ــــــــــــــــ
امسال خادم حرم امیرالمؤمنین(ع) بود. لحظه به لحظه عکس میفرستاد و صوت میداد. میگفت جایت خیلی خالیست.
نصف شب برگشته بود. میدانست قرار است ساعت چهار راه بیفتیم و برویم سمت دزفول. بهش گفته بودم زیارت که نصیبم نشد، میرویم سری بزنیم به مادر همسرم. سرظهر پیام داد که هنوز راه نیفتادی که؟ گفتم درحال جمعوجورم. نیم ساعت بعد اسنپ دم در خانه بود. تکه بیسکوئیت، تبرک سفره حضرت رقیه بود و شکلات، تبرکی از خادم عراقی در حرم. خدا نصیب همهتان بکند از این دوستها. من با همان تکه بیسکوئیت اشکها ریختم.
#رفیق
#اربعین
@harfikhteh
@zaatar
ـــــــــــــــ
آخرین باری که این جاده را رفتیم، دم عید بود. همسرِ خواهرم هنوز زنده بود. محیا و محمدحسین هنوز بابا داشتند. روزی چندبار تلفنی حرف میزدیم. شبهای احیا بود و حتم داشتم شفایش را میگیریم.
شب ۲۳ رمضان بود. بعد از نماز صبح خوابیدیم. مامان ساعت ۱۱:۳۰صبح زنگ زد روی گوشیام. از خواب پریدم و زل زدم به گوشی. اسم مامان را که دیدم مطمئن شدم خبری شده. جواب ندادم. پتو را کشیدم روی سرم. چشم دوختم به پرزهای پتو. اینجور وقتها انگار میخواهم خودم را بزنم به آن راه. شاید هم میخواهم خودم را آماده کنم. نمیدانم. اصلا نمیدانم چه حسیست که دستم را میبندد. انگار قفل میکنم. گوشی توی دستم مانده بود که مرضیه زنگ زد. نشستم روی تشک. به هادی گفتم به خدا که خبری شده. گفت جواب بده. جواب ندادم. قلبم محکم میکوبید.
هادی گفت زنگ بزن. نمیخواستم اما زدم. چند ثانیه سکوت کردم. مرضیه هم هیچی نگفت. بعد به زبان آمد. گفت حالش خیلی بد بود و زد زیر گریه. بقیه، با صدای هق هقم از خواب بیدار شدند. نیم ساعت سر جا گریه کردم و بلند شدم به جمع کردن. تمام یک ساعتی که وسایلمان را جمع میکردم، محمد گریه میکرد. میخواست بماند پیش مادرجانش. پیش حانیه و محدثه. زبانِ هم را نمیفهمیدیم. نمیدانست باید برود پیش محمدحسین و سرش را گرم کند. بهزور سوار ماشین شد. از وقتی نشستیم توی ماشین و حرکت کردیم سمت تهران، یکبند گریه کردم. تلفنی با زهرا گریه کردم. با آزاده گریه کردم. با فاطمه. با دوست زینب. با خود زینب. خواهرم. توی همین جاده. درست همین جاده که حالا انگار بوی مرگ میدهد؛ بوی بیپدری، بیهمسری.
پینوشت:
خاله همیشه میگوید خیلی غمگین مینویسی. زندگی همینهاست دیگر. اینها را ننویسم چه بنویسم؟
#جاده
@zaatar
ـــــــــــــــــــ
رسول خدا (ص) فرمودند: «هر کس یک نیاز مؤمنی را روا سازد، خداوند حاجتهای فراوان او را روا سازد که کمترین آن بهشت باشد.»
✨خانوادهای را میشناسم در کرمان. مادر، سرپرست خانواده است. بچهها چهار و ده سالهاند و یتیم. چند روز است که صاحبخانه اثاثشان را از خانه بیرون ریخته و توی کوچه میخوابند. فقط توانستهاند ارزاق بهشان برسانند.
برای رهن خانه به ۳۶ میلیون تومان نیاز داریم. هرچقدر زودتر این هزینه را جمعآوری کنیم، شبهای کمتری را در کوچه سپری میکنند. میدانم به همت شما این مبلغ هم جمع میشود إنشاءالله.
☘️در صورت تمایل به مشارکت، مبالغ خود را تا ساعت ۲۴ فردا شب(چهارشنبه شب) به شماره کارت
5892101577542547به نام زهرا عطارزاده واریز نمایید. نیازی به اطلاع رسانی در خصوص مبالغ واریز شده نیست. @zaatar
ـــــــــــــــ
صدای شبکه نهال توی خانه میپیچید؛ سر سفرهٔ خدا درحال پخش بود. مشغول نماز مغرب شدم که حسین داد زد: «فاطمه سادات. فاطمه سادات.»
ذهنم مشغول شد که چش شده این بچه. دو دستی زد توی سرش و گفت: «وای مامان. فاطمه سادات معروف شد.»
گوشهایم را وسط قل هو الله تیز کردم. دختر و پسری درحال معرفی کتابی درباره عاشورا بودند. حسین، محمد را سفت بغل کرد و بالا برد. داشت دورش میداد. دوباره داد زد: «دوستِ مامان معروف شده. کتابشو دارن تو تلویزیون تبلیغ میکنن» :))
#خیمه_ماهتابی
@chiiiiimeh
@zaatar
هدایت شده از ریحانه
🖥یک جای خالی
❤️روایتهای زنانه از غزه
📝عمویم که به رحمت خدا رفت، باردار بودم؛ تمام دوران عقدم برای درمان به تهران میآمد. بیشتر از بابا خانهمان بود. جهازم را که میخریدم، اول از همه به او نشان میدادم. عموتر از یک عموی معمولی بود. شبیه شده بود به بابا. با حالِ بدش، دست برنمیداشت از کلکل با من. بیشتر از چیزی که دکترها گفتند، دوام آورد؛ رفته بودم سر خانه زندگیام و کمتر از قبل میدیدمش.
یک روز که همسرم زودتر از همیشه خانه آمد، نشسته بودم روی مبل صورتی، کنج هال. توی خانه، صدای آرامِ فن یخچال مثل نالهای کشدار میپیچید. کنارم نشست. مثل همیشه نبود. چیزی نمیگفت. لباسش را عوض نکرد. کمکم نشست روی زمین. نور کمجانی از لابهلای پرده روی صورتش میتابید. یواش، خودش را کشید پای مبلی که من نشسته بودم. آرام به حرف آمد. گفت حال عمو خوب نیست. فاصلهی نفسهایش کوتاه و نامنظم شده بود. نگاهش را خواندم. مردمکهایش کدر شده بود و رگههای قرمزی از کنارش معلوم بود. خم شدم. دست گذاشتم روی دهانش. داد زدم: «نگو.» دلم نمیخواست بگوید عمو از دنیا رفته. نمیخواستم بشنوم دیگر عمویی نیست تا برای شفایش دعا کنم. دعایی که هر بار با بوی اسپند، با صدای باران و اذان همراه میشد. باور نداشتم که عمو را دیگر نمیبینم.
مراسمش در شهر دیگری بود و نگذاشتند بروم. گفتند راه زیاد است و مراسمها حالت را بد میکند. من را گذاشتند پیش خاله. خاله، مشکیِ تنم را که دید، پیراهن گلگلی برایم آورد و گفت بارداری. خوب نیست مشکی بپوشی. خیلی زود تن دادم به اینکه برای عزیز از دست رفتهام عزاداری نکنم. صدایم درنمیآمد. مدام حس میکردم چیزی از گلویم بالا و پایین میرود و گیر میکند. هیچکس، عکسی از سنگ مزار عمو برایم نفرستاد.
چندسال از این ماجرا گذشته؛ اما هنوز باورم نشده. درست مثل مادرِ توی فیلم که گمان میکند پسرش هنوز زنده است و نمرده. چشمهای پسر بسته است و احتمالا بدنش رفته رو به سرد شدن. حرکتی ندارد و خون، دورش پاشیده. شاید قبل از این، نشسته بوده پای دفتر مشقش. میخواسته زودتر کاری برای خودش دستوپا کند و کمکخرجِ خانه باشد. شاید میخواسته انتقام خون پدر شهیدش را بگیرد. تازه رسیده بوده به سنی که میتوانست حامی مادر باشد. میتوانست مرد خانه باشد.
کاش بگذارند مادر، عزاداریاش را بکند؛ ساعتها حرف بزند با تن بیجان پسرش. اسمِ کوچکش را صدا کند و قصهی اولین کفشِ مدرسهاش را تعریف کند. از بوی نانِ داغی بگوید که صبحها با هم میخریدند. کاش بگذارند اشک بریزد و برای آخرینبار دستی به موهای پسرش بکشد. کاش باور کند پسرش را دیگر نمیبیند و بعد تن نحیفش را به خاک بسپارد. شاید آنوقت راحتتر برگردد به زندگی. دوباره بایستد پای اجاق گاز و عادت کند به یک جای خالی دور سفرهشان.
📝زهرا عطارزاده، رسانه «ریحانه»؛
💬مجموعه روایت «مینویسم تا صدای غزه باشم»
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
🖥 @khamenei_reyhaneh
تمدیــــــــــد شد! 🎉
💢 تخفیف ۱۵ درصدی حلقه کتاب مبنا،
تا ساعت ۲۴ امشب تمدید شد!
📚 به جونِ هر چهارتا کتاب، این یکی دیگه تمدید نمیشه :)
پس امشب حتما ثبتنامتون رو قطعی کنید
از اینـــــــجا👇👇👇
🔗https://mabnaschool.ir/product/halghe13/
#حلقه_کتاب
#همیشه_سرمون_توی_کتابه
📝 @nevisandegi_mabna
.
در جامعهٔ ما بیاعتنائی به کتاب وجود دارد. گاهی آدم میبیند در تلویزیون از این و آن سؤال میکنند: آقا شما چند ساعت در شبانهروز مطالعه میکنید، یا چقدر وقت کتابخوانی دارید؟ یکی میگوید پنج دقیقه، یکی میگوید نیم ساعت! انسان تعجب میکند. ما باید جوانان را به کتابخوانی عادت دهیم، کودکان را به کتابخوانی عادت دهیم؛ که این تا آخر عمر همراهشان خواهد بود.
امروز کتابخوانی و علمآموزی نه تنها یک وظیفه ملّی، که یک واجب دینی است.
💠 نقلقولی از حضرت آقا در بازدید از نمایشگاه کتاب
⚜اگر دنبال جمعی هستید که دور هم کتاب میخوانند و باهم توی سروکله کتابها میزنند، حلقه کتاب مبنا را از دست ندهید. ما با وسواس زیادی، چهار کتاب دوست داشتنی را برایتان انتخاب کردهایم.❤️
@zaatar
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
📖 یک عمر کار، کتابی دربارهی مادری است؛ تجربهای عظیم و پرچالش.
ما در حلقه سیزدهم تنها کتاب را نمیخوانیم، بلکه آن را با نگاه یک منتقد مادر مرور میکنیم!
منتقد این کتاب، زهرا عطازاده است؛ مادر دو گل پسر و از استادیارهای مدرسه نویسندگی مبنا. او علاوه بر تجربه تخصصی در حوزه کتاب و نوشتن، خودش هم مادر است و همین پیوند نزدیک با موضوع، نقد محتوایی حلقه را واقعیتر، ملموستر و عمیقتر میکند. ✅😍
📚 اگر مایلین مادری رو با نگاهی صمیمی و دقیق لمس کنین، همین حالا برای حلقه سیزدهم ثبتنام کنین:
🔗 https://mabnaschool.ir/product/halghe13/
📣 ۸ ساعت تا پایان ثبت نام حلقه سیزدهم
#همیشه_سرمون_توی_کتابه
#حلقه_کتاب
📝 @nevisandegi_mabna
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ـــــــــــــــ
طبق قاعده باید امروز خوشحالتر از چهار ماهِ گذشته میبودم. چهار ماهی که گاهی برای کارهای عقب افتاده و متنهای ننوشته، اشکم درمیآمد. فکر میکردم امروز اولین تجربهٔ تنها ماندنم در خانه باشد؛ آن هم چندساعت پیدرپی. برای دقیقهبهدقیقهاش برنامه داشتم. فکر کرده بودم چه کتابی را ورق بزنم، چه صوتی را گوش کنم و کدام متن را شروع یا تمام کنم.
رفتم مدرسه محمد. دورتادور حیاط، نیمکتهای فلزی داشت. نشستم کنار مادری که نمیشناختم. فلزِ سرد نیمکت، لرز انداخت به تنم. مدرسه، پر شده بود از سروصدای بچهها.
هنوز درست جا نگرفته بودم که محمد آرام از کنارم فاصله گرفت. بیهیچ حرفی، شروع کرد به دور خوردن. انگار دنیای خودش را پیدا کرده بود.
مادرِ کناریام، پا روی پا انداخت و گفت: «آدم باورش نمیشه.» همین یک جمله کافی بود تا درجا بزنم زیر گریه. من، دنبال محمد بودم و محمد، دنبال دوستهاش. همان بچهای که لحظهای تاب دوریام را نداشت، قدمبهقدم از من دورتر میشد؛ بزرگتر میشد و من کوچکتر. دوست داشتم مثل روز اول مدرسه، خودم را توی بغل مامان بیندازم و یک دل سیر گریه کنم.
#کلاس_اولی
@zaatar