ــــــــــــ
دو هفته است روزشمار زده. مدرسه از دهانش نمیافتد. صبح زود، از سرمای اولین روز پاییزی، روسری را پیچاندم دور شانهها. یک بار صدایش زدم. درجا نشست و با چشمهایی که هنوز باز نشده، دستهایش را از هم باز کرد و خودش را انداخت توی بغلم. بغضی نشست توی دلم. این خوشحالی برای جدایی از من بود؟
.
برای ناهار سفارش ماکارانی داده. پچپچ را گذاشتهام توی جیب خوراکیهایش. کنار لیوان و ظرف غذایش. انگار زیر پایش آتش است. روی پا بند نیست. صبحانهاش را برخلاف همیشه دولُپّی میخورد. تازه به اشتها افتاده. قرار است روزی هشت ساعت نبینمش.
.
«حسین سجادیپور» را، چسباندهام به مداد و دفترش. میخواهم بگذارم توی کیف. پیکسل حاج قاسم را میبینم. سنجاق کرده به کیفش. این کلاس دومیِ من است؟ پسرِ من؟
منی که هنوز گیر کردهام توی خاطرات مدرسهٔ خودم؟!
#مهر
#مدرسه
#کلاس_دومی_من
@zaatar
هدایت شده از مجله مجازی محفل
«آموزههای او دربارهٔ نویسندگی بسیار است؛ مثلا معتقد است یکی از مهمترین چیزهایی که ما میتوانیم بفهمیم خودمان استعداد نویسندگی داریم یا نه، «میل به قصه گفتن» است. چیزی که از قدیم کموبیش در مادربزرگها وجود داشته است. از نظر او، هر کسی که دستی بر قلم دارد، در هر شرایطی مینویسد؛ بهتر بخواهم بگویم، نمیتواند ننویسد.»
برشی از یادداشت «کتاب جِلتی» دربارهٔ «محمد حسن شهسواری»
#زهرا_عطارزاده
#محفل_خیاط
@mahfelmag
ـــــــــــــــ
همسایهٔ روبرویمان است. وقتی پنجره را باز میگذارد، تا اتاقِ تهی پیداست. معمولاً هیچ چراغی توی خانهشان روشن نیست. تنها زندگی میکند و من را با پسرهایم میشناسد. همه من را با پسرهایم میشناسند. هر پنجشنبه با بشقابی پر از شیرینی و شکلات میآید دم در. چادرش را سفت میگیرد زیر چانه اما فرق وسطش پیداست. هر پنجشنبه میآید و التماس میکند برویم خانهشان. انگار جای پدر و مادرش خیلی خالیست.
#فاتحه
#خیرات
@zaatar
14020726 بیمارستان المعمدانی.mp3
8.34M
📣📣📣فوری فوری
🔴در پی فاجعۀ بیمارستان #المعمدانی #غزه
سخنرانی مهم دیگری از حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی منتشر شد.
🔴شنیدن این سخنرانی برای هر کسی که قلبش از فاجعۀ بیمارستان غزه به درد اومده لازمه.
📣همین حالا گوش کنید، تا آخر هم گوش کنید و همین حالا منتشر کنید.
کسایی که سخنرانی قبلی رو گوش ندادن، حتما گوش بدن.👇
https://eitaa.com/abbasivaladi/13066
‼️تنگۀ احد عملیات #طوفان_الاقصی فضای رسانه است. با انتشار مطالبی از این دست، نگهبان این تنگه باشید.
#فلسطین
#عباسی_ولدی
@abbsivaldi
/زعتر/
📣📣📣فوری فوری 🔴در پی فاجعۀ بیمارستان #المعمدانی #غزه سخنرانی مهم دیگری از حجت الاسلام #محسن_عباسی_ول
پیشنهاد میکنم حتما گوش بدهید.
____
به بهانه هفتمین حلقه کتابخوانی مبنا، نشستهایم پای کتاب «خمره»
زبان سادهٔ داستانی، اولین چیزی است که ما را پای داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی مینشاند. زبانی که برای همه قابل فهم است و دور است از پیچیدگیهای معمول.
داستان، با یک توصیف شروع میشود. توصیفِ خمرهای که شیر ندارد و منبع آب بچههای مدرسه است. ما در این کتاب با اتفاقات عجیب غریب طرف نیستیم. چیزی که در این داستان اهمیت دارد، موقعیت است. مکانی که اتفاقات در آن رخ میدهد. روستای ناشناختهای که کمکم قرار است تصویری از فرهنگشان را نشانمان بدهد.
#حلقه_کتابخوانی_مبنا
#خمره_بخش_اول
@zaatar
ـــــــــــــــ
خواندن فقط ورق زدن نیست؛ تفکر درمورد آنچه نوشته شده، یادداشتبرداری، نوشتن در حاشیه، مقایسه ذهنی با کتابهای دیگر و جستجوی ایدهها یا تصاویر جدید است.
اگر فقط یک کتاب را میبلعید و ده دقیقه بعد فراموش میکنید که درمورد چیست، خواندن فایدهای ندارد. خواندن کتاب، یک تمرین برای ذهنتان، ژیمناستیک برای افکار و توسعه تخیل شماست.
▪️نوام چامسکی
@zaatar
ــــــــــــــــ
ایدهها از «واقعیت» میآیند. همان جرقه ذهنی به وقت برخورد با آدمها، شنیدن یک پادکست، دیدن یک فیلم و مواجهه با هر چیزی که ناخودآگاه سر راهمان قرار میگیرد.
کماند ایدههایی که چهارچوب قدرتمندی دارند و در لحظه میتوان داستانشان را نوشت.
هوشنگ مرادی کرمانی، در کتاب خمره، دست گذاشته روی یکی از سادهترین ایدهها.
او در این کتاب توانسته با قرار دادن خمرهای در مکانی خاص، نسبت به آن، آشناییزدایی کند.
دستمایهٔ اصلی داستان، خمرهٔ مدرسهای است که شکسته و مواجهه با بچههایی است که برای خوردن آب، مجبورند بروند سرِ چشمه.
قصهای که باعث شناخت مخاطب از آدمهاییست که هرگز با آنها نزیسته. قرار گرفتن در روستایی است که هیچوقت پا در آنجا نگذاشته. و این همان کاری است که نویسنده بهخوبی از پس آن برآمده و توانسته آنطور که باید، مخاطب را با خودش در کوچه پسکوچههای روستا، همراه کند. قلم مرادی کرمانی آنقدر لطیف و شیرین است که هرمخاطبی را سر ذوق میآورد. با اینکه مخاطب اصلی این کتاب، نوجوانان هستند.
#خمره
#هوشنگ_مرادی_کرمانی
#انجمن_کتابخوانهای_مبنا
@zaatar
ــــــــــــــ
همنویس مثل بچه ناخواستهای بود که بیخبر گذاشتند توی بغلم. درست زمانی که تصمیم گرفتم کارم را سبک کنم و بنشینم گوشهای، پشت میز کارم. بعد هم خودم را بیندازم وسط کتابهایی که برای خواندنشان دستدست میکردم و طرحهایی که برای نوشتنشان امروز و فردا میکردم.
اما همیشه، همهچیز همانطور که میخواهی پیش نمیرود. پیش خدا دودوتا چهارتایم را کردم و کار را دست گرفتیم. آن هم زمانی که آزاده پدرش را از دست داد و شوقِ شروعِ کارِ دونفرهمان، یکباره جایش را داد به غمی سنگین. به استرسی که پر بود از: «دستتنها چه کنم؟»
چه میدانستم آزاده، همان شنبهای که قرار بود شروع دورهٔ همنویسمان باشد، خودش را میرساند به جلسه معارفه و از ب بسمالله کار را دوتایی دست میگیریم.
حالا اما رسیدهام به روزهای پایانی دوره. روزهایی که محبت همنویسها تمامی ندارد. دستجمعی روایتی نوشتهاند و حس خوب کلمات و نقاشیهای کنارش، هرلحظه قندی است که تمام دهانم را شیرین میکند. هدیهٔ معنویشان را که میخوانم، همهاش میشود بغض و هرچقدر بیخ گلویم را سفت میگیرم، میزند بیرون و میشود هقهق. بچهها میگویند اشک شوق است اما با خودم که تعارف ندارم. از همین حالا، دلتنگ لحظهای هستم که از گروههایشان لفت میدهم و دیگر نمیتوانم بگویم: همنویسهای عزیزم💔
#همنویس
#مدرسه_مبنا
@zaatar
.
اتاق خاموشه و رد نور موبایل، قاب عکس دونفریشون رو روشن کرده.
حسین: آرزو میکنم فردا حالم خوب باشه، بتونم برم مدرسه.
محمد: دعا میکنم هیچوقت نری مدرسه😂
#برادرانه
@zaatar
ــــــــــــــ
نوشتن را هر روز، ساعات و دقایقی انجام بده. آن را طوری انجام بده، انگار بخواهی گامهای موسیقی را روی پیانو تمرین کنی. آن را مثل کاری که قبلاً آن را با خودت هماهنگ کردهای و برنامهاش را ریختهای انجام بده. آن را مثل قول شرفی که داده ای و حال باید به آن وفا کنی انجام بده. و با خودت عهد کن که کارهایت را به انجام برسانی و تمامشان کنی.
📚 پرنده به پرنده/ آن لاموت
@zaatar