eitaa logo
| ضَـمیـرِ مُـشْتَـرَک |
78 دنبال‌کننده
314 عکس
16 ویدیو
10 فایل
ضـَمیـرِ مُـشـْتَرَکَـــم، آنْچِـنان کـه خـود پـیـداسـت کـه در حِـصـار تـو و ما و من نِـمـی گُنـجَم # کتاب_بخونیم
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستاتون رو به کانال دعوت کنید🍃🌸 Eitaa.com/zamire_moshtarak
خیلی خیلی قشنگ بود‌‌... اصلا مگه داریم که سید مهدی شجاعی نویسنده باشه و یه کتاب خوب نشه؟! ولی خب کاش صوتی ش رو گوش نمی دادم. اون حسی که آدم خودش موقع خوندن کتاب داره، مخصوصا کتاب های سید مهدی، هیچ کس دیگه نمی تونه بهت منتقل کنه‌‌.‌..
از کتاب های صوتی بالاخره رفتم سراغ
تا اینجا هم آقایی کرده ای که با آن همه خبط و خطا تشتک دلمان را برنداشته ای و تشت رسوایی مان را روی بام نگه داشته ای والا با این توبه های آب دو خیاری ما که عین هو کشِ تنبانِ حاجی، دم به دقیقه باید سفتش کنی هرکه بود صبردانش خالی میشد. 📚🍂 @zamire_moshtarak
قرص کن دلم را رفیق! دل قرص سرمایه است‌.... دل قرص دواست... آسپرین بچه و نعنا و اسمارتیزش هم دواست... منتها جوشان نکن... جوشان جوگیر است‌‌‌.. هر چه قدر بخواهی هارت و پورت دارد.‌‌.. باد کله اش که بخوابد جوش و خروش از سرش می افتد‌.‌. بعد می بینی نصف لیوان هم نیست‌. خوش ندارم این شب ها ‌که پیش توام این با تو شنا کردن ها جوگیرم کند. اگر بنا به حل شدن است، بدون شالاپ و شلوپ حلم کن! دلم را قرص کن رفیق! قرص نعنا.. قرص کارکن! 📚🍂 @zamire_moshtarak
التماس دعا این شبا🙏
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلستان گوش می کنیم🍃🌸
وقتی کتاب را در انتشاراتِ سوره ی مهر در نمایشگاه کتاب دیدم، نگاهی به آن انداختم‌‌‌‌... توجهم به پشت کتاب و به جمله آقا جلب شد که نوشته بود: در میان خاطرات جنگ، این یکی از بهتریناست‌... کتاب را ورق زدم و دیدم درباره بچه های لشگر انصار الحسین است‌.. هنوز لذت خواندن را احساس میکردم و به عشق شهدای همدان این کتاب را بدون درنگ خریدم... کتاب، خاطراتِ میرزا محمد سُلگی، فرمانده گردانِ اباالفضلِ انصار الحسین را به شیرینی بیان میکند... میرزا محمد از شهدا می گوید: از شهید چیت سازیان و از شهید امیدی و رفقای دیگرش که رفتند و او ماند‌‌‌‌... از عملیات های کربلای ۵ و والفجر ۸ می گوید که جانانه مقاومت کردند.... از مجروحیتش و از دست دادن دو پایش می گوید.... از درمانش در یکی از بیمارستان های آلمان و مبارزه با منافقین می گوید... از.... کتاب، عالی بود... اصلا مگر می شود حضرت ماه بر کتابی تقدیر بزند و آن کتاب بد باشد؟ اوصیکم به خواندنش‌‌‌‌‌‌... 📚💧
بعد از خواندن کتاب #تپه_جاویدی_و_راز_اشلو به قلم #اکبر صحرایی به شهید جاویدی علاقه خیلی خاصی پیدا کردم بالاخره امروز طلبیدن و رفتیم سر مزارشون😍
حال را نمی دانم! لکن ما که مدرسه می رفتیم در دبستان ناظمی داشتیم که هر موقع خبط وخطایی سر می زد ازاحدی! ضربه ای حواله بناگوشش می کردو می فرستادش پی مادرش تا بیایدمدرسه. ناظم خوش انصاف روزگار! مادر ما نای و پای آمدن و ایستادن ندارد! ما خطاکاران را به پدرمان علی ببخش. 📚🍂 @zamire_moshtarak
سومین کتاب صوتی که گوش دادم بود... یعنی باید بگم انصافا عاااالی بود... یک کتاب طنز که در عین حال حقیقت های تلخی که توی دنیا و کشورمون رو داره اتفاق میفته رو بیان میکنه‌‌‌‌... پیشنهاد میکنم که حتما حتما حتما بخونید.... البته قسمت هایی که دوست داشتم رو توی کانال گذاشتم‌‌‌‌‌‌ این هشتگ رو سرچ کنید و قسمت هایی از کتاب رو بخونید و لذت ببرید...
میریم سراغ کتاب صوتی بعدی
عجیب ترین حالاتی که همه را متحیر کرده بود، حالات یک بسیجی به نام علی علیمرادپور بود. او قبلا در زمانی که در آبادان مستقر بودیم، از جمع جدا می شد و برای عبادت، به اتاق کوچکی به اندازه یک حمام می رفت و پیوسته قرآن و نماز میخواند‌. تمام نشانه های یک عارف خلوت گزیده و متصل به عالم بالا در این جوان هویدا بود؛ تاجایی که عده ای می گفتند با امام زمان( علیه السلام) ارتباط دارد. در ابوشانک، همان حس و حال را داشت، ولی آشکارتر. او تشنه ی قرب الی الله بود و همه این را می دانستند. به چند نفر هم گفته بود که من اولین شهید گردان هستم. وقتی که بچه ها در آستانه عملیات، حنا می گذاشتند، با حنا رو پوست بدنش نوشت:" شهید علی علیمرادپور، اعزامی از نهاوند." 💧📚 @zamire_moshtarak
تا غروب آفتاب، چند تویوتای حاوی مهمات، گونیِ سنگری و آب و غذاهای کنسروی رسید. آن روز نزدیک سی شهید و مجروح داده بودیم، که تویوتاها، اول مجروحان و سپس، شهدا را به عقب بردند. همه ی آن ها را می شناختم و از آنان خاطره ها داشتم؛ ولی لحظه تیرخوردن اولین شهید گردان، علی علیمراد پور دائما در ذهنم تکرار می شد‌. او وقتی از پشت خاکریز بلند شد که موشک آرپی جی را به سمت تانک ها رها کند، تیری به سرش خورد و پشت خاکریز غلتید و وقتی بالای سرش رفتم، به یاد آوردم که از خدا خواسته بود اولین شهید گردان حضرت ابالفضل باشد. 💧📚
+ تموم شد .. و پرونده ها بسته . فقط ی چیزی بگم.. تمومِ امشب تو هیئت موقع برگشت تو این فکر بودم ک چی میشد اگه این سحر پستِ همه ی کانالا این بود : بچه ها ! شما هم صدای رو شنیدید ؟! آخ ..💔
تو تموم این مدت ... از سحر تا چند دقیقه پیش که اذان بود، منتظر بودم صدای منادی رو بشنوم و بعدشم صدای آقا رو که تو مکه، کنار کعبه، میگن: الا یا اهل العالم انا الامام القائم انا الصمام المنتقم الا یا اهل العالم ان جدی الحسین قتلوه عطشانا الا یا اهل العالم ان جدی الحسین طرحوه عریانا.... نیومد نیومد...
- امـروز چه روزیه؟ +جمـعـه و بلافاصـله پــرسیـدم: چـطور مگـه؟ بی تامــل گفت: توقـعـت هـمـیشه از این روز یعنی جـمـعـه چی بوده؟ دلـم فرو ریـخت. از شنیدن دو کـلـمه جـمـعـه و توقـع یاد این فراز از زیارت امــام زمـان در روز جـمعه افتادم: و هـذا یـوم الــجمـعه و هو یـومک المتـوقـع فیه ظـهورک ( و امـروز جـمعه است. همـان روزی اسـت که در آن ظـهـور تو انــتــظار می رود) پـیش از آن که من پـاسـخ بدهم یا سـوالی بپرسـم، مـحکـم و آمرانه گـفت: سـریع بیا که بریم. داره دیـره می شـه دل نـگران پـرسیدم: یعنی همـین الـآن ؟! جواب داد: پـس کـی ؟ میگم داره دیـره می شه! تـداعـی کارهای انجام نشده و یـادآوری بـی بضـاعتی و خالی بودن دسـت، سبـب شد که با لـحـن آکـنده از انـدوه و حسرت بـگویم: نمـی تونم! من روم نـمیـشه دست خالی خـدمت آقا بـرسم. بعدا وقـتی کـارام به انجام رسیـد می آم. با لحنـی حاکی از قطع امـید گفت: بعدا دیـره! اگـر اهـل آمـدنی، الـآن وقتـشه! یه کـلـام بگو می آی یا نمی آی؟ گفتم: آخـه.... می دونـی.... مـن آمـاده شـدنم... یک کـمی معطلی داره... نیـست دیـشب نـخوابیـدم... شاید اگه دوش بگـیرم از این منـگی و خواب آلـودگی در بیـام. با ریـشخـند گفت: دوش چیـه ؟! حتـی مـجـال لبـاس عـوض کـردنـم نیـست. با هـرچــی تنتـه سریـع بیا که بـریم. دیدم که ایـن طور کنـدن و رفـتـن فــوری و آنـی را در خـودم نمی بیـنم، پس بـا قـاطعیت گفتم: در این وضـعیـتی که من هسـتم، یک همچـین شتـاب و عجله ای نه صـلاحـه و نه عمـلی. با لـحـن مؤاخـذه پرسیـد: یـعـنی چـه؟ گفـتم: برای امـر به این مـهمـی من باید بتونم سـرپا باشم یا نــه; الـآن با این حـال و روز که نـمی تـونم. شمـا بریـن، من حـالم که جـا اومد، خـودم میام. با لـحـن آکـنده از یـاس و حسـرت و تـاسف و خـشونـت گفت: پس لااقـل از اون دعـاها و ادعـاهای تو خـالیـت دسـت بردار! الـآن که در بـازه امکان اومـدن هسـت. وقـتی بسته شـد، که دیـگه امـکان نـداره! 📖 @Zamire_moshtarak
بخونید حتما!
اساسا بعضی از آدم ها پوست موز صفت هستند. مترصد زمین زدن خلق الله! قسمتی از آدم ها پوست خیار صفتند درکنارشان جوان می مانی یا دست کم خیال میکنی جوان شده ای. یک عده پوست پرتقال صفتند تا کردن و معاشرت کردن با آن ها قلق دارد. علی ما یبدو تلخند لکن بالقوه ظرفیت مربا شدن دارند. ایضا حضور چشم گیر در نثار زرشک پلو! عده ای دیگر پوست گردو صفتند. پوست گردوی تازه صفت! جوری سیاهت میکند که تا مدتها اثرش بماند. بخش دیگر اما شفاف و زلال اند لکن بعضا همزمان شکننده و ظریف هم هستند. این جماعت پوست سیر و پیاز صفتند. گروهی موسوم اند به آدم های پوست پسته صفت. متصل نیششان تا بنا گوش باز است. جماعتی پوست تخمه صفتند باید جوری از آن ها انتفاع ببری که کمترین تماسی با آن ها پیدا نکنی و الا شورش را در می آوردند. تعامل با شماری آدم ها ترفند و تکنیک می طلبد. این ها پوست آناناس صفتند‌. 📚🍂 @zamire_moshtarak
عشق به دیگری یک ضرورت نیست، حادثه است‌‌. عشق به وطن ضرورت است نه حادثه. عشق به خدا ترکیبی ست از ضرورت و حادثه ❤️📚 @zamire_moshtarak
همه ی فرمانده گردان ها و شورای فرماندهی تیپ ما و لشکر های ۲۷ و ۱۰ در جلسه حضور داشتند. فرماندهی لشکر با حاج همت بود. او را قبلا در سومار دیده بودم؛ ولی اولین بار بود که پای صحبتش می نشستم. او با استادی تمام وضعیت ما و دشمن را تشریح کرد و یک بار دیگر، تقسیم کار و وظایف هر یگان را برشمرد. انصافا من ک خیلی ها انگشت به دهان مانده بودیم‌. این اندازه تسلط بر دقایق و ظرافت های جنگِ متکی بر تفکر جهادی امام، از زبان او به معجزه می مانست و ما پاسداران پیش ارتشی های خبره که سن و سال بالایی هم داشتند، احساس غرور می کردیم‌. غروب شد. تا برای وضو رفتم و برگشتم، دیدم که تمام آن جمع پشت سر همت به نماز ایستاده اند. رکعت دوم بود. آن چنان در قنوتش گریه می کرد که برای لحظه ای به جای پیوستن به صف جماعت، محو تماشای او شدم‌. 📚💧 @zamire_moshtarak
از کتاب های غیر داستان و به قول خودم اون هایی که وقتی خوندید خیلی بهتون چسبید و باهاش عشق کردید رو میشه معرفی کنید؟👇 @narjes_sadat