eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
283 دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
3هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💕 «... برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات آمد به من و بچه ها سر بزند. خانۀ ما در اسلام آباد غرب، خرابی پیدا کرده بود. که آمد، برایش توضیح دادم که خانه اینطور شده، بنایی کرده اند و الآن نمی شود آنجا ماند. سرما بود و وسط زمستان؛ امّا وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: «خانه چرا به این حال و روز افتاده؟» انگار هیچکدام از حرفهای مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. قبول نکرد، گفت: «دوست دارم خانۀ خودمان باشیم.» رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و توی صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. با آن که ۲۸ سال داشت، همه فکر می کردند جوان ۲۲ ساله است؛ حتی کمتر. آن شب من برای اولین بار دیدم گوشه های چشمش چروک افتاده، روی پیشانیش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفت: «چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده ای؟» خندید، گفت: «فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده ام خانه. اگر فلانی بفهمد، کله ام را می کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: «تو می دانی من الآن چی دیدم؟» گفتم: نه گفت: «من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف می زنی!» گفت: «نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عُشّاق، آنهایی که خیلی به هم دل بسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرفهای او، مسخره اش کردم، گفتم: «حالا ما لیلی و مجنونیم؟» عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکشان یا خانۀ مادرت بوده ای یا خانۀ پدری من، نمی خواهم بعد از من هم اینطور سرگردانی بکشی. به برادرم می گویم خانۀ را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا...» انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: «نه، اینطور ها که نیست، من دارم محکم کاری می کنم، همین.» 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، به نقل همسر @yousof_e_moghavemat
💗 حاج احمد 💗
🔎 🏷 ↘️ 👈 قسمت بیست و نهم👉 ✔ 📬 🍁 مهرماه سال ۱۳۶۰ به همراه ؛ فرمانده سپاه شهرستان پاوه و ؛ فرمانده سپاه استان همدان به سفر حج مشرّف شدند. این سه نفر به محض رسیدن، یک تیم تبلیغاتی درست کردند و مدام داخل بعثه ها و چادرهای حجاج کشورهای اسلامی می‌رفتند و با حاجی ها حشر و نشر داشتند. علی رغم آن که اکثر اعضای کاروان بچه های پرشور بودند، ولی و اصلاً عالم دیگری داشتند. اولین اقدام پیدا کردن چند نفر مترجم و افراد مسلّط به زبان‌های عربی و انگلیسی در بین حجاج ایرانی بود. او اصرار زیادی داشت که ما باید با استفاده از این مترجمین به صورت کتبی و شفاهی پیام معنوی انقلاب مان را به حاجیانی که از چهار گوشی دنیا به عربستان آمده بودند، ابلاغ کنیم.😎 📢 💠 بعد از مراجعت از سفر حج، متوسلیان با اشاره به یکی از حوادث جالب و شیرینی که حاصل تیزهوشی به شمار می رفت، به یکی از همرزمانش گفته بود: "...من خیال می کردم خودم آدم جسوری هستم؛ اما پاک روی دستم زده بود.✔ روز تظاهرات حاجیان ایرانی در مکه یک سری از این تصاویر کوچک برچسب دار را توی جیب دشداشه خودش مخفی کرده بود. هر چند لحظه یک بار کاغذ پشت یکی از آنها را جدا می کرد و در حالی که برچسب را کف دستش مخفی کرده بود، به طرف مامورین پلیس سعودی می‌رفت، دست در گردن آنها می‌انداخت و با آنها معانقه می‌کرد.👀🙋‍♂️ ناغافل می دیدی صدای خنده جمعیت بلند شده! نگو معانقه کردن برای بهانه‌ای بود تا بتواند خیلی راحت تصویر را به پشت کلاه کاسکت سفیدرنگ مامورین پلیس سعودی بچسباند. پلیس‌های بینوا هم که از علت خنده شدید مردم بی خبر بودند، دائم به آنها چشم غرّه می‌رفتند.😄 آن روز با این ترفند زیرکانه، حدود ۵۰-۶۰ نفر از مأمورین قلدر سعودی، ناخواسته و ندانسته به توفیق تبلیغ تصویر مفتخر شدند.😁 _______________________________________________ 📸 معرفی تصویر اول: اواخر مهر ۱۳۶۰، مدینه منوره، دامنه کوه احد ایستاده از راست: (حسین شریعتمداری، ، ناشناس، ، ناشناس) نشسته از راست: (ناشناس، ) 📚 برگرفته از کتابهای جذاب و خواندنی و - با تخلیص و اختصار ۲۷_محمد_رسول_الله 🆔 @yousof_e_moghavemat
💟 💕 🍁 🍂 «...صادق آهنگران؛ مدّاحِ خوش الحانِ جبهه‌های نبرد از حال و روز پس از عملیات والفجر-۱ می‌گوید: ... ، فرمانده ، یکی از فرماندهان بسیار پرانرژی، مومن و متعهّد، پرکار و در عین حال، دل نازک بود. به حدّی احساساتی بود، که بعضی مواقع با خودم می‌گفتم، ایشان با این روحیه‌ی عاطفی، چطور می‌تواند نیروهایش را کنترل کند. این خصوصیات، را دوست داشتنی‌تر کرده بود.» 💠 منبع زیرنویس: کتاب ، صفحه ۱۴۶ @yousof_e_moghavemat
💟 💕 🍁 🍂 «...صادق آهنگران؛ مدّاحِ خوش الحانِ جبهه‌های نبرد از حال و روز پس از عملیات والفجر-۱ می‌گوید: ... ، فرمانده ، یکی از فرماندهان بسیار پرانرژی، مومن و متعهّد، پرکار و در عین حال، دل نازک بود. به حدّی احساساتی بود، که بعضی مواقع با خودم می‌گفتم، ایشان با این روحیه‌ی عاطفی، چطور می‌تواند نیروهایش را کنترل کند. این خصوصیات، را دوست داشتنی‌تر کرده بود.» 💠 منبع زیرنویس: کتاب ، صفحه ۱۴۶ 📚 ◀ عنوان کتاب: ماه همراه بچه هاست (سرگذشت نامه سردار ) ◀ نویسنده: گلعلی بابایی ◀ ناشر: نشر صاعقه، تهران ◀ نوبت چاپ: سوم، ۱۳۹۳ ◀ تعداد صفحه: ۲۷۱ ◀ قیمت: ۱۰۰۰۰ تومان @yousof_e_moghavemat