🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#بسم_رب_العشاق #رمان #حق_الناس #قسمت_ششم بچه به دلیل شوک از بین رفت و یسنا چندساعتی بی هوش بود
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_هفتم
رواے فاطمه
داشتم لباسهای یسنارو جمع میکردم تا ببرمش خونه خودم
یهو از جیغ های یسنا رفتم پیشش
بچم تو شوک رفت
بعداز ۵ساعت به هوش اومد
اما ساکت
کلامی با کسی حرف نمیزد
تا بعداز ۴-۵ روز بردمش مزار محمد اما بازم ساکت بود
دکترا براش بستری شدن تو بیمارستان اعصاب روان نوشت
هرروز با مادرش بهش سر میزدیم
آلبوم عروسیم یا عروسیش
اما یسنا ساکت
انگار لال به دنیا اومده
روزها به ماه ها تبدیل شد
اما یسنا همچنان ساکت بود
تو همین حین پدرش سکته کرد
😞😞
خداشکر پدر یسنا سکته رو رد کرد
یسنا رو چندین بار بردم دیدنش اما یسنا همچنان در شوک بود
سه ماه گذشته بود
از بیمارستان که خارج شدم به سمت خونه مادر شوهرم رفتم
راستی یادم رفت بگم پسرمن محمد ۳ماهشه به دنیا اومده
بیاد محمد اسمش گذاشتیم محمد
الان گذاشتمش پیش مادرشوهرم تا بیام به یسنا سر بزنم
کلید انداختم رفتم تو
مادر
مادر
یه یاداشت دیدم روش نوشته بود
سلام فاطمه جان من و محمد رفتیم خونه آقای ستوده اینا
اومدم من برم که صدای جیغ گوشی بلند شد
-الو
&&الو سلام زنداداش
کجایید؟
دوساعته دارم زنگ میزنم
-آقا مرتضی نبودیم
بیرون بودیم
مرتضی:دلم برای مادر تنگ شده
بهش سلام برسونید
-آقامرتضی عمو شدی نیستی
که
داداش
مرتضی:ای جانم
از طرف عمو ببوسیدش به داداش هم تبریک بگید یاعلی
-چشم
دیگه نرفتم خونه خانم ستوده اینا
ساعت ۳ بود مادر و علی هردو قرمه سبزی دوست داشتن
قصد درست کردنش کردم
بسم رب العشاق
ساعت ۵:۳۰-۶بود مادر و محمد اومدن
-سلام مادر
مادر:فاطمه جان پسرت خوابید بذارش تو تختش
-چشم
محمد گذاشتم تو تختش
ای جانم
پسرم چقدر بزرگ شده
پسرقشنگم
بچم انقدر توپولی بود خواهرزادم بهش میگفت کپل مدرسه موش ها
اما مثل پشمک نرم و خوردنی بود
یهو یاد یسنا افتادم
خواهرش بمیره براش
یسنای من عاشق واقعی بود
شاید هرکسی جای محمد بود همون موقعه واقعیت به همسرش میگفت
با صدای در سرم برگردونم به سمت در
علی بود روبه روم نشست و گفت خانمم چرا گریه کرده
-علی
علی:جانم
-فردا میری سوریه ؟
علی:خانمم ما که حرفهامون زدیم
پس چرا گریه کردی؟
-خخخ علی آقا به خاطر اعزام شما گریه نکردم
علی:آهان آخه من گفتما بابا خانم ما شیر زنه
پس چرا گریه کردی فاطمه بانو ؟
-برای یسنا و محمد
علی:فدات بشم خدا مصلحت
هر کس بهتر میدونه
-اوهوم
علی فردا شماهم میرید منقطه ای که آقا مجتبی هست ؟
علی در حالی زد روی دماغم :آی آی خانم از طرف داعش مامور تخلیه اطلاعات شدی
-دقیقا تو از کجا فهمیدی
علی:فاطمه تو واقعا هدیه ای خدا برای من بودی
فاطمه یادته اومدیم خواستگاری
همش ۱۶سالت بود
من ۲۱
بهت گفتم من پاسدارم
شغلم سخته
توبهم گفت پاسداری از امام حسین مونده
به قدر اسارات عمه سادات سخت هست ؟
-الان میگم علی جان
علی فکرنکنم نمیترسم هربار که میری سوریه یا هر ماموریت دیگه
خیلی میترسم
دیگه نیای
یا مردمن طوری بشه که دیگه عاشق من نباشه
اما علی قسم خوردم
نباشم مثل زنان اهل کوفه
رفتی سلام من به خانم برسون
علی شما مدافعین حرم مصداق بارز
این جمله زیارت عاشورایید
""بابی أنت و امی """
علی:فاطمه بهت حسودیم میشه
-😂😂😂😂چرا آقاجان
علی:خیلی خاصی
-خاصم چون همسرم مدافع دختر حضرت علی هست
علی:بریمـ پیش مادر؟
-بریم
با علی رفتیم تو حال
ساعت ۷-۸بود
بچه ها بیاید شام
-مادر چرا زحمت کشیدید ببخشید من سرگرم حرف زدن با علی آقا شدم
مادر:نه عزیزم دشمنت شرمنده
علی آقا: خب چه خبر
-آهان راستی مادر شما که نبودید داداش زنگ زد
علی آقل:تو که ب مرتضی از محمد و یسنا نگفتی ؟
-نه
مادر خونه خانم ستوده اینا چه خبر بود ؟
مادر:هیچی مادرجان
خونه که نیست ماتم کده است
از یه طرف داغ بچه جوانشون
از یه طرف یسنا
شام که خوردیم
مادر گفت بچه ها من خستم
میرم بخوابم
من و علی:خسته نباشید
درهمین حال صدای پشمک از اتاق
اومد
رفتم محمد آوردم
-این آقای پشمک
علی:فاطمه خدایی چقدر توپولی و خوشگله
اوهوم
تی وی روشن کردم
علی: فاطمه اگه من شهید بشم دوباره ازدواج میکنی ؟
-علی توروخدا بس کن
من همه چیز میدونم
تورو امام حسین تو زجرم نده
در همین حین مراسم تشیع دو شهید گمنام نشان داد
علی:فاطمه بیبین ایناهم زن داشتن بچه داشتن
-علی من همه چیز میدونم
روی اعصاب من چت اسکی نرو
علی:باشه باشه
گریه نکن
فقط میخاستم آمادت کنم اگه چیزی شدم
-نمیخاد من آماده هستم
تو عذابم میدی
علی:باشه دیگه نمیگم
بیا بریم ساکم ببنند
رفتن سخت بود
اما دیگه تواین ۲-۳ سال عادت کردم
ساعت ۲نصف شب بود که
بامن خداحافظی کرد
محمد بوسید رفت
صبح باید میرفتم حوزه
علی زمانی که من دیپلمو گرفت دوست داشت پزشکی بخونم
اما چونـ یسنا بخاطر محمد میخاست حوزه علمیه
منم موافقت
علی گرفتم برم حوزه
بجاش بهش قول دادم بعداز حوزه حتما پزشکی یا شاخه هاش بخونم
#ارسالی_اعضا
سلام.اسم من باشه خاشوک
از روزی که یادمه خانوادم از نظر مالی ضعیف بودن.بابام کارگر ساختمونی بود.یه روز میرفت سرکار ده روز نمیرفت.تنها خوبیه زندگیمون این بود که خونواده کم جمعیتی بودیم.کلا چهار نفر بودیم.
سالها همینجوری گذشت.من به یه سنی رسیدم که مثل همه دخترا برام تک و توک خواستگاری میومد.شاید سال دوسه تا.اوضاع زندگیمونم یکم از قبل بهتر شده بود.همه خواستگارا رو به هر بهونه ای رد میکردم تا درس بخونم و برم دانشگاه.همین سال پیش دیپلممو گرفتم.به خاطر کرونا و یه سری مسائل دیگه دانشگاه رفتنم کنسل شد و من خونه نشین شدم.البته از خونه نشینیم ناراضی نبودم.مجردی بود و عشق وحال.تعداد خواستگارامم بیشتر شد.تقریبا هفته ای یه خواستگار در خونمونو میزد.تعریف از خود نباشه ظاهر زیبایی دارم.خونوادمونم از نظر حجب و حیا شناخته شدس.
بگذریم.
تا اینکه دهم عید همین امسال_١۴٠٠_یه خواستگار برام اومد.تو دیدار اول حرفامونو زدیم و من ظاهرشونو پسندیدم.اما دلم میخواست مجرد بمونم.به اصرار عمه این آقا قرار شد به مدت یکماه ما باهم تلفنی و به صورت مجازی حرف بزنیم تا با اخلاقیات همدیگه آشنا بشیم...
این آقا از هرنظر که فکرشو بکنید عالی بود.قیافش بد نبود.خونه و ماشین داشت.یه زمین کوچیکم تونسته بود بخره.تویه کارخونه دستش بند بود و نسبتا حقوق خوبی ام میگرفت.
یکماه گذشت.کلی حرفامونو باهم زدیم.همو یکم شناختیم.و مثلا با اخلاقیات همدیگه آشنا شدیم.بعد یکماه خواستگاری رسمی باحضور عمو و دایی و خونواده دوطرف برگزار شد ومهریه تعیین شد.فردای اونروز این آقا به من زنگ زدن و گفتن که مشکلی نبود؟من در جواب ایشون گفتم نه.تنها مشکل این بود که خانواده شما زیاد چانه زدن و من کمی دلخورم.ایشون به قول خودشون از دل من دراوردن و من این قضیه رو تموم شده دونستم.با این حال این آقا دو سه بار که منو حضوری دیدن بحث مهریه رو پیش کشیدن و باعث دلخوری من و خودشون شدند.
اما باز هم من کوتاه میومدم و با خودم میگفتم ایشون قصدشون اینه که من ناراحت نباشم.بگذریم.
تو این مدت آشنایی که بصورت حضوری بود من و این اقا باهم بیرون میرفتیم و شام میخوردیمو ...من متوجه شدم که ایشون زمستون گذشته با موتور تصادف کردند و به مدت ١٠روز به حالت کما بودن و الانم ک به قول خودشون معجزه شده و بهوش اومدن باید هرماه زیر نظر دکتر باشن.بااین حال من اینو عیب ندونستم و با خودم گفتم ممکنه تصادف برای هرکسی پیش بیاد.اینا همه گذشت تا بعد از دوهفته باز به خونمون اومدن تا یه صیغه محرمیت خونده بشه.البته این صیغه یه عقد دائمی بود و فقط باید ثبت محضری میشد.صیغه خونده شد و فردا و پس فردا با خونواده هامون شروع کردیم به خرید عقد و عروسی و برنامه ریزی.بعد از خرید یه دو روزی من این آقا رو ندیدم.تا یکشب بهم گفت شام بریم بیرون.شامو ک خوردیم وقتی منو رسوند قبل رفتن من بهش گفتم یکم از خریدام مونده فردا ک تعطیلی انجامشون بدیم؟گفت نه کار دارم و بهونه اورد.منم مث هر نوعروس دیگه ناز کردم و گفتم یا فردا یا هیچوقت.بازم دیدم ناراحت شد من دیگه بحث و تمومش کردمو رفتم خونمون و قرار شد فرداشبش همو ببینیم
فرداشب از طرف مشاور بهم زنگ زدن و یه نوبت برای فردای اونروز ساعت ١١دادن.من هرچی ب این آقا زنگ زدم جوابمو ندادن.منم اینو گذاشتم ب حساب خستگیش.صبحش ساعت ١٠بازم زنگ زدم و جواب نگرفتم.تا اینکه مادرشون زنگ زدن و بهم گفتن پسرم میگه ما باهم تفاهم نداریم و باید جدا بشیم.هرچقدر من گریه کردم و التماس کردم بهم محل ندادن.حتی خواهرشون من رو بازخواست کرد که تو عروس پررویی هستی ک درمورد مهریه نظر میدی.ماهم کل وسایلشو پس فرستادیم.فردای اونروز بازم من دلم نیومد و رفتیم دم خونشون.بماند ک چقدر پدرشون یه طرفع به قاضی رفتن.اما وقتی حرفای منو شنیدن ایشون هم کوتاه اومدن.من خیلی با پسرشون حرف زدم.اما مرغش یک پا داره و میگه ما تفاهم نداریم.
اینروزا خیلی بهش زنگ زدم و پیام دادم و جوابی نگرفتم.حتی امروز حضوری رفتم دیدنش و ازش فرصت خواستم.بازهم بهم فرصت نداد.خونوادش بااین حال طرفدار منن.
دوستان ازتون راهنمایی میخوام.همه میگن ولش کن.حتی پدرمم باهام دعوا کرد ک چرا رفتم و خودمو کوچیک کردم.اما هیچکس جای من نیست.من ب این اقا دل بستم.اما ایشون میگه حتی صیغه محرمیت هم جز اشنایی بیشتر بود نه قصد ازدواج.من چیکار کنم دوسش دارم و نمیتونم به این راحتی بیخیالش بشم...
میدونم طولانی شد ولی ادمین جون خواهشا بزارش تو گروه من جای دیگه رو ندارم دردل کنم.ممنون😢
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
سلام بچه ها یکسال تابستون یه تیپ زده بودم دوباره احساس شاخ پنداری داشتم شال سفید مانتو کرم صندل کرم شلوارسفید کیف سفید بعد با این تیپ و یه عینک افتابی کرم راه افتادم رفتم یه باغ با دوستا که بیشتر پسر اینا میاد یعد با کلی عشوه و ناز داشتم راه میرفتم یهو پسره گفت برسونیمت عروس خانم😐😐الان دوسالیه فقط مشکی تیپ میزنم لعنتی خیلی بد گفت😂😂همون تیپو یه بار زدم دوستم گفت شبیه راهبه ها شدی😂
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
واااای ما روزی ک عقد کردیم یه راست از محضر اومدیم خونه مادرشوهرم نهار ک خوردیم بلند شدم شروع کردم ظرفا رو جم کردن خواهرشوهرامو میکشیدمشون اونور ک بزارین من ظرفا رو بشورم🙈🙈🙈🙈 بعد خواهرشوهر بیشعورمم ی پوزخند زد گفت حالا ایندفه رو استراحت کن دفه بعد تو بشور...
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#ارسالی_اعضا سلام.اسم من باشه خاشوک از روزی که یادمه خانوادم از نظر مالی ضعیف بودن.بابام کارگر ساخت
#پاسخِدوستان🍃
سلام در جواب اون خانومی که صیغه بودن در مورد مهریه بحثشون شده و نامزدش گفته تفاهم نداریم...
عزیز دلم تو دختری فرشته ی روی زمینی درسته دل کندن از کسی که دوسش داری سخته ولی باید به این هم فکر کنی اگه دوباره باهم باشید زندگیت چ شکلی میشه هی میکوبه تو سرت که من تو رو نخواستم تو پافشاری کردی الان تموم بشه خیلی بهتره تا اینکه فردا پس فردا با یه بچه تو بغلت برگردی ربطی نداره که خانواده راضی باشن یا نه چون در نهایت شما با هم زیر یه سقف میرید ...واسه یه نفر ارزش قائل باش که تو رو رو سرش جا بده
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
سلام
من قرار بود برم باشگاه ثبت نام کنم بعد صبحا خانم ها بود عصر ها اقاییون
من اشتباهی فکرکردم باید عصر برم
رفتم از پله ها پایین دیدم همه مردا بالا تنه لخت دارن وزنه میزنن
جالب اینجاست رفتم سلامم کردم تازه دوهزاریم جا افتاد😂😂😂
سریع اومدم فرار کنم آستینم به در گیر کرد اوناهم فقط برگاشون ریخته بود که این موجی کیه😂😂😂
هیچی دیگه از باشگاه اومدم بیرون احساس کردم تو این دو دقیقه بیست کیلو لاغر کردم نیاز به باشگاه ندارم😂😂😂
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
وای یبارم رفته بودیم بیرون دیدم یارو وایساده بلال میفروشه...بادوستام بودم اونجام پر پسر بود....گفتم اقا اینا ک شیر بلال نی...گفت چرررا خانم شیرررر بلاله....منم ی بادی ب غبغبه انداختم و گفتم تو داری ب من یاد میدی؟؟؟
یهو نمیدونم چ مرگم شد زبونم نچرخید برگشتم گفتم من اگه بلالارو نشناشم بایت بلم بمیلم😣😣😣
هنوز قیافه اون پسره ک بلال تو دستش بود و داشت با دهن باز نگام میکرد یادمه😑
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
حالا منم يه بار باد شكم داشتم داشتم فيلم ميديدم حوصله تكون خوردن نداشتم
مي خواستم برم كه شوهرم قبل از من رفت توالت
من فكر كردم رفته داخل
يه دفعه مثل بمب در رفت
شوهرمو ميگي اومده بود بيرون جيغ كف هورااااااا
آفرين الان فهميدم زن منيييييييي😂😂😂😂😂😂😂😂😂
من از خجالت رفتم اتاق در وبستم
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#ارسالی_اعضا سلام.اسم من باشه خاشوک از روزی که یادمه خانوادم از نظر مالی ضعیف بودن.بابام کارگر ساخت
سلام درحواب خانمیکه گفتن صیفه بودن و پسره دیگه نمیخواد
دوست عزیز وقتی مردی همون ماه های اول که به قولی بهترین روزای هرکسی هست اینطوری طردتون کرده شما باید حساب کار دستتون بیاد. هییییچ کس و نمیییشه به زور نگه داشت.
مشکل شما اینه که فقط با احساست تصمیم میگیری وفقط چند ماه جلوترو میبینی فمزکن به ده سال بعد ببین اونوقت میتونی بازم با این آقا زیر یک سقف با دوسه تا بچه بازم کنار بیای.
به نظرم اگر تونستی اون آقارو راضی هم بکنی باید تا آخر زندگی غیر چشم وبله چیز دیگری نگی بهش اگر میتونی اینطوری بکنی برو دنبالش و به زور راضی به زندگیش کن
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
سلام منم جوگیر که نه اما وقتی هیجانزده میشم کنترل حرفام سخته😆
زندایی مامانم از یه سفر تور خارج برگشته بودن بعد تو یه مهمونی دیدنش سلام علیک و این حرفها گفتم خوش گذشت؟ گفت آره و داشت تعریف میکرد منم ذوق زده از تعریفاش ناخودآگاه زدم تو کمرش گفتم خب چرا برگشتین دیونه؟؟؟
یه لحظه خودم هنگ کردم نمیدونستم چی بگم 😐😐😐 خندید و برو خودش نیاورد منم عذرخواهی کردم😖
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜
🤵 خاطرات عروس و داماد 👰
#ارسالی_اعضا سلام.اسم من باشه خاشوک از روزی که یادمه خانوادم از نظر مالی ضعیف بودن.بابام کارگر ساخت
#پاسخِدوستان
سلام درحواب خانمیکه گفتن صیفه بودن و پسره دیگه نمیخواد
دوست عزیز وقتی مردی همون ماه های اول که به قولی بهترین روزای هرکسی هست اینطوری طردتون کرده شما باید حساب کار دستتون بیاد. هییییچ کس و نمیییشه به زور نگه داشت.
مشکل شما اینه که فقط با احساست تصمیم میگیری وفقط چند ماه جلوترو میبینی فمزکن به ده سال بعد ببین اونوقت میتونی بازم با این آقا زیر یک سقف با دوسه تا بچه بازم کنار بیای.
به نظرم اگر تونستی اون آقارو راضی هم بکنی باید تا آخر زندگی غیر چشم وبله چیز دیگری نگی بهش اگر میتونی اینطوری بکنی برو دنبالش و به زور راضی به زندگیش کن
#سوال / #سوتی/ #تجربه/ #خاطره هاتونو ارسال کنید👇
🆔 @virane1
😜 @zaN_shOhar 😜