eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
279 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
📑 📚 📄 📃 «...وارد سفارت خانه که شدم، دیدم ، ، و در آنجا نشسته اند. محتشمی پور تا مرا دید، گفت: «این آقای تصمیم دارد به لبنان برود.» من خطاب به گفتم: «ببین احمد! اگر سید محسن به لبنان برود، رفتن او، توجیه دارد؛ چون که او کاردار ایران در بیروت است و یکی از وظایفش مراقبت از سفارت ایران است و از مصونیت سیاسی برخوردار است. امّا تو، هستی؛ یک مقام نظامی ارشد ایرانی. قطعاً حضورت در کشور جنگ زدۀ لبنان خطر دارد.» گفت: «در هر حال، من تصمیم گرفته ام به بروم.» در جوابش گفتم: « ، اینجا فرماندۀ تو کیست؟» با خنده گفت: «شما هستید.» گفتم: «اگر من به عنوان فرمانده، به تو دستور بدهم که نرو، شما چه می کنی؟» گفت: «آن قدر سر به سرت می گذارم تا راضی شوی من بروم. فقط خواهش می کنم، دستور به نرفتن نده. می خواهم بروم اوضاع حومۀ جنوبی نشین بیروت را بررسی کنم، ببینم چه باید بکنیم.» گفتم: «خب، تو می توانی این کار را با ۳-۲ نفر نیروی اطلاعاتی هم انجام بدهی.» همین طور که داشتم با او صحبت می کردم، با خودم استخاره ای هم گرفتم که دیدم جواب استخاره «بد» آمد. تا بد آمد، احمد فهمید و وسط تسبیح انداختن، دست مرا گرفت و گفت: «به تسبیح نگاه نکن حاج محسن! من تصمیم دارم بروم و می روم.» دیدم اصرار بیشتر از این، بی فایده است. این شد که از جایم بلند شدم و او را در آغوش گرفتم و حتّی برای سلامتیش در این سفر، دعا خواندم. آن روز؛ به منزلۀ آخرین دیدار من با این مرد خدا بود. به سمت رفت و دیگر خبر موثقی از او به دست ما نرسید که نرسید.» 💌 . . 👤 از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۲۰۱ و ۲۰۲ ، به نقل از محسن رفیق دوست✅ . . @yousof_e_moghavemat
📙 📚 عنوان کتاب: ( سرگذشت نامۀ سردار بی نشان - کتاب یکم از مجموعۀ بیست و هفت در ۲۷ ) نویسنده: گلعلی بابایی چاپ دهم: پاییز ۱۳۹۶ قیمت: ۱۲۰۰۰ تومان تعداد صفحه: ۲۵۷ تهران، نشر صاعقه @yousof_e_moghavemat
🌷 🌷 🌸 💌 💠 یادم می آید از قبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم. مادرم در زد و چای و میوه آورد و گفت: «حرفتون که تموم شد، کارتون دارم!» از بس دل شوره داشتم، دست و دلم به هیچ چیز نمی رفت. یک ریز حرف می زد و لابه لایش میوه پوست می کند و می خورد. گاهی با خنده به من تعارف می کرد: «خونۀ خودتونه، بفرمایین!» زیاد سؤال می پرسید. بعضی هایش سخت بود، بعضی هم خنده دار. خاطرم هست که پرسید: «نظر شما دربارۀ چیه؟» گفتم: «ایشون رو قبول دارم و هرچی بگن اطاعت می کنم!» گیر داد که «چقدر قبولشون دارید؟» در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمی رسید، گفتم: «خیلی!» خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج داد و گفت: «اگه آقا بگن من رو بُکشید، می کشید؟» بی معطلی گفتم: «اگه آقا بگن، بله!» نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. او که انگار از اول را شنیده بود، شروع کرد دربارۀ آیندۀ شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات ، فقط هم . روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. هنوز بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است. پرو پرو گفت: «اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین، امیرعباس، زینب و زهرا.» انگار کتری آبجوش ریختند روی سرم. کسی نبود بهش بگوید: «هنوز نه به باره، نه به داره!» 🌸 📚 برگرفته از کتاب درخشان و جذاب به نقل از خانم «مرجان دُرّعلی» همسر شهید محمدحسین محمدخانی این مطلب برای مراسم خواستگاری است که محمدحسین ۴۰ روز برای بدست آوردن مرجان در حرم امام رضا علیه السلام دخیل بسته بود.📄 @yousof_e_moghavemat
📚 📚 عنوان کتاب: به روایت: مرجان در علی ( همسر شهید ) به قلم: محمد علی جعفری نوبت چاپ: هفدهم ۱۳۹۸ ناشر: روایت فتح تعداد صفحه: ۱۴۴ قیمت: ۱۵,۵۰۰ تومان @yousof_e_moghavemat
🌷🌺🌸🌹👨‍🌾💐🌷 ۵ مرداد ۱۳۶۷ سالروز عملیات غرورآفرین #مرامی باد #فا #غ!!؟ @yousof_e_moghavemat
💕 💕 ...طاقتم طاق شد. زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم خارج کردم، باتری تمام ساعت های خانه را درآوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت ۳ خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. موقع نماز صبح، از خواب پرید. نقشه هایم، نقش برآب شد. او خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانۀ مامانم. مامانم ناراحت بود. پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حالِ شلم شوربای ما جوک می گفت. می خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و تنهایی محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم.فقط به عکسش که روی صفحۀ گوشیم بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش می شد دوباره روشن می کردم. پیامک دادن ها شروع شد. مدام صدای دینگ دینگ موبایل توی گوشم می پیچید. هنوز نرسیده بود لشکر. نوشت: «دلم برات تنگ شده.» نوشتم: «تو که داری میری، چرا با دل من بازی می کنی؟ اینو من باید بگم، نه تو!» - دعا کن عاقبت بخیر بشم. - محسن! تو رو خدا برگرد، فقط برگرد! من به درک، بچه گناه داره. - هرچی خیره! انشاءالله برمی گردم. - قول بده. - قول میدم. توی دلم گفتم: راست میگی، برمی گردی، ولی نمیگی چطور!... 📘 برگرفته از کتاب خواندنی و ارزشمند ، به نقل خانم «زهرا عباسی»؛ همسر ، صفحه ۷۵ و ۷۶ @yousof_e_moghavemat
📚#معرفی_کتاب 📙 ▫️ عنوان کتاب: #سربلند (روایت هایی از زندگی #شهید_محسن_حججی ) ▫️ نویسنده: محمد علی جعفری ▫️ ناشر: انتشارات شهید کاظمی ▫️ نوبت چاپ: هفتم ، ۱۳۹۷ ▫️ قیمت: ۲۵۰۰۰ تومان ▫️ تعداد صفحه: ۳۶۳ @yousof_e_moghavemat
🌷 💕 «... برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات آمد به من و بچه ها سر بزند. خانۀ ما در اسلام آباد غرب، خرابی پیدا کرده بود. که آمد، برایش توضیح دادم که خانه اینطور شده، بنایی کرده اند و الآن نمی شود آنجا ماند. سرما بود و وسط زمستان؛ امّا وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچکدام از حرفهای مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. قبول نکرد، گفت: «دوست دارم خانۀ خودمان باشیم.» رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و توی صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. با آن که ۲۸ سال داشت، همه فکر می کردند جوان ۲۲ ساله است؛ حتی کمتر. آن شب من برای اولین بار دیدم گوشه های چشمش چروک افتاده، روی پیشانیش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفت: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» خندید، گفت: «فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو می دانی من الآن چی دیدم؟» گفتم: نه گفت: «من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف می زنی!» گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عُشّاق، آنهایی که خیلی به هم دل بسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او، مسخره اش کردم، گفتم: «حالا ما لیلی و مجنونیم؟» عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکشان یا خانۀ مادرت بوده ای یا خانۀ پدری من، نمی خواهم بعد از من هم اینطور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانۀ را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا...» انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: «نه، اینطور ها که نیست، من دارم محکم کاری می کنم، همین.» 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، به نقل همسر @yousof_e_moghavemat
📚 #معرفی_کتاب 📚 عنوان کتاب: ماه همراه بچه هاست (سرگذشت نامه سردار #شهید_محمد_ابراهیم_همت ) ◀ نویسنده: گلعلی بابایی ◀ ناشر: نشر صاعقه، تهران ◀ نوبت چاپ: سوم، ۱۳۹۳ ◀ تعداد صفحه: ۲۷۱ ◀ قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان @yousof_e_moghavemat