eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
286 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
یا 🔷 درست ۳ روز بعد پذیرش قطعنامه ۵۹۸ از سوی جمهوری اسلامی ایران، ارتش بعث صدام و از غرب و جنوب به کشور ما حمله کردند و بعضی شهرهای مرزی توسط آنها اشغال شد. رجوی قبل از حمله در ۳۱ تیرماه ۱۳۶۷ اعلام کرد که در عرض ۴۸ ساعت آینده تصرف خواهد شد. لذا با حملات ایذایی که ارتش بعث عراق انجام داد، توانستند ۱۴۵ کیلومتر بدون مقاومت آن چنانی مردم کردنشین وارد عمق خاک ایران شوند. آن‌ها توانستند شهرهای «قصر شیرین» ، «سرپل ذهاب» ، «کرند غرب» و «اسلام‌آباد غرب» را اشغال و تخریب کرده و به سرعت از طریق بزرگراه به سمت پیش‌روی کنند. در حالیکه نیروهای مجاهدین خلق (منافقین) تا ۳۵ کیلومتری غرب کرمانشاه پیشروی کرده بودند، سرانجام با همکاری گستردۀ ارتش جمهوری اسلامی ایران و همچنین در روز ۵ مرداد ۶۷ با رمز مقدس «یا علی (ع)» و به منظور مقابله با نیروهای سازمان مجاهدین خلق در منطقه «اسلام‌آباد غرب» و «کرند غرب» در استان ، آغاز شد. نیروهای نظامی ایران ابتدا سد راه ستون کردند. بعد نیروهای هلی برد را در پشت سر مجاهدین پیاده کردند. آنگاه بالگردهای هوانیروز ارتش با سلاح‌های ضد تانک به ستون زرهی مجاهدین یورش بردند و هواپیماهای اف-۴ نیروی هوایی هم ستون زرهی مجاهدین را بمباران کردند. در انتها نیروهای زمینی سپاه به باقی‌مانده نیروهای مجاهدین حمله کردند و آنجا را به تبدیل کردند. در این عملیات درخشان، ۴۸۰۰ نفر از نیروهای به درک واصل شد و جمعی از آنان هم توسط به اسارت گرفته شد. ⁉️ حال برمی گردیم به گزارشات خلاف واقع آقای به (ره) در خرداد و تیر۶۷ مبنی بر اینکه "نیروها بریده اند و دیگر توان مقابله با ارتش بعث صدام را ندارند..." پس نتیجه می گیریم ، مشت محکمی بود بر دهان یاوه گویان و بُزدلانی که می گفتند نیروهای ایرانی بریده اند!!! 💪 پاسداران مردی که را در «تنگۀ چهار زبر» به خاک سیاه نشاندند. 👊 هواپیماهای F-14 ارتشی که یک خودروی نظامیشان را سالم نگذاشت و آنجا را به قبرستان ادوات تبدیل کرد!!! 🌹... و سلام و درود می فرستیم بر روح پاک و پرفتوح امیر همیشه پیروز و قهرمان جبهه های نبرد حق علیه باطل که در بلایی سر و مزدورانش آورد که تا آخر عمر هم از یادشان نخواهد رفت!!! @yousof_e_moghavemat
💌 نامه_عاشقانه 💕 فرازهایی از نامۀ عاشقانۀ «معصومه دستواره»؛ همسر سردار به ایشان در در اوایل آشنایی : 💓 ...در هر صورت، اگه از حال خانوادۀ ما جویا هستی، به حضورت عرض کنم همگی صحیح و سلامت هستند. در مورد نامه ای که به آقام فرستاده بودی، خیلی خیلی ازت تشکر کرد. فقط مامان از تو گله داشت که چرا اینقدر دیر دادی! هرچند شاید تو رو یکی دو بار بیشتر ندیده، ولی این رو احساس می کنم که تو رو خیلی دوست داره. خودش هم این رو می گفت. در هر حال، مامان و آقاجون، خیلی از تو انتظار دارند که زود به زود نامه بدی.✉ در مورد این که توی نامه ات به آقام نوشته بودی با اجازۀ اون به من نامه دادی، ازت خیلی تشکر می کنم. به قول آقام و مامان، این اجازه خواستن واقعاً نشون دهندۀ نهایت ادب و لطف توست.🌸 فقط ازت خواهش می کنم زود و فوری، برام بنویسی؛ چون هرچی باشه، ها بیشتر از ها دچار فکر و خیال میشن و نتیجۀ زود به زود نامه نوشتن تو، این میشه که من آسوده خاطر بشم. امیدوارم متوجه منظورم شده باشی.💍 ازت می‌خوام موقع نامه نوشتن واسه من، رهنمودهای خوبی هم برام بنویسی تا بتونم اونا رو تو زندگی روزمرۀ خودم اجرا کنم... تازه، من تو رو بیشتر از اون چه که فکر می کنی٬ شناختم. ایمان دارم برای ادامۀ زندگی خودم، مردی رو انتخاب کردم که خداوند اون رو برای من انتخاب کرده...💓 راستی! از دعاهای شبانه تون و از فعالیت های الهی روزانه تون تو واقعاً التماس دعا دارم. خواهش می کنم تو چنین مواقعی، من رو به یاد داشته باشید.💕 ضمناً، پاک داشت فراموشم میشد؛ اگه خواستی زنگ بزنی، همیشه و هر وقت که خواستی، به این شماره تلفن [...] که مامان داده، زنگ بزن.📞 و اگه نامه نوشتی، به جای یک صفحه، اونو توی چند صفحه بنویس! نترس!؛ جوهر خودکارت تموم نمیشه. خداحافظ.✋ ✍ چشم به راه تو معصومه دستواره ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ - ساعت ۱۰:۳۰ شب. 📚 منبع نوشته: کتاب جذاب و خواندنی - سرگذشت نامه فرماندۀ دلیر و سلحشور ۲۷_محمد_رسول_الله (ص) ، @yousof_e_moghavemat
#سردار_شهید_رضا_چراغی فرمانده سلحشور و دلیر #لشکر_۲۷_محمد_رسول_الله (ص) @yousof_e_moghavemat
👤 😒 💌 ✅ مرد از پشتِ در پرسید: «کیه؟» محکم گفت: «در را باز کن.» در باز شد. پرسید: «با کی کار دارین؟» گفت: «با تو.» و ادامه داد "بچه ها، بیایید تو." مرد حیران نگاه کرد. او را هل داد و داخل شد. بلند گفت: «همه جای خانه را خوب بگردید.» مرد جلو آمد و را هل داد. عقب عقب رفت و پایش به سطل زبالۀ قرمز رنگ کنارِ در خورد. مگس های سبز رنگ وزوزکنان به پرواز درآمدند. مرد فریاد کشید: «شما چکار به خانۀ من دارید؟» گفت: «همین جا، کنار دیوار بایست.» مرد خواست جلو بیاید که محکم مچ دستش را چسبید. مرد بلند گفت: «من از شما شکایت می کنم. شما بی اجازه به خانۀ ما آمدید. شما...» این بار محکم گفت: «ساکت!» صدای مرد بُرید. یکی از طبقه دوم گفت: «اینجا چیزی نیست.» گفت: «باز هم بگردید.» چشمان مرد داشت از حدقه بیرون می زد. این بار با صدایی لرزان گفت: «به خدا من جاسوس نیستم. من با آمریکایی‌ها تماس ندارم...» گفت: «تو کانالهای کولر را هم بگردید.» مرد عصبانی فریاد کشید: «مگر من چکار کرده ام که با من اینطور رفتار می کنید. شما حق ندارید...» کسانی که خانه را جستجو می کردند، دست خالی برگشتند و جلوی ایستادند. ناامید بودند. پرسید "نبود؟" گفتند: «نه! نبود.» مرد که خوشحال به نظر می رسید، قیافۀ حق به جانبی گرفت و گفت: «می دهم پدرتان را دربیاورند. شما به چه حقی...» برگشت و با عصبانیت نگاهش کرد. گفت: «راستش را بگو، مدارک را کجا گذاشتی؟» مرد فریاد زد: "چه مدارکی؟ شما از چه صحبت می کنید، معلوم هست؟" همه ناامید بودند. مرد گفت: «زود از خانۀ من بزنید به چاک.» بعد آنها را به طرف در خروجی هل داد. می خواست زودتر بیرونشان کند. تو فکر بود. آمدند توی خیابان. ناگهان فکری به ذهن رسید. لبخندی زد و تند برگشت. مرد انگار که فکر را خوانده باشد، بر خود لرزید. مرد را از جلوی در کنار زد و گفت: «ببخشید! فقط چند لحظه...» بعد یک راست به طرف سطل آشغال رفت. رنگ از چهرۀ مرد پرید. آستین هایش را بالا زد و دست تو سطل برد. دستش به چیزی خورد. ناگهان یکی فریاد زد: «بگیریدش...فرار کرد...» احمد بسته را بیرون آورد. توی آن، یک بود و مقداری کاغذ که در پارچه ای بسته بودند. زد. مرد را کشان کشان بردند.😃 📔 با اختصار از کتاب ، نوشته «حسین نیری» @yousof_e_moghavemat
📕 📚 نوشته: حسین نیری چاپ هشتم: ۱۳۹۳ قیمت: ۳۵۰۰ تومان تعداد صفحه: ۱۰۰ @yousof_e_moghavemat
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
📙 📚 عنوان کتاب: ( سرگذشت نامۀ سردار بی نشان - کتاب یکم از مجموعۀ بیست و هفت در ۲۷ ) نویسنده: گلعلی بابایی چاپ دهم: پاییز ۱۳۹۶ قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان تعداد صفحه: ۲۵۷ تهران، نشر صاعقه @yousof_e_moghavemat
🌷 🌷 🌸 💌 💠 یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: «حرفتون که تموم شد، کارتون دارم!» از بس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد. گاهی با خنده به من تعارف می کرد: «خونۀ خودتونه، بفرمایین!» زیاد سؤال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار. خاطرم هست که پرسید: «نظر شما دربارۀ چیه؟» گفتم: «ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!» گیر داد که «چقدر قبولشون دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید، گفتم: «خیلی!» خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: «اگه آقا بگن من رو بُکشید، می کشید؟» بی معطلی گفتم: «اگه آقا بگن، بله!» نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. او که انگار از اول را شنیده بود، شروع کرد دربارۀ آیندۀ شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات ، فقط هم . روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. هنوز بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است. پرو پرو گفت: «اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید: «هنوز نه به باره، نه به داره!» 🌸 📚 برگرفته از کتاب درخشان و جذاب به نقل از خانم «مرجان دُرّعلی» همسر شهید محمدحسین محمدخانی این مطلب برای مراسم خواستگاری است که محمدحسین ۴۰ روز برای بدست آوردن مرجان در حرم امام رضا علیه السلام دخیل بسته بود.📄 @yousof_e_moghavemat
📚 📚 عنوان کتاب: به روایت: مرجان در علی ( همسر شهید ) به قلم: محمد علی جعفری نوبت چاپ: هفدهم ۱۳۹۸ ناشر: روایت فتح تعداد صفحه: ۱۴۴ قیمت: ۱۵,۵۰۰ تومان @yousof_e_moghavemat
🌷🌺🌸🌹👨‍🌾💐🌷 ۵ مرداد ۱۳۶۷ سالروز عملیات غرورآفرین #مرامی باد #فا #غ!!؟ @yousof_e_moghavemat