eitaa logo
/زعتر/
422 دنبال‌کننده
144 عکس
22 ویدیو
3 فایل
می‌نویسم چون می‌دانم غیر از این کار، هیچ کاری ماندگار نخواهد بود. ✨ زعتر یعنی آویشن. 💫برای ارتباط با من: @z_Attarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــ آخرین موکبی که می‌ایستم و آبی به صورتم می‌زنم، همین‌جاست. توی ایرانِ خودمان. نرسیده به اراک. به رسم مشایه، چای شیرین را توی لیوان‌های کوچک کاغذی می‌دهند. همهٔ زورم را می‌زنم تا مزه‌اش را به خاطر بسپارم. سخت است ندانی رزق اربعین سال دیگرت را گرفته‌ای یا نه. @zaatar
ـــــــــــــ صوت ۲۸ دقیقه‌ایِ نقد یکی از هم‌نویس‌ها را فرستادم. زیرش نوشتم عذرخواهم بابت صدای زیبام. مطمئن بودم هن‌ّوهنِ نفس‌هایم، صوت را طولانی‌تر از حد معمول کرده. دیروز به محض اینکه رسیدم خانه، تب و لرز افتاد به جانم. سردرد زده بود به تخم چشم‌هایم. حالت تهوع ولم نمی‌کرد. همان یک صوت حالم را خوب کرد. یک جان به جان‌هایم اضافه شده بود. داشتم به داستان بعدی که موقعیتش در پاویون بیمارستان است فکر می‌کردم. خواب خودش را رسانده بود پشت پلک‌هایم که با صدای آیفون از جا پریدم. پسر پانزده شانزده ساله‌ای، کلاهش را یک‌وری گذاشته بود روی سر. انگار خیره شده بود به کاغذی در دستش. گفت:« اسنپ‌فود.» سرم را خاراندم و گفتم:« سفارش نداشتم آقا.» نگاهی به برگه توی دستش انداخت و گفت:« سفارش هادی سیفه.» گفتم:«نمی‌شناسم. اشتباه اومدین. خیابون بغلی هم یه دونه کوچه میرمحکم داره. حتما مال اوناست.» دو دقیقه بعد، دوباره برگشت. اینبار سرش را داده بود بالا و زل زده بود توی آیفون. موهای فرفری‌اش رفته بود توی چشم‌هایش. با اطمینان گفت:«خانم عطارزاده؟» نا نداشتم چهار پله را پایین بروم. حسین را فرستادم و چند دقیقه بعد با کیسه‌ای که محتویاتش نشان می‌داد پای یک دوست در میان است از جا بلند شدم. وقتش رسیده بود تا بنشینم پای نقد بعدی. با دو جان اضافه. که یکیش را طبق معمول مدیون «آزاده» بودم. @zaatar
ــــــــــــ آمپول آخر را خالی کرد توی سِرُم و گفت:« می‌رید کربلا با خودتون چیکار می‌کنید واقعا؟؟» از سرِ افتاده و چشم‌های نیمه‌‌بازم انتظار جواب نداشت. گفتم:« می‌ریم خودمونو می‌سازیم.» کیسه داروها را گذاشت کنار تختم و گفت:«اینجوری آخه؟» گفتم:« نرفتی، نمی‌دونی» @zaatar
ـــــــــــــ بعد از هر سخنرانی، یک جمله از صحبت‌های حضرت آقا را بولد می‌کنم برای خودم. این هم رزق امروزم بود و انگیزهٔ فردایم: شما جوان‌های امروز می‌توانید مایه‌ٔ امید باشید و مایه‌ٔ امیدید. امروز هر کدام از شما می‌توانید یک مشعل نورانی باشید بر سر راه پیرامون خودتان و محیط پیرامونی خودتان. @zaatar
ـــــــــــــ ما هرگز دو بار وارد یک کتاب نمی‌شویم. هر بار که به آن سر بزنید، عوض می‌شود و حرف‌های تازه‌ای برایتان دارد، نکته‌هایی که دفعه قبل متوجهشان نشدید. همیشه چیزهایی باقی می‌مانند. بیخود نبود که «فاکنر» کتابخوانی را بیشتر در بازخوانی کتاب‌های قدیمی خلاصه می‌کرد. خاطرات کتابی_احمد اخوّت @zaatar
10.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ــــــــــــــ می‌دانم که با شما خدایی‌ام می‌دانی امام رضایی‌ام @zaatar
از دیروز با جمعی از دوستان شروع کردیم به خوندن اشعار حافظ. روزی پنج غزل. اگه دوست دارید کنار ما حافظ بخونید بفرمایید اینجا: https://eitaa.com/joinchat/964100623Ca05baae65e قدمتون سر چشم🌱
ـــــــــــــ هنرجوی نویسندگی خلاق داشته‌ام که دندان‌پزشک بوده یا روان‌شناس؛ عضو هیئت علمی دانشگاه بوده یا مدیر مهد کودک. بعضی‌هایشان، آمده بودند تا به‌صورت جدی، وارد دنیای نویسندگی شوند اما اکثرشان آمده بودند پیرامون‌شان را از پنجره دیگری ببینند. بینش جدید به ادبیات، نگاه نو و خلاقانه به پیرامون‌ و برطرف کردن موانع نوشتن، دست‌آورد‌های حتمی شماست تا پایان این دوره. ۴۰درصد از ظرفیت، در عرض یک ساعت‌ونیم پر شده. می‌خواهم در همین فرصت کم، دعوتتان کنم به نویسندگی خلاق مدرسه مبنا. دوره‌ای که خودم هم دلم می‌خواهد دوباره بنشینم پای درس استادش. لینک ثبت‌نام: https://b2n.ir/d61524 @zaatar
ــــــــــــ دو هفته است روزشمار زده. مدرسه از دهانش نمی‌افتد. صبح زود، از سرمای اولین روز پاییزی، روسری را پیچاندم دور شانه‌‌ها. یک بار صدایش زدم. درجا نشست و با چشم‌هایی که هنوز باز نشده، دست‌هایش را از هم باز کرد و خودش را انداخت توی بغلم. بغضی نشست توی دلم. این خوشحالی برای جدایی از من بود؟ . برای ناهار سفارش ماکارانی داده. پچ‌پچ را گذاشته‌ام توی جیب خوراکی‌هایش. کنار لیوان و ظرف غذایش. انگار زیر پایش آتش است. روی پا بند نیست. صبحانه‌اش را برخلاف همیشه دولُپّی می‌خورد. تازه به اشتها افتاده. قرار است روزی هشت ساعت نبینمش. . «حسین سجادی‌پور» را، چسبانده‌ام به مداد و دفترش. می‌خواهم بگذارم توی کیف. پیکسل حاج قاسم را می‌بینم. سنجاق کرده به کیفش. این کلاس دومیِ من است؟ پسرِ من؟ منی که هنوز گیر کرده‌ام توی خاطرات مدرسهٔ خودم؟! @zaatar
هدایت شده از مجله مجازی محفل
«آموزه‌های او دربارهٔ نویسندگی بسیار است؛ مثلا معتقد است یکی از مهم‌ترین چیزهایی که ما می‌توانیم بفهمیم خودمان استعداد نویسندگی داریم یا نه، «میل به قصه گفتن» است. چیزی که از قدیم کم‌وبیش در مادربزرگ‌ها وجود داشته است. از نظر او، هر کسی که دستی بر قلم دارد، در هر شرایطی می‌نویسد؛ بهتر بخواهم بگویم، نمی‌تواند ننویسد.» برشی از یادداشت «کتاب جِلتی» دربارهٔ «محمد حسن شهسواری» @mahfelmag
ـــــــــــــــ همسایهٔ روبرویمان است. وقتی پنجره را باز می‌گذارد، تا اتاقِ تهی پیداست. معمولاً هیچ چراغی توی خانه‌شان روشن نیست. تنها زندگی می‌کند و من را با پسرهایم می‌شناسد. همه من را با پسرهایم می‌شناسند. هر پنج‌شنبه با بشقابی پر از شیرینی و شکلات می‌آید دم در. چادرش را سفت می‌گیرد زیر چانه اما فرق وسطش پیداست. هر پنج‌شنبه می‌آید و التماس می‌کند برویم خانه‌شان. انگار جای پدر و مادرش خیلی خالیست. @zaatar