🔰داستان کوتاه
#کهنه
از وقتی که شنید همکارش در یک سانحه ساختمانی مرد و بازماندگانش کلی دیه گرفتند ، هروقت فراغتی پیش مي آمد در شهر میگشت تا ساختمانی در حال ساخت را پیدا کند. از میان آجرهای پراکنده ، ماسه ها و آهن آلات ، پاورچین پاورچین رد میشد .
هیچ عجله ای هم نداشت. با اینکه چند بار کارگران او را دیدند و معترض هم شدند ولی با لبخند سری تکان میداد و با گفتن پیری کساده به راهش ادامه میداد.
همه ی امیدش به بالابرهای آهنی سنگین بود.از زیر آنها میگذشت تا شاید بندش پاره شود و سقوط کند .
ولی افسوس که همه ي آنها با سیمهای آهنی به صورت طناب بکسل در آمده بودند و هیچکدام پاره شدنی نبودند.
_ ...به تو هم میگن پدر؟!
سی سال آزگار دست از پا خطا نکردی که دلت خوش باشه یک نقطه سیاه تو کارنامه ات پیدا نمیشه ؟
چند سال بیکاری من ، سر مرا بخوره ، زورت نمیرسه مریضی خودتو درمان کنی !
یعنی توی این مدت هیچ موقعیتی برات پیش نیامد یک لیفت و لیسی بکنی؟!
حالا هر روز گوشی را به گوشت بچسبان .
الو الو بگو و برای راننده ها سرویس بگیر ! ...
_ ... به رب ! به رسول ! من هم موقعیت داشتم.
ولی می ترسیدم لقمه حرام دهان شماها بگذارم . یعنی دوره ماها همه موقعیت داشتند ولی دستشون پاک بود.
از خدا و روز قیامت می ترسیدیم.
اون موقع توی گوشمان از عقیل میخواندند و زغال گداخته در کف دستش.
از یوسف نبی میگفتند که یک آن خدا را فراموش کرد و چون متوسل به خلق شده بود ، سالها زندانیش تمدید شد .
همه حلال و حرام سرشون میشد.
من چه میدونستم یک موقعی میرسه که اینجور برای حرام خوری از همدیگر سبقت میگیرند ؟!.
پسر جان! اینقدر سرکوفت نزن.
ماها چوب مسجدیم .
اگر چه کهنه و مستهلک شدیم ولی هنوز ارج و قربی داریم و خیلی ها خریدار ما هستند .
یک خرده صبر کن . ایشالله یک پول قلمبه گیرت میاد...
چشمش به ساختمانی سه طبقه در حال ساخت افتاد که جوانی در پیاده رو با لباسی که گرد و خاک روی آن نشسته بود ، بیل را با صدا توی ملات فرو میبرد .
توی سطلی آهنی می ریخت که دسته اش به طناب کلفتی متصل شده بود.
وقتی سطل پر شد طناب را تکان داد و کارگری در طبقه بالا آنرا به سوی خود کشید و چندی بعد سطل خالی را به پایین فرستاد.
اندکی ایستاد و از پشت نوار زرد رنگی که پیاده رو را بسته بود آنها را تماشا کرد.
چند بار که تکرار شد کارگر بالایی فریاد زد : بسه.
جوان پایینی سراغ پاکت های سیمان رفت که داخل ساختمان همکف روی هم چیده شده بود.
یکی را برداشت.
توی فرغون گذاشت و با کج کردن آن ، جلوی ماسه ها به پایین انداخت.
برای بار بعد که به سوی پاکتها رفت، شتابان از زیر نوار رد شد و با چند گام بلند خود را به آنجا رساند.
چاقوی جیبی را در آورد .
با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و سپس بخشی از قطر طناب را به صورت نیم بند برید و شتابان بیرون رفت .
مردم در رفت و آمد بودند.
صدایی از دور دست و از پشت بلند گو به گوش رسید.
کهنه میخریم... پلاستیک کهنه ،آهن کهنه، آب گرم کن کهنه میخریم.
این کلمه آخری را خیلی کشدار میگفت.
کارگر با فرغون آمد و سیمان را پایین انداخت.
با کنار بیل ضرباتی بر بدنه پاکت زد. وقتی پاره شد آن را روی ماسه ها خالی کرد.
بیل را گرفت و همه ی آنها را هم زد و سپس شیلنگ آب را وسط فضای خالی آن قرار داد .
کارگر بالایی فریاد زد ملات.
جوان سوی آن رفت .
سطل را پر کرد و طناب را تکان داد. کارگر بالایی با دو دست ، مرحله به مرحله آنرا به سوی خود کشید.
بهترین موقعیت برایش فراهم شد . بدون اینکه از بالا چشم بردارد، به راه افتاد.
جوان با کناره بیل، مشغول جمع کردن تکه های ملاتی بود که در اطراف پراکنده شده بودند.
صدای کشیده شدن آهن روی بتن به گوش میرسید.
ناگهان طناب پاره شد و کارگر بالایی فریادی کشید .
مرد همچنان که بالا را نگاه میکرد، آب دهانش را قورت داد. نفسش راحبس کرد .
پس و پیشی کرد و درست در مسیر سطل فلزی قرار گرفت.
جوان با چهره ای در هم بیل را انداخت ، به سویش دوید و هوار کشید:
اینجا چیکار میکنی ؟ برو عقب.
دیر شده بود. سطل آهنی پر از ملات روی سرش افتاد و کف پیاده رو نقش زمین شد.
جویی از خون سرخ از کنار گوشش به راه افتاد. خاکها را در نوردید. پشت تکه گچ سفیدی متوقف شد و اندک اندک آنرا سرخ کرد.
مردم دورش جمع شدند.
یکی فریاد زد زنگ بزنید اورژانس . دیگری گفت پلیس بیارید .
کارگر بالایی نفس زنان پایین آمد و همچنان که به او خیره شده بود، دو دستش را بر سر کوفت و گفت:
_ چقدر به صاحب کار گفتم اینجا را بیمه کن.
صدای بلندگو بلندتر شده بود:
_ کهنه می خریم. آهن کهنه ، پلاستیک کهنه می خریم. کلمه آخر را خیلی میکشید ...
با احترام
#محمداسماعیل_کلانتری #ماک
#اردیبهشت_ماه۱۴۰۳
#کانال_زادگاهم_تویه_دروار
@zadgahamtuyehdarvar