فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویری از شهر حیفا درپی جدیدترین حمله موشکی مقاومت اسلامی #لبنان
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گزارش حاشیههای دیدار پیشکسوتان #دفاع_مقدس با رهبر انقلاب
#هفته_دفاع_مقدس
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اینکه کسی میگه من تا حالا دکتر نرفتم، نه خوبه و نه بد!
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش خودروفولکس واگن به خواب رفتن راننده😯
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت رهبر انقلاب از نماز شب خواندن یک افسر ارتشی در کنار تانک تا مجلس توسل پرشور بچههای سپاه و بسیج
#هفته_دفاع_مقدس
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازیگران سریال ماندگار «بازم مدرسم دیر شد» بعد از ۴۱ سال کجا هستند؟
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گریه داریوش فرضیایی با دیدن معلم کلاس اولش
📌 خبر
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📗کتاب صوتی #دختران_آفتاب بخش ۸۹ تا ۹۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران آفتاب ۹۳ - ۹۶.mp3
19.54M
📗کتاب صوتی
#دختران_آفتاب
بخش ۹۳ تا ۹۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پویانمایی زیبای حجاب
📼 قسمت اول : عروسک
#پویانمایی #کارتون #انیمیشن
#حجاب #دخترانه
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 تفاوت #حجاب با پوشش سر...
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
۵. تهيه فيلم و گزارش مسئولان محترم حج و زيارت مى توانند گزارش مستند و مفصلى از ناهنجارى هاى رفتارى
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶. برگزار كردن مسابقه هاى علمى حجاب
از ديگر راه هاى خوب و مؤثر كه توجه افراد را به حجاب و اهميت آن جلب مى كند، برگزارى مسابقه است. در اين باره مى توان سه نوع مسابقه برگزار كرد:
الف) مسابقه براى نوشتن بهترين خاطره حجاب، به ويژه اگر خاطره كسانى باشد كه نسبت به حجاب متحول شده اند يا خاطراتى درباره آثار حجاب يا بدحجابى و مانند آن. براى برگزارى اين مسابقه، مى توان اين موضوعها را پيشنهاد كرد: خاطره درباره تحول و حجاب، خاطره حجاب و امنيت براى زن، حجاب و تحكيم روابط خانوادگى، حجاب و احساس آرامش، حجاب و تأثيرگذارى در افراد بدحجاب، حجاب و ناكام شدن افراد فرصت طلب و بيماردل، حجاب و بالا رفتن ارزش زن و به طور كلى خاطرات مثبت و منفى درباره حجاب.
ب) مسابقه مقاله نويسى درباره حجاب و آثار آن و موضوعات مرتبط با حجاب، به ويژه رعايت حجاب در اماكن مقدس. در اين مسابقه افراد تشويق مى شوند تا درباره اين موضوع بينديشند و به اهميت زن بيشتر توجه كنند. موضوع هايى كه براى اين مقالهها پيشنهاد مى شود، همان موضوع هايى است كه در مسابقه خاطره نويسى گفته شد.
ج) تهيه سؤال هاى مسابقه به صورت تستى و تشريحى در قالب
مجموعه اى از آداب سفر زيارت، از جمله حجاب و توزيع آن بين افراد كاروان. سؤال هاى بخش حجاب بايد برجسته تر از ديگر بخشها باشد. اين مجموعه سؤالها مى تواند در ايران و پيش از سفر، بين زائران توزيع شود تا خانواده هاى زائران نيز با آن آشنا شوند و حجاب در ميان آنها نيز تبليغ شود.
وقتى اين سه مسابقه برگزار شد، مى توان از ميان شركت كنندگان، به بهترين پاسخ دهندگان جوايز خوب و مناسب داده شود. البته در مسابقه اول و دوم، افزون بر اهداى جايزه، مى توان از برندگان خواست مقاله يا خاطره خود را در بين جمع بخوانند كه اين كار خود، تبليغ مضاعفى از فرهنگ حجاب خواهد بود.
#راهکار_تقویت_فرهنگ_حجاب
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
غريب نوازى ثامن الحجج مرحوم نورى نقل مى كند كه شيخ على نامى كه از مردان شايسته و پارسا بود در معيّت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به ياد آتش جهنّم
در حالات حضرت آية اللّه مرحوم علاّمه حاج شيخ مهدى مازندرانى (قدّس سرّه الشّريف) آمده است: آن عالم بزرگوار گاهى كه در خودشان احساس غفلت مى نمودند همراه با پسر و خادمش به خارج از محيط شهر و در بيابان مى رفته است.
مرحوم مازندرانى به اين دو نفر مى گفته است: آيا اجراء دستور من لازم است يا خير؟ آنها جواب مى دادند: بلى، البته كه لازم است.
آنگاه آن مرحوم مى گفت: من مقدارى هيزم جمع آورى مى كنم. شما هم نيز مقدارى هيزم جمع كنيد. آنگاه علاّمه مازندارنى هيزمها را آتش زد. در همان وقت كه شعله هاى آتش هيزم برافروخته اى مى شد دستورى داد: مرا به سوى آتش ببريد. پسر و خادم،
مرحوم مازندارنى را كشان كشان به نزديكى آتش مى بردند.
معظم له به آن دو مى فرمود: در اين حال به من بگوييد:
اى پيرمرد گناهكار! خيال كن روز قيامت برپاشده است وعجيب تر از همه آنكه آن عالم ربّانى دستور مى داد: باتوسرى من را به سوى آتش ببريد بلكه سوزش آتش مرا بيدار كند!!! (۹۰)
#داستانهایی از علماء
✍محمدتقی صرفی پور
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
اللهمصلیوسلمعلیمحمدوآلمحمد
بعددمااحاطبهعلمکوعجلفرجهم
تشرف فوق العاده عجیب معجزه امام زمان علیه السلام
لطفابهثوابحضرتاماممهدیعجلالله
تعالیفرجهنشر دهید
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
از میان حرفاش فقط "دفعه ی بعد " تو ذهنم پررنگ شد .. کاش دفعه های زیادی باهم بیایم بیرون، سرشو باز پا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜
.
#قسمت_چهاردم
.
#بسم_رب_الشهداء
.
در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم: ممنون بابت ناهار
- خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین
پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ...
رفت ...
من موندم و چند ساعت خاطره که شد جزء بهترین خاطره های عمرم ..
دیگه تموم شد ...
روزهای بدون عباس تموم شد،
حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...
.
* آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/ و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے*
.
.
.
در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 ..
مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..
با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..
یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...
آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا، ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم، برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،
امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام، می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..
زنگ گوشیم تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم: سلام
- سلام دیوونه کجایی؟
با تعجب گفتم: تویی فاطمه؟؟
- اره دیگه
- چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟
- شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام
- نمیدونم!!
- نمیدونی کجام؟؟؟؟
با تعجب گفتم: حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب ..کجایی؟
- بیمارستان
سریع گفتم: بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟
- اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده
از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن: وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟
-خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود
- باشه عزیزم...من اومدم
❣️
دختر خشگل عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم، وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..
سمیرا سریع گفت: بده منم بغلش کنم، همش دست توئه
دادمش به سمیرا، فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم
و گفتم: به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!
لبخندی رو لبش نشست: تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش
دستشو گرفتمو گفتم: خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته
فقط سرشو تکون داد، بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم: راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت: اسمش رو هادی انتخاب کرده ... نرگس ...
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..
بهترین لباسامو پوشیدم .. خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ...
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم، باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم .. قرار شد از دم خونمون تا پارکی که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم
❣️
هوای عالی ای بود، یه هوای خنک بهاری، شونه به شونه ی عباس قدم میزدم و نفس عمیق می کشیدم،
دلم میخواست حس کنم این یاس رو از نزدیک،
حجم این همه خوشبختی کنار من غیر قابل باور بود ...
دلم می خواست چیزی ازش بپرسم تا حرف بزنه، دلم نمی خواست این لحظه های باهم بودن و که نمی دونستم تا کی هست رو به آسونی از دست بدم ..
بی هوا صداش زدم: عباس!
نگاهش رو بهم دوخت که سریع گفتم: آقای عباس
لبخندی رو لبش نشست
بعد کمی مکث گفتم: یه چیزی بپرسم؟؟
- بفرمایین
کمی مِن مِن کنان گفتم: یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم: هیچی!!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: پشیمون شدین؟
هیچی نگفتم، دو دل بودم از پرسیدنش .. سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت: بپرسین سوالتونو؟
بالاخره دلمو زدم به دریا و
پرسیدم: چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره به روبروش گفت: نمیدونم
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود
پرسیدم: چبو نمیدونید؟!!
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت: میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت: دلم خیلی تنگ شده
بازم چیزی نگفتم و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم: من دیگه سوال نمی پرسم
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ا
زش گرفتم که
گفت: ناراحتتون کردم؟!
سرم همچنان پایین بود، من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
💌
بازم چیزی نگفتم که
گفت: میشه قدم بزنیم
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
- من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون،
روز اول منظورم یکسال پیشه،
شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ یعنی عباس هم بهم فکر میکرد ..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم که ادامه داد: وقتی از خونتون رفتیم دلم می خواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد، آقای یاس داشت اعتراف میکرد، به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم .. اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ردم کردن قرعه ی مادرم افتاد به نام شما، درست چیزی رو که ازش فراری بودم
بعد کمی مکث ادامه داد
- من فرصت ازدواج نداشتم، میترسیدم وابسته ام کنه و نتونم برم، خاستگاریای قبلی که رفتیم منو رد کردن چون موضوع سوریه رو بهشون گفته بودم و خودشون نخواستن با مردی ازدواج کنن که معلوم نیس فردا باشه یا نه،
اما نمیدونم چرا احساس می کردم نکنه شما با رفتنم مشکلی نداشته باشین، برای همین قبل خاستگاری باهاتون حرف زدم که مطمئن بشم جوابتون منفیه
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: ولی شما غافلگیرم کردین، واقعا فکر نمی کردم جوابتون مثبت باشه، جلوی پدر مادرمم نتونستم چیزی بگم،
راستش انقدر تو بهت بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید،
بعدشم که چند روز پیش برای ناهار رفتیم بیرون به چیزایی رسیدم که فکرش رو نمی کردم، حرفاتون عجیب بود، تا اون روز باور نمیکردم دختری حاضر بشه با کسی ازدواج کنه که موندش معلوم نیست، فکر میکردم هیچ کس مردی رو که از همین الان تو فکر شهادته نخواد!
ناخود آگاه یاد عاطفه افتادم ...
❣️
کمی که به سکوت گذشت
گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟
از حرکت ایستادم، ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم، میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم
پرسید: اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد: دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون .. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم: فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم
گفت: نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد،
رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید، باور نمی کردم،
عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
فدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود ...
❣️
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته، گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده میشد،
دیر کرده بود تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، بلند شدم و صداش زدم: عباس!!
اومد جلو و گفت: خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین، از درد آخ ی گفتم، خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد، چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود،
نگاهش کردم، با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت: حالت خوبه معصومه؟!
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
.
#ادامه_دارد...
.
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_خویشتن_داری ۸ ✪ریشهی تمام شکستها در تمام خویشتنداریها، #جهل است! 🔺بزرگترین بیتقوایی آ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه خویشتن داری 09.mp3
15.37M
#کارگاه_خویشتن_داری ۹
- بندگی امری جانبی و موازی با زندگی روزمره نیست ...
✦ بلکه به عنوان مهمترین و تنها هدف خلقت ما، امری تخصصی، ریاضی، نیازمند یادگیری و مهارتآموزی است که مطالعه، شنیدن، تمرکز و تمرینِ بسیار میخواهد.