کتاب صوتی بعدی:
#دریاخانوم
خاطرات همسر شهید جلیلوند
خاطره نگار: سید قاسم یاحسینی
بالاخره تموم شد!
داستان از زبان معلمیه که زمان شاه او را برای تدریس به یک روستا می فرستند.
نویسنده توی این داستان وضع اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و.... مردم روستا رو از زمان معلم روستا به تصویر کشیده!
در واقع نویسنده با نوشتن این کتاب
میخواسته به نوعی اعتراض خودش رو به وضع اون زمان نشون بده!
نقدی که به کتاب وارده اینکه یه سری مبانی رو گفته که یه جورایی با مبانی اسلام همخوانی نداره!
کتاب توصیف های خیلی ظریف و قشنگی داره و یکی از دلایل زیبایی کتاب، همین توصیفاتش هست. به نحوی که انقد این توصیف ها واضح هستند که به راحتی بدون اینکه خودتون بخواید تو ذهن مجسم می شن! و درواقع خوندن این جور کتاب ها، با چنین توصیف های قوی ای می تونه به نوعی تمرین نویسندگی هم باشه.
این رو هم بگم که نویسنده از سبک خاصی برای نوشتن این کتاب استفاده کرد. جملات کوتاه و... که اگه خوندید خودتون متوجه سبک خاصش می شید.
در کل اگه می خواید با اوضاع و احوال مردم قبل از انقلاب آگاه بشید و بیشتر بدونید خوندن این کتاب توصیه میشه!
#نفرین_زمین
#جلال_آلاحمد
این کتاب صوتی رو هم یه روزه گوش دادم و حقیقتا فکر نمی کردم انقدر زود تموم شه گوش دادنش!
کتاب، خاطرات همسر شهید رضا جلیلوند رو بیان می کرد.
رضا اهل ارومیه و آذر (همسر شهید جلیلوند) اهل کازرون بود و تقدیر اینجوری برای آن دو رقم زد که در بوشهر باهم آشنا بشن و همون جا با هم ازدواج کنن.
میتونم بگم از بین ۱۰ تا تِرَکی که گوش دادم، فقط ۳ تاش درمورد شهید و اخلاق و زندگی شهید بود و بقیه ش مسائل حاشیه ای رو بیان می کرد.
میشه گفت در کل بد نبود ولی خیلی خیلی خیلی میتونست بهتر از این ها باشه!
#دریاخانوم
#خاطراتهمسرشهیدرضاجلیلوند
به عبدالرزاق که اموراتِ خرید و ایاب و ذهابِ همسفرِ اول را به او سپردهام میگویم:
بسیار بعید میدانم که بتوانم جوانمردی تو را جبران کنم روزی...
او تعارف میکند و بعد جواب میدهد:
هر جای عالم که مردکی به مردکی جوانمردی کند، جبرانِ جوانمردی دیگری است... جوانمرد به مزد کار نمی کند.
.
#جانستان_کابلستان
#رضا_امیرخانی
دیشب #فصل_فیروزه از #محبوبه_زارع رو شروع کردم و امروز تمومش کردم.
یه کتاب ۱۱۰ صفحه ای کم حجم که داستان یک دختر ایرانیِ زرتشتی، به نام سیندخت رو بیان می کرد که پدرش سلطان بهادر، یکی از معروف ترین تجار فیروزه ایران بود.
سیندخت و پدرش، به حجاز مسافرت می کنن و در راه راهزن ها به اون ها حمله می کنن و فقط سیندخت جان سالم به در میبره و یک قبیله بعد از اینکه چهل از اون مواظبت می کنه، او رو به همراه کاروانی که قصد داشته به زیارت امام رضا در مرو بره، همراه می کنه....
کاروانیان در راه از عشق شون به حضرت معصومه و امام رضا می گن و سیندخت تحت تاثیر حرف های آن ها قرار میگیره و عشق به حضرت معصومه توی دلش شکل میگیره!
داستان خوبی بود! اما فقط در حد داستان! اطلاعات زیادی بهتون نمی ده چون چیزایی توش نوشته شده بود که قبلا هممون تو سخنرانی ها و یا از زبون پدر مادرامون شنیدیم و یا تو کتاب های دیگه خوندیم.
من باشم خوندنش رو خیلی پیشنهاد نمی کنم و در عوض خوندن کتاب #اقیانوس_مشرق رو توصیه می کنم:)
#فصل_فیروزه 📚
#محبوبه_زارع
بریم سراغ کتاب های جدی کتاب خونه م:)
#بازگشت_از_نیمه_راه
#علی_الفت_پور
اگر ما مردم قدر یکدیگر ندانیم و قدرِ کشور ندانیم و قدر نظام ندانیم و افسارِ مملکت را بدهیم دستِ جاهطلبی چهار نفر قدرتطلبِ بیفرهنگِ سیاسی ، یقین بدانیم که ظرفِ ۵ سال بدل خواهیم شد به نسخهی برابرِ اصلِ همسایه(افغانستان).
گسلها اگر تعمیق شوند و من و تو یکدیگر را دشمن بپنداریم، هزاران خطِ جنگِ دیگر بینِ ماهای دیگر و شماهای دیگر پدید خواهد آمد و... شاید دوباره در همین خانهها زندگی کنیم، اما کنارِ خانههامان بایستی کسی با کلاشینکف راه برود... خدا کند که او از سردارانمان نباشد...
.
#جانستان_کابلستان
#رضا_امیرخانی
.
@zamire_moshtarak
هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
میگوییم آقا در نماز حضور قلب داشته باش
میگوید نمیشود!
اگر نمیشد نمیگفتند داشته باش
مراقبه نداری، اگر نه میتوانی در نماز حضور قلب هم داشته باشی، مراقبه کن! خیال تو نیز در اختیاراتت قرار میگیرد ..
استاد شهید مطهری
#کتاب آزادی معنوی ۱۹۰
@ir_tavabin
عیدتون مبارررک 😍🌸
امشب از آقا حتما عیدی بگیرید😍
اگه مشهد هستید هم ما رو فراموش نکنید🍃
در فیزیک حالتی هست در ماده به اسمِ تغییرِ فاز. مثلا تغییرِ حالتِ جامد به مایع. وقتی یخ ذوب میشود و به آب تبدیل میشود. در حالتِ تغییرِ فار، اگرچه سیستم در حالِ گرفتن یا دادنِ انرژی است اما دماش ثابت میماند . یعنی به یخ گرما میدهیم، اما تا مدتی که به آب تبدیل میشود، دما در همان صفر درجه ثابت میماند... فیزیکدانی که فقط به دماسنج اتکا کند، متوجهِ تغییرِ فاز نمیشود...
جامعهشناسِ بیتوجه به تعمیقِ گسل هم، وقتی جامعه را آرام مییابد، مثلِ فیزیکدانِ دماسنجی، تصور میکندکه همهچیز در سکون و آرامش است... شاید جامعه در حالِ تغییرِ فاز باشد... یعنی تبدیلِ ترک به شکاف و شکاف و به گسل...
.
#جانستان_کابلستان
#رضا_امیرخانی
@zamire_moshtarak
آتشِ تهیه یِ نیروهایمان به شدت ادامه داشت. عراقی ها داشتند مرا به سمت خاکریزشان که در نزدیکی مان بود، می بردند. یک سرباز عراقی که قد بلند، لاغر و سیه چرده بود، به طرفم آمد. سر لوله اسلحه اش را که تیربار کلاش بود، روی سینه ام قرار داد و زل زد توی چشم هایم. دست برد سمت کلاهم. آن را از سرم برداشت. همان لحظه، یاد عکس امام افتادم که زیرِ توریِ داخلِ کلاهم جا داده بودم. عکس کوچکی بود.
به ما گفته بودند اگر احساس کردید می خواهید اسیر شوید، قبل از رسیدن عراقی ها همه مدارکی را که همراه دارید، معدوم کنید. اشهدم را خواندم. مطمئن بودم عکس امام را ببیند، مرا می کُشد.
سرباز لاغر اندام، دست کرد داخل کلاه و عکس امام را از زیر توری کلاه، کشید بیرون. به عکس نگاه کرد. تند تند زیر لب اشهدم را می خواندم. او این را فهمید. در کمال حیرت، عکس امام را برداشت، نزدیک صورتش برد. بوسید و گفت: الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر!
احساس کردم چند سربازی که اطراف ما بودند، شنیدند او چه گفت اما توجهی نکردند.
از رفتار او حیرت زده شدم. کلاهم را گرفته بود روبرویم تا ببینم.
لحظه ای که چشمم به کلاه افتاد، باورم نمی شد این کلاه روی سر من بوده. و سر من سالم است.
آنقدر جای تیر و ترکش در کلاه بود که مثل آهن قراضه مچاله شده بود.
#همه_سیزده_سالگیام📚
#خاطرات_مهدی_طحانیان
@zamire_moshtarak
اگر شکافِ سیاسی، بدل شد به گسلِ قومی، مذهبی، اجتماعی دیگر حنای عبارتِ دشمن رنگش را از دست میدهد و عملا دشمن که تا دیروز باعث و بانی وحدتِ ملی بود، تبدیل میشود به یکی از طرفینِ دعوا. ورودِ دشمن به دعوای دو جبههی سیاسی در طرفینِ یک شکاف، باعثِ اتحادِ دو جبهه و عملا فراموشی اختلاف و پرشدنِ سطحِ روئینِ شکاف میشود. اما اگر جامعه پذیرفت که گسلی وجود دارد، از طرفینِ گسل ، حتا وابستگی مشروط به دشمن را میپذیرد.
و این خطرِ بسیار بزرگی است برای جوامعی که بخش بزرگی از وحدت و هویتشان را مدیونِ دشمنی دشمنان هستند...
.
#جانستان_کابلستان
#رضا_امیرخانی
.
@zamire_moshtarak
عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی برای روحت رقم زده ای، اتفاق می افتد. دلیل عشق، خودت هستی. در جست و جوی علتی نباش. عشق خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست!
#فصل_فیروزه📚
#معصومه_زارع
@zamire_moshtarak
درست نمی دانم آسانسور چند طبقه رفت پایین. درها باز شد رفتیم بیرون. مترجم همین طور حرف می زد. آنقدر مجذوب اطرافم بودم که به حرف های او گوش نمی کردم.
از راهرو گذشتیم. به در بزرگی رسیدیم. جلوی در به من گفتند بایستم. یکی دو دقیقه بعد، در باز شد. اتاق بزرگی که شبیه سالن اجتماعات بود، مقابلم قرار داشت. سرباز مرا هل داد داخل اتاق. اتاق مبلمان شیک و زیبایی داشت.درجه دار های سن بالای ارتش عراق، در آن اتاق نشسته بودند. بیشترشان کلاه های مشکی شان را کنار دستشان روی میز گذاشته بودند. راس این جلسه هم فردی بود که از روی صندلی اش بلند شده بود. چیزی شبیه آنتن دستش بود و از روی نقشه توضیحاتی به جمع می داد. اتاق پنجره نداشت. همه دیوارها با نقشه های دو سه متری پوشیده شده بود.
متعجب به همه این چیزها نگاه می کردم که یک دفعه مرد آنتن به دست از جلوی نقشه برگشت و نگاهش به من افتاد.
آنتن را روی میز گذاشت و زد زیر خنده!
به طرز جنون آمیزی می خندید. دیگران هم با عکس العمل او که معلوم بود رییس همه شان است، برگشتند طرفم و آن ها هم خنده سر دادند. او چند قدمی به طرفم آمد. به عربی با کسانی که مرا همراه خودشان آورده بودند صحبت کرد. آن ها بردنم به انتهای راهرو. وارد اتاقی شدم که حمام و سرویس های بهداشتی داشت.
بعد از ماجرای کاتیوشا و ریختن شن و ماسه روی بدنم که تقریبا زیر شن و ماشه دفن شدم، با همان مرا آورده بودند اینجا. بدون اینکه دست هایم را باز کنند که بتوانم دستی به موهایم بکشم و یا لباسم را بتکانم. به آدمی می مانستم که بعد از ده سال از زیر خاک کشیده اندش بیرون.
#همه_سیزده_سالگیام 📚
#خاطرات_مهدی_طحانیان
#قسمت_اول
@zamire_moshtarak
دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم، از خدا خواسته سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: مهدی! حواست به حرف هایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش. برای جون خودت میگم. اینجا دیگه اونجاهایی که فرار کردی نیست. اینکه جلوی تو ایستاده می دونی کیه؟
با بی تفاوتی گفتم: کیه؟یک ژنرال؟
گفت: خیلی بالاتر! این عدنان خیر الله وزیر جنگ صدامه!
با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم. باور نمی کردم راست بگوید. فکر می کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه این ها می خواهند، بگویم.
مترجم یکریز حرف می زد. بنده خدا معلوم بود نگران من است. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گِلی از سرم می ریخت، که یک حوله انداختند روی سرم. سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن.
آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خیرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن.
پرسید: چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمده ای؟
گفتم: سیزده سال دارم و داوطلب به جبهه آمده ام؛ که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرمانده های دیگرهم می خندیدند.
از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود را زد کف دست دیگرش و بعد گفت: تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی جنگ؟
سر آنتن را گرفت به سمت فرماندهان: این شجاعان عرب. این ابطال عرب! بگو مهدی نترسیدی؟
خدا کمکم کرد. در لحظه این جواب به ذهنم رسید. گفتم: من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم! تو جنگ امروز من با همین جثه تفنگ دارم، یک تیر می زنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر میزنی. حالا چون من کوچیکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرین. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکنه برام راحت تر باشه.
این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم کلمه به کلمه ی آن را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد.
عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. دیگر هیچ سوالی نپرسید. با اشاره او دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم.
#همه_سیزده_سالگیام
#خاطرات_مهدی_طحانیان
#قسمت_آخر
@zamire_moshtarak
همیشه با خانواده که میرید بیرون، یه جوری راه رو منحرف کنید که برسید به کتاب فروشی و جیب خانواده رو خالی کنید:)
مثل امروز من:)
از یکی از مقامات ساواک شنیده ام که حتی فکر کنم عید ۱۳۵۷ بوده که آیت الله شریعتمداری به یکی از مقامات ساواک گفته:
آقا نگفتیم که این خمینی چی ها را بگیرید که نگرفتید. من به شما می گویم که من به عنوان یک مجتهد به شما می گویم که او دارد فتنه می کند و قتلش واجب است و شما می توانید آدم بفرستید و این را بکشید.
ثابتی هم صریحا این گفته را تایید کرده و گفته است:
به من این مطلب را گفت و من گفتم: حضرت آیت الله، شما که این همه پیرو دارید، خب به یکی از این ها فتوایتان را بدهید.ما که نمی توانیم چنین کاری بکنیم. گفت: نه. من چرا بکنم؟ باید شما بکنید و شما هم مسئول امنیت هستید. برای اینکه امنیت مملکت را به هم زده!
یعنی تا این حد مخالف امام خمینی بود.!
#بازگشت_از_نیمه_راه 📚
#علی_الفت_پور
| آیت الله شریعتمداری |
@zamire_moshtarak
فرح پهلوی در خاطراتش که چند سال قبل در پاریس منشتر شد، نوشته است: آیت الله شریعتمداری در نگرانی های همسرم شریک بود. او تعصب خمینی را نمی پذیرفت و پیام هایی برای پادشاه می فرستاد و با ذکر نام روحانیون افراطی تقاضای دستگیری شان را می کرد. او معتقد بود که تظاهرات با ساکت کردن این افراد به پایان خواهد رسید. من این فهرست را دیده بودم.
#بازگشت_از_نیمه_راه📚
#علی_الفت_پور
| آیت الله شریعتمداری |
@zamire_moshtarak
اگه کانال رو دوست دارید، دوستاتون رو به کانال دعوت کنید 🍂🌸
Eitaa.com/zamire_moshtarak
بمیرید
بمیرید
در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید
همه روح پذیرید
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب🍃🌸
گوش دادید و دلتون شکست التماس دعا:)