13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
مرا عهدیست با جانان...❣
اول هر صبح قرار دعای #عهد❤️
قرار عاشقی❣
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
< یامنلایرجۍالّاهو >
- جزتوبہکۍمیشہامیدبست🌱:}
#آقاۍمن
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
قشنگیه رفاقتشون🥹♥️🫴>>> #محفل 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- واسڪاࢪ بغلۍتࢪین ࢪفـٰاقت دنیا هم میࢪسہ به 🌝🫀🫂 ░
#محفل
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نسل ، نسلِ ظھورہ . .
نسل ، نسلِ الَک کردن آدماست .
خالص از ناخالص جدا میشہ .
- مراقب خودمون باشیم ؛
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت21
اومد که جعبه رو از حاجی بگیره برگشت سمتم و بدون اینکه نگاهم بکنه
گفت:
_ سلام خانم آرمانی . خوشحالم که بالاخره برگشتید.
بعد جعبه رو گرفت و دور شد.
دور شد، با یه عالمه سوال که توی ذهن من گذاشته بود.
خانم آرمانی...؟ منو از کجا میشناخت،؟ من که تاحالا باهاش هم کلام نشده بودم....
اصلا گیرم که میشناخت. چرا باید از برگشتن من خوشحال میبود؟از کجا میدونست برگشتم؟
چیشده بود؟
من به زور فقط اسمش رو میدونستم.
نه سنش رو میدونستم و نه کار و تحصیلاتش رو .
حتی نمیدونستم که متاهله یا مجرد؟
رفتیم پیش بچه ها و سعی کردم از زیر زبونشون در مورد وقتی که نبودم حرف بکشم .
رفتم پیش فاطمه کوثر و نشستم پیشش.
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت22
نمیدونستم که خانمو دارن عروس میکننننن
رفتم نزدیکش و کنارش نشستم روی زمین .
سرک کشیدم تو گوشیش دیدم داره عکس میبینه.
در کمال تعجب داد زدم
. اینا چیهههههه؟ کیههههه؟
گوشی رو خاموش کرد و برگشت طرفم و دهنمو گرفت.
_ چرا داری داد میزنی نفهم؟
سعی کردم میزان تعجبم رو بیارم پایین و آروم بشم
. ببخشید. اهم اهم . داشتی عکس کیو میدیدی..؟
_ عههه بهت نگفتم؟
. چی رو
_ که برام خواستگار اومده
. خب؟
_ هیچی دیگه
. مگه چیز جدیدیه؟
تعجب نکردم چون فاطمه کوثر همیشه از کلاس یازدهم خواستگار داشت. ولی هیچ وقت اجازه نداد بیان خواستگاری.
چون هم خوشش نمیومد و هم درسش اولویت داشت و معتقد بود که همه چی به وقتش!
_ نه چیز جدیدی نیست. ولی چیز جدید اینه که قراره پنجشنبه شب بیان خواستگاری
. یعنی اجازه دادی؟
_ من که اجازه ندادم ولی بابا گفت که الان که درست تموم شده بهتره بهش فکر کنی.
. تو چی گفتی؟
_ منم گفتم باشه تا دست از سرم بردارن
. خب طرف کیه؟
_ بیا عکسشو نشون بدم.
چشمکی زدم و با شیطونی گفتم؛
. هنوز هیچی نشده شما عکساشم داری، عروس خانم؟
نکنه میخوای عکساشم بزاری تصویر زمینه؟
_ هر هر خندیدیم. مامانم عکساشو فرستاده .
. اوووو این حد از روشن فکری از خاله محاله!
عکس رو که نشون داد.
رسما کُپ کردم.
عکس پسر عموم بود.
بعد چند دیقه مکث و تعجب گفتم؛
. اسمشو میدونی؟
_ اره شنیدم اسمش متنیه.
. فامیلیش چی؟
_ نه اونو نپرسیدم.
. اگه میخوای تا همیشه منو ببینی باید جواب مثبت بدی.
_ یعنی چی؟
. یعنی اینکه فامیلی طرف آرمانیه
_ چییی؟.. نکنه داداشتتتت.....؟..
. زبونتو گاز بگیر بابا. پسر عمومه.
_ واقعا؟
. اره بخدا دروغ ندارم که
_ چقدر عجیب. فکر کنم باید جواب رد بدم
. چرا مثلا..؟
_ چون خون تو. تو رگاش جریان داره. پس معلومه طرف مرض داره دیگه.
بعدم زد زیر خنده
. از خداتم باشههههه . پسر عموی عزیزم خیلیم آدم خوبیه
_ اگه راست میگی خودت چرا زنش نمیشی
ادای گریه کردن درآوردم و گفتم؛
. چون خواستگارم نیست....
_ اگه بود چی میگفتی؟
دیدم یه لحظه جدی شده. با جدیت گفتم؛
. جواب منفی میدادم. چون هم خودم و هم خانوادهام مخالف ازدواج فامیلی ایم ، و من دنبال آدمیم که جدید باشه و خانواده ی جدیدی به خونواده ام اضافه کنم نه اینکه با خوانواده ی خودم دوباره وصلت کنم.