eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
47.2هزار عکس
34.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا میدانید؟ .......: @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چرا شستن صورت با اب خنک باعث آرامش میشود⁉️ 🍡 چون مغز تصور ڪند درآب سرد شیرجه زده ست 🍡 وبدن بااحساس ڪمبوداڪسیژن سعے ‌می‌ڪند نفس‌ عمیق‌ بڪشد درنتیجه احساس آرامش پیدا میڪنید https://eitaa.com/zandahlm1357
صخره موج اسم یک سنگ یک تڪه و بسیار بزرگ در استرالیا است ڪه به شڪل موج ها سونامے میباشد، و هیچ ڪس دلیل به وجود آمدن آن را نمیداند. https://eitaa.com/zandahlm1357
پزشکان با استفاده از اسکن مغز یک انسان عاشق دریافتند هنگامی که فردی عاشق می شود، بخشهای مختلف مغزی وی خاموش شده و در تصمیمات مهم زندگی دچار اشتباه می شود. https://eitaa.com/zandahlm1357
چرا در مراسم عزا گلاب استفاده میشه اما در عروسی‌ها نه ؟! ▪️به خاطر اینڪه گلاب غم زداست. ترشح ئیدروفین و اندروفین رو در مغز متعادل میڪنه و احساس آرامش و آسودگے به انسان میده ▪️گلاب طبيعت گرمي داره و براي رفع استرس بسيار مفيد و آرام‌بخش خوبي است و تقويت‌كننده اعصاب است ▪️گلاب ضدافسردگیست، عزت نفس، اعتماد، امید و قدرت ذهنے رو تقویت و به طور موثرے با افسردگے و اضطراب مبارزه میڪنه و ناراحتی‌هاے عصبے و بی‌خوابے رو ڪاهش میده چرا در مراسم عزا گلاب استفاده میشه اما در عروسی‌ها نه ؟! ▪️به خاطر اینڪه گلاب غم زداست. ترشح ئیدروفین و اندروفین رو در مغز متعادل میڪنه و احساس آرامش و آسودگے به انسان میده ▪️گلاب طبيعت گرمي داره و براي رفع استرس بسيار مفيد و آرام‌بخش خوبي است و تقويت‌كننده اعصاب است ▪️گلاب ضدافسردگیست، عزت نفس، اعتماد، امید و قدرت ذهنے رو تقویت و به طور موثرے با افسردگے و اضطراب مبارزه میڪنه و ناراحتی‌هاے عصبے و بی‌خوابے رو ڪاهش میده https://eitaa.com/zandahlm1357
📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگارمن (۹۷) از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!! گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن به خودشون زیاد فشار نیارن دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ... محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه بعد اروم رفتم جلو سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر... محسن با تمام عشق نگاهشون میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک کنیم تا یه خرده استراحت کنه عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه .... خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ... رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍 بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ... جدی مامان .. اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه راستی حالا قضیه عقد چی میشه ... نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ... اون شب رفتیم خونه زینب اینا ... اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ... یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁 معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ... ولی حرفش منو به فکر انداخت ... منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی .... ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ... ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود... عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ... مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟ هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔 اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔 زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ... مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 @ghayeeeb12 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357 📗📘📙📔📕📓📒📘
مقام عرشی حضرت‌زهرا_16.mp3
13.27M
"س" ۱۶ ✨خستگیِ دنیا از مکاتب و ایدئولوژی‌های گوناگون، اتفاق افتاده است! انقلاب ایران، که هنوز در لابلای تمام تحریم‌ها و تهدیدها، خصوصا تهدیدهای داخلی، هنوز ایستاده و زنده است و زندگی می‌بخشد؛ دوامش را از خزانه‌ی دیگری، دریافت میکند! ✦ رویش‌های انقلاب، درحال شروع خط جدیدی از مقاومتند؛ که بزودی تمدن جهان را تغییر خواهد داد. b2n.ir/499455 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽ـ 🌱هَٰذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِي مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ ۚ بَلِ الظَّالِمُونَ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ (لقمان ۱۱) 🌱اینها آفریده‌های خدایند، شما به من نشان دهید آنانی که جز خدایند چه چیز را آفریده‌اند؟ بلکه ستمگران در گمراهی آشکاری هستند. 📺 تلاوت بسیار زیبا و دلنشین آیات ۱۱ تا ۱۳ سوره مبارکه لقمان با صدای عمر القزابری •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
.......: راوی : خانم زهره کریمی نام قبلی من ، توران حیم پور بود . من در شهر اصفهان و در خانواده ای یهودی به دنیا آمدم . منزل ما در اصفهان نزدیک مسجد موسویان بود ، که در ماه محرم مراسم عزاداری با شکوهی برای سیدالشهدا برگزار می شد . من از دوران کودکی تحت تأثير عزاداری ها قرار گرفته بودم و درباره رویداد عاشورا ، زياد پرس و جو می کردم . در نهایت بر اثر عنایت امام حسین ع متمایل به دین اسلام شده و به دور از چشم پدر و مادرم ، در محضر یکی از علمای اصفهان مسلمان شدم . سر انجام ، خانواده متوجه شدند و پدرم که نسبت به دین خود فوق العاده متعصب بود هرچه سعی کرد مرا از دین اسلام منصرف کند ، نتوانست مرا از زندگی خود طرد کرد و من به دلیل تنهایی و بی پناهی حاضر شدم با یک نفر مسن تر از خودم که به ظاهر مسلمان بود ازدواج کنم ، اما چون ازدواجم بدون تحقیق و بررسی صورت گرفته بود بعدا شوهرم را بی اعتنا به مسائل دینی یافتم به طوری نشانه ای از نماز و روزه در زندگی او دیده نمی شد مشغول کار شدم و این موضوع مرا سخت نگران کرد و بعد از چند سال زندگی مشترک و تولد دو فرزند ، متوجه شدم که شوهرم بهائی است . تصمیم به جدایی گرفتم و با دردسرهای زیادی از او جدا شده ، دیگر در اصفهان نمی توانستم بمانم ، دو فرزند کوچک خود را برداشتم و در سال ۱۳۴۹ به تهران آمدم . با مشکلات زیادی روبرو بودم مجبور شدم که برای تأمین معاشم کاری دست و پا کنم . در یک مهد کودک به عنوان مربی و زندگانی خود را از این طریق اداره می کردم زندگی ام بسیار سخت بود ، خرج زندگی ، اجاره خانه و .... پدرم وضع مالی خوبی داشت ، آمدن مرا به تهران و آشفتگی حالم را که شنید ، به تهران آمد و به من گفت : اگر از اسلام دست برداری بیست میلیون تومان در اختیارت می گذارم که به اسرائیل بروی و به درست ادامه بدهی . من قبول نکردم او هم سیلی محکمی به من زد .... و رفت . روزگار من همچنان با سختی می گذشت اما از این که بر مسلمانی خود استوار مانده بودم آرامش خوبی داشتم . روزی یکی از فرزندانم در حالی که در کوچه مشغول بازی بود ظاهرا دستش را کنار درب اتوبوس خط واحد می گذارد ، راننده هم که مشغول تمیز کردن بوده ، در ماشین را می بندد و انگشتان طوری لای در گیر می کند که فقط اندکی به پوست دست آویزان می ماند . راننده در زد و از من ضدعفونی خواست . به دلم افتاد نکند برای بچه ام اتفاقی افتاده باشد ، به دنبالش رفتم . بلافاصله با کمک همسایه ها بچه را به بیمارستان بردیم . در بیمارستان انگشتان او را پیوند زدند اما پیوند نگرفت و بعد از سه ماه دست بچه ، عفونت کرد و به استخوان مچ دست سرایت نمود . از آن پس پیش هر جراح و متخصصی که بردم ، گفتند : باید دست را از آرنج قطع کنیم ، هیچ راه و چاره ای نیست ؟ گفتم : اگر خارج ببرم ممکن است معالجه شود ؟ گفتند : ما نمی توانیم برای مریض کاری غیر از قطع انجام دهیم ، شاید خارج بتوانند من چون هزینه اعزام فرزندم به کشورهای اروپایی را نداشتم و از طرفی از پزشکان اسرائیل در آن زمان زیاد تعریف می کردند ناگزیر با فروش وسایل منزل و قرض و وام پسرم را برداشتم و راهی فلسطین اشغالی شدم . در آنجا در بیمارستانی به نام ( پاداسای ) او را بستری کردند . روز بعد پرفسوری بچه را معاینه کرد و گفت : سه ماه دیر آوردی ، نمی شود کاری کرد باید دست او از آرنج قطع شود و چون پریشانی فوق العاده مرا دید گفت : در جامعه افراد زیادی هستند که دست و پا ندارند اما زندگی می کنند . بچه ی تو هم یکی از آنها ، اجازه بده که دستش را قطع کنیم به زودی خوب خواهان شد . ناگزیر رضایت دادم . قرار شد مقدمات را فراهم کنند و در روز بعد یعنی روز دوشنبه عمل قطع دست را انجام دهند . من دیگر حال خود را نمی فهمیدم و به شدت نگران و پریشان بودم . شب دوشنبه با حالت بسیار پریشان اندکی خوابم برد . در عالم رؤیا حضرت زهرا علیه السلام را دیدم . دامن شان را گرفتم و گریه کنان عرض کردم : بانوی من ! می خواهند دست پسرم را قطع کنند حضرت دست مرا گرفتند و از زمین بلند نمودند و فرمودند : نگران نباش من یک اولادی در کشور خودت ایران دارم برو آنجا ... چرا به اینجا آمده ای ؟ ! مطمئن باش مسئله ای برای پسرت پیش نمی آید . از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ۲/۵ بعد از نیمه شب بود ، بلافاصله به اتاق سرپرستار رفتم و گفتم : نمی خواهم دست بچه ام را قطع کنیا- ، پرخاشی کرد و گفت : برو بخواب ، صبح دکتر صحبت کن . آن شب خوابم نبرد ، اول صبح نزد دکتر جراح رفتم و گفتم : نمی خواهم دست پسرم را عمل کنید مرخصش کنید می خواهم بروم ایران . دکتر اول با ملایمت صحبت کرد ولی وقتی دید من خیلی جدی هستم توهینی به من کرد و گفت : تو دیوانه ای ! احمقی ! با این وضع بچه ات را می کشی ؟ بعد ورقه ای را جلویم گذاشتند و گفتند : باید رضایت بدهی و مسئولیت را خودت بپذیری . رضایت نامه را امضا کردم و بچه را به تهران آوردم
و از آنجا به همراه هر دو بچه عازم مشهد شد یم در خیابان طبرسی اتاقی گرفتم . ساعت نه صبح بچه را به بخش ارتوپدی بیمارستان امام رضا ع بردم ، دکتر جوانی آنجا بود . دست بچه را معاینه کرد و بلافاصله بست . او هم توهینی به من کرد و دستور داد مرا از اتاق بیرون کنند . آن قدر التماس کردم و به روی پاهایش اشک ریختم که کفش های او خیس شد اما او مرا با ناراحتی و به کمک نگهبانان بیرون کرد بیرون آمدم جلوی بیمارستان گریه می کردم ؛ راننده ای پرسید چه شده ؟ گفتم : می خواهم به حرم امام رضا ع بروم مرا سوار کرد . در بین راه پرسید بوی چه می آید ؟ گفتم : دست بچه ام عفونت کرده هر جا می برم می گویند باید قطع شود . مرا در خیابان طبرسی پیاده کرد و رفت . من آمدم جلوی پنجره فولاد و شروع کردم به گریه کردن . به امام رضا ع عرض کردم : آقا مادرتان حضرت زهرا ع مرا نزد شما فرستاده ، آن قدر ضجه زدم که از حال رفتم . حالم که جا آمد دیدم بچه هایم دارند ، گریه میکنند خادمی آنجا ایستاده بود به من گفت : بلند شو ! هر چه می خواستی از أمام ع گرفتی . ساعت نزدیک یازده شده بود ، از صحن خارج شده و به داروخانه اول طبرسی رفتم ، یک آب اکسیژنه برای شست و شو و یک باند ۔ گرفتم و به مسافرخانه رفتم . پسرم را نشاندم که خودم باند دستش را عوض کنم . باید قبلی را که باز کردم دیدم اثری از زخم نیست یک لحظه فکر کردم با دست سالمش اشتباه گرفته ام ، بعد متوجه شدم که دسته سالمش باند نداشت و هر دو دستش جلو چشمانم سالم قرار گرفته اند . از فرط خوشحالی ، یک حالت ذوق زدگی به من دست داد ، دویدم وسط خیابان و داد می کشیدم مردم اطرافم جمع شدند فکر می کردند من دیوانه هستم ، مرا داخل مغازه ای بردند و ماجرا را پرسیدند من فقط دست او را می بوسیدم و بر چشم هایم می گذاشتم . باورم نمی شد گویا خواب می دیدم . بعدها که حالم بهتر شد ، پسرم گفت : زمانی که تو پشت پنجره فولاد از حال رفته بودی ، یک آقایی آمد دستم را گرفت و این طوری گذاشت لای پارچه از آن تاریخ نتوانستیم مجاورت حضرت رضا ع را ترک کنیم و در پناه امام لا همواره مورد عنایت بوده ایم . منبع:کتاب# ذره و آفتاب https://eitaa.com/zandahlm1357