدر از دیدن خوشحال شدم. گویی دنیا را به من داده بودند. آرام دست روی لاکش کشیدم و گفتم: "تو که مرا نیمه‌عمر کردی!" خود‌به‌خود خنده‌ام گرفت و تا چند دقیقه خندیدم و گفتم: "آخر در این اوضاع قمر در عقرب تو اینجا چه‌کار می‌کنی؟ مگر راه قحط بود که از این طرف آمدی؟ تو باید با یک آدم لاغرمردنی برخورد می‌کردی نه با یک آدم قوی‌هیکل مثل من." آرام دودستی او را از روی سیته‌ام برداشتم و روی زمین گذاشتم و گفتم: "برو. امیدوارم همان‌طور که تو به خانه‌ات برمی‌گردی، دستی هم مرا از این جزیره به خانه‌ام برگرداند.» ┄━═✿🌺💠🌺✿═━┄ ● خاطرات شیوا، جذاب، پرتنش و به شدت درگیرکننده‌ی سردار گرجی‌زاده؛ همرزم صمیمی و دوست نازنین سردار کبیر و پرافتخار سپاه اسلام از روز ۴ تیر ۱۳۶۷ در و در ادامه اسارت به دست چهار کماندوی بعثی و انتقال به بغداد...☘❤ ☆ ♡ 📚 @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🚩 ♡ ☆ ♡ «...در حالی که گوشه‌‌ای افتاده بودم، سرباز عراقی آمد. ظرف آبی آورده بود. اولین بار بود که بعد از حدود بیست‌وچهار ساعت آب می‌دیدم. به طرفم آمد و دست‌هایم را از پشت باز کرد. با خشونت سیمِ تلفنی را که دست‌هایم را با آن بسته بودند کشید تا دو دستم آزاد شد. با بازشدن دست‌هایم انگار خون به انگشت‌هایم سرازیر شد. دو دستم را به هم مالیدم تا از بی‌حسی بیرون بیاید. دست‌هایم درد می‌کرد و انگشت‌هایم بی‌حس شده بود. منتظر بودم سرباز آبی هم به من بدهد و بعد آماده‌ی کتک خوردن بشوم. ولی دیدم انگار قرار نیست به من آب بدهند. درجه‌دار، در حالی که پوتینش را روی زانوی پای راستم گذاشته بود، گفت: "ها پاسدار...آب می خواهی؟" گفتم: "بله، خیلی تشنه‌ام. یک شبانه‌روز است آب نخورده‌ام." گفت: "به همه‌ی اسیران از آبی که در قوطی‌های کنسرو ریخته‌ایم بدهید." بچه‌ها آب گرم را با حرص و ولع می‌نوشیدند. وقتی همگی آب خوردند، درجه‌دار قوطی خالی را از سرباز عراقی گرفت و به دستم داد. تعجب کردم. قوطی کنسرو خالی را گرفتم و منتظر حرکت بعدی او شدم. درجه‌دار چوب‌دستی‌اش را به پایش زد و گفت: "اگر می‌خواهی رفع عطش کنی و به تو آب بدهم تا از تشنگی نمیری، فقط به خمینی فحش بده." درجه‌دار منتظر جواب من بود. قوطی را به طرف او انداختم و به غواص مترجم گفتم: "بگو گور پدرت! سی سال که هیچ، اگر همه‌ی عمرم تشنه بمانم، یک بار هم به امام فحش نخواهم داد. تو این آرزو را به گور خواهی برد. حاضرم از تشنگی بمیرم، ولی به امامم توهین نکنم." درجه‌دار، وقتی دید کوتاه‌بیا نیستم و بر اعتقاداتم ایستاده‌ام، بقیه‌ی سربازان را صدا زد و به آنها گفت: "تا می توانید او را بزنید. کسی به او رحم نکند. او دشمن عراق است. او پاسدار خمینی است." سه نفر، مثل حیوان وحشی، به جانم افتادند و تا می توانستند زدند. دو نفر از سربازها با پوتین فقط به شکم من می‌زدند. آن‌قدر زدند که بی‌هوش روی زمین افتادم و آن‌ها از کتک‌زدنِ من دست کشیدند.» ✅ 🔰 ⚪ منبع نوشته: کتاب بسیار‌جذاب و خواندنی ؛ خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه، ☘ 🌸 ⚘ @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🎉 ✨ 🤗 ✅ در دومین سال اسارت، یک شب که طبق تاریخ قمری شب بود، سخن از و کرامات علی(ع) پیش آمد. محمد سهرابی که بچه‌ی کرمانشاه بود، گفت: «وای علی‌آقا، نمی دانی الآن در کرمانشاه چه خبر است. در خیابان‌ها سینی‌های پر از باقلوای یزدی می‌چینند و از مردم پذیرایی می‌کنند.» همین‌طور که محمد داشت تعریف می‌کرد، ما که به یاد ایران و خانواده‌هایمان افتاده بودیم و از طرفی یاد مولا علی(ع) دگرگونمان کرده بود، در دل با ایشان گفت‌وگو می‌کردیم: «علی‌جان، می‌شود به زیارتت بیاییم و کرم بی‌مثالت نصیب ما هم شود؟» شب عید و شادی بود؛ اما ما یک دل سیر گریه کردیم و خوابیدیم. صبح زود، یکی از افسران زندان به نام ستوان‌یکم صلاح، غیرمنتظره در سلول را باز کرد و گفت: «علی، قوم.» گفتم: «سلام، صبح بخیر. ملازم چه خبر است!» لبخند خاصی روی لبانش نقش بست و گفت: «می‌دانی امروز چه روزی است؟!» - نه! - امروز است. - مبارک باشد. در حالی که یک دستش را پشت کمرش پنهان کرده‌ بود گفت: «دیشب رفته بودم منزل مادرم. بی‌اختیار از زبانم در رفت و گفتم در زندان تعدادی اسیر ایرانی وجود دارد. مادرم از خانه بیرون رفت و پس از ساعتی برگشت و گفت چیزی گرفته که باید برای شما بیاورم! گفتم ممنوع است. اما مادرم تهدید کرد حلالم نمی‌کند، اگر کاری که گفته انجام ندهم. حالا هدیه‌ی مادرم را برایتان آورده ام.» ناگهان دستش را جلو آورد و گفت: «بفرما علی؛ های بغلاوه یزدیه!» من و اکبر و عباس خشکمان زده بود و مبهوت مانده بودیم. در دلم گفتم: «خدایا، علی(ع) چقدر بنده‌نواز است. هنوز چند ساعتی از صحبت‌های محمد نگذشته، به دست یک افسر فدایی صدام برایمان شیرینی فرستاده! آخ محمد، کاش چیز دیگری می‌خواستی. آزادی از زندان، زیارت حرمت...!» سیل اشک از چشمانمان سرازیر شد که با صدای ستوان‌یکم صلاح خود آمدیم: «علی چه شده! نخواستم ناراحتتان کنم.» گفتم: «ممنون! به مادر عزیزت هم سلام ما را برسان و بگو برایش دعا می‌کنیم.» صلاح در سلول را بست و رفت. وقتی محمد و رستم از سلول روبه‌رو ماجرا را شنیدند، گریه کردند. از چشمان ما هم هنوز اشک می‌بارید؛ اشک شوقی بی‌نظیر از اینکه غرق لذت در عنایت مولا علی(ع) بودیم. من با خودم گفتم: «علی، ضعف ایمان تو کجا و لطف بیکران مولا کجا؟ حالا فهمیدی چقدر در دایره‌ی لطف و عنایت اهل بیت هستی؟!...» 🪔 🌸 🚩 📒 منبع زیرنویس از کتاب بسیاربسیار جذّاب و به‌شدت خواندنی خاطرات رئیس ستاد سپاه ششم نیروی زمینی سپاه ☘ ☆ ♡ 🌹 🚩 @yousof_e_moghavemat