#چــادرانہ
💢حجاب؛
یعنی همین دقت در برخورد ،
که آلوده نشوے و آلوده نسازے؛
که اسیر نشوے و اسیر ننمایی...
زن و مرد ، هر دو باید
سنگ راه نباشند و دیگران در خود اسیر نسازند
و چشمها و دلهـا را نگه ندارند و در دنیا نمانند...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📝
🌸🍃
من یک دختر چادریم...👆شاد و پرنشاط،قرآن اگر میخوانم...رمان و حافظ هم میخوانم...
پای سجاده ام گریه اگر میکنم😭خنده هایم بین دوستانم هم تماشایی است!😂
من یک عالمه دوست و رفیق دارم...😍
تفریحمان باپرجاست...👌
ما اگر چادر سر میکنیم...
حرفهای دخترانه مان سرجایش🙂
شوخی های دوستانه مان را هم میکنیم😆
سینما هم اگر فیلم خوب داشت می رویم...
عکس های یادگاری...
فیلم های پر از خنده و شادی...😍😂
کی گفته ما چادری ها...😔😕😒
من قشنگتر از دنیای خودمان سراغ ندارم!😍😍
دنیای من و این رفیقان با خدایم💞
همین هایی که دنبال زندگیشان در کوچه و خیابان نمی گردند😖😏
همین هایی که وقتی دلت را میشکنند تا حلالیت ازت نگیرندول کن نیستند😍
همین هایی که حیاشان را نفروختند...👆👏
خوشبخت ندیده،هرکس ما را ندیده...👆👌
ما دختران..فقط چادرمان"سیاه"است
و گرنه
دنیایی داریم رنگارنگ..
#دنیای چادری ها شاداب تر است..
_چادرمون_عشقه💞
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
.
#چـادرانـہ
چادرت را بر سرت بیانداز
بیرون بیا
بگذار کوچه و خیابان
زیر گامهای نجیب تو
احساس غرور کنند
بگذار ببینند برگهای درخت بی عفتی
چگونه زیر پایت خش خش میکند
که #بهار زیر چادر توست
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#مادخترچادریا
می خوام یکم از خودمون براتون بگم🙃
ما هم مثل بقیه دخترا هستیم با چند تا تفاوت
عشقمون↯♡∞⇩
اربابمون حسین؏،آقامون صاحب الزمان و رهبره نه هیچ چیز دیگری پاتوقمون↯♡∞⇩
روضهی ارباب و مسجد نه پارتیای شبونه لباسمون↯♡∞⇩
یادگار مادرمونه حضرت زهرا(س)🤗
دوستامون↯♡∞⇩
همه مونث،اصلا تا حالا با یه نامحرم تنها نبودیم
احتراممون↯♡∞⇩
اگه تو خیابون چند تا پسر راه برن و بلند بخندن،ما رو که ببینن خودشونو جمع و جور می کنند و در مقابل ما سر پایئن می اندازند و راه باز می کنند.🤓
ما تا یه مغازهی حجاب می بینیم ذوق می کنیم نه مغازه لوازم آرایش.
تو خونمون کلی گیره حجاب و روسری رنگارنگه
آهای اونایی که میگین اینا اُمُلَن و هیچی سرشون نمیشه،نه ما خیلی هم می فهمیم.🤓
می فهمیم ما عمومی نیستیم پس زیبایی هامون واسه همه به نمایش نمی گذاریم.آهای اونایی که میگین ماها حتما لباسمون زشته که پشت چادر پنهانش کردیم،نه تازه لباسای ما خیلی هم از شما گرون تره.این روزا قیمت چادر می دونی چنده؟!
یه چادر ما به اندازه دو تا مانتوی توئه☺️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت پنجاه و نهم
نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: «اون میخواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمیخواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم میخواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم :«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! میخوام کمکش کنم! باهاش بحث میکنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه. اون فقط میخواد زندگیمون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟» از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: «الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!»
سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: «عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم میخواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: «پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال مدعیانهام، تسلیم شد و گفت: «الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرفهایش توجه نکنم که میگفت: «در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز میگشت، نقشهای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: «عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!»
متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: «خُب میخوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!» از شتابزدگیام خندهاش گرفت و گفت: «الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه میکشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدمهایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: «من نقشهای نکشیدم! میخوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب میمونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسانتر میکرد. با سه شاخه گل رُز سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار میشدم.
پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخههای نازک گل رز را به میهمانیاش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بیقراریام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگیاش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهاییاش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که میبایست به قول عبدالله پیامآور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق میشد، همان کسی که هر گاه بخواهد دلها را برای هدایت آماده میکند و اگر اراده میکرد، همین امروز مجید از اهل تسنن میشد!
بعد از نماز سری به گلهای رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریعتر دست به کار میشدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام میکردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر میچرخید و خیالم به امید معجزهای که میخواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو میرفت و همزمان حرفهایم را هم آماده میکردم. ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجرهها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه میداد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفرهمان با ورود ظرف پایهدار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#کارگاه_انصاف ۴ ▪️بدون مهارتِ انصاف زندگی کردن ؛ انسان را در نزد دیگران منفور میسازد! ✘ خودبرتربی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه انصاف_5.mp3
11.49M
#کارگاه_انصاف ۵
▪️اگر در مقام مشورت قرار گرفتهاید،
باید منصفانه، مشاوره بدهید ...
یعنی؛
✓ بدون اینکه محبت، یا کینهی شخصی خود را دخیل کنید ؛ واقعیت را بگویید.
#استاد_شجاعی 🎤
https://eitaa.com/zandahlm1357
@shervamusiqiirani - Alireza Eftekhari.mp3
1M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
دو زلفونت بود تار ربابم
چه میخواهی ازین حال خرابم
تو که با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی بخوابم
🎶🎶🎶🎶🎶🎶
خداوندا به فریاد دلم رس
کس و بی کس تویی مو مانده بی کس
همه گویند طاهر کس نداره
خدا یار مو چه حاجت کس
🎶🎶🎶🎶🎶🎶
ته که نوشم نهای نیشم چرایی
ته که یارم نهای پیشم چرایی
ته که مرهم نهای بر داغ ریشم
نمک پاش دل ریشم چرایی
🎶🎶🎶🎶🎶🎶
دلی دیرم خریدار محبت
کز او گرم است بازار محبت
لباسی دوختم بر قامت دل
زپود محنت و تار محبت
#باباطاهر
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
#از_قرآن_بپرس
✍🏻گاهی به دلیل جوانی و گمان فرصت های پیش رو، فوت نماز را برای خودم توجیه می کنم، چون یکی از دوستانم می گوید هر وقت انسان حال مناسب پیدا کرد باید نماز بخواند و گرنه فایده ندارد. آیا چنین احساسی، گناه محسوب می شود؟
🍃فِي جَنَّاتٍ يَتَسَاءَلُونَ ﴿٤٠﴾ عَنِ الْمُجْرِمِينَ ﴿٤١﴾ مَا سَلَكَكُمْ فِي سَقَرَ ﴿٤٢﴾ قَالُوا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلِّينَ ﴿٤٣﴾ وَلَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكِينَ ﴿٤٤﴾ وَكُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخَائِضِينَ ﴿٤٥﴾ وَكُنَّا نُكَذِّبُ بِيَوْمِ الدِّينِ ﴿٤٦﴾🍃
💠در ميان باغها. از يكديگر مىپرسند، (۴۰) درباره مجرمان: (۴۱) «چه چيز شما را در آتش [سَقَر] درآورد؟» (۴۲) گويند: «از نمازگزاران نبوديم، (۴۳) و بينوايان را غذا نمىداديم، (۴۴) با هرزهدرايان هرزهدرايى مىكرديم، (۴۵) و روز جزا را دروغ مىشمرديم، (۴۶)
سوره مباركه مدثر– آيات 40 تا 46
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 فراز سوره مبارکه بقره از
🌼 استاد سعید مسلم
🌼 تحریر 🍃 ما انفقتم🍃
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#کرامات امام رضا (ع)را در آرشیو هشتمین امام ☝️☝️☝️ ببینید👀
part18_salam bar ebrahim.mp3
11.92M
.......:
در قسمت هجدهم میشنویم:
🔹 دعوت خواهر
🔹 ماجرای دیدن ابراهیم در خواب
🔹 ابراهیم واسطه فیض امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎤🎤🎤 💠 سلسله دروس #مباحث_تخصصی_مهدویت 17 🎬 جلسه 7️⃣1️⃣ 📋 موضوع : بررسی تخصصی #ابعاد_حکومت_امام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حکومت 7.MP3
7.04M
🎤🎤🎤
💠 سلسله دروس #مباحث_تخصصی_مهدویت 18
🎬 جلسه 8️⃣1️⃣
📋 موضوع : بررسی تخصصی #ابعاد_حکومت_امام_زمان (قسمت هفتم)
🎤 با تدریس #استاد_عبادی
#مهدویت
#مهدوی
📚 #دانشنامه_مهدویت
🔸 مدعیان دروغین
📘 «احمد بن هلال کرخي» از اصحاب امام حسن عسکري عليه السّلام بود. او عالمي برجسته و عارفي متّقي بوده است و کتاب «يوم وليله» و کتاب «نوادر» از تأليفات اوست، برخي از نويسندگان مينويسند: وي مسلک تصوّف اتّخاذ کرد و 54 بار به سفر حج رفت که بيست بار آن با پاي پياده بود. («رجال کشي»، ص 449)
📙 «کرخي» از جمله مدّعيان بابيّت بود. وي پس از وفات امام يازدهم شيعيان، «محمّد بن عثمان» را به نيابت از سوي امام قائم (عج) نپذيرفت. شيعيان او را لعن کردند و از او تبرّي جستند، آن گاه توقيعي به وسيله «ابو القاسم حسين بن روح» بر لعن و برائت از او صادر گرديد.
📚 («بحارالانوار»، ج51، ص 368)
https://eitaa.com/zandahlm1357
🆔
╚
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
داستانک👇(طنز😅)
پیام😉
📽🎤خبرنگار:"برادر! اجازه بفرمایید چند دقیقه ای خدمت شما باشیم.😇 می بینم که برای عملیات آماده شده اید و به یاری خدا عازم منطقه هستید. ان شاءالله با دست پر و خبرهای خوب برای امت حزب الله برگردید.
شما الآن چه احساسی دارید و برای خانواده خودتان و مردم شهید پرور چه پیامی می دهید؟"
🔹رزمنده:"بسم الله الرحمن الرحیم.
من حرف خاصی ندارم، فقط به مش رجب بگویید تراکتور روغن ندارد آن را تکان ندهید!😄"
https://eitaa.com/zandahlm1357
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
سرخپوست پیری برای کودکش از حقایق زندگی چنین گفت : در وجود هر انسان، همیشه مبارزه ای وجود دارد مانند ،مبارزه ی دو گرگ!
که یکی از گرگها سمبل بدیها مثل، حسد، غرور، شهوت، تکبر، و خود خواهی و دیگری سمبل مهربانی، عشق، امید، و حقیقت است.
کودک پرسید : پدر کدام گرگ پیروز میشود؟ پدر لبخندی زد و گفت: گرگی که تو به آن غذا میدهی ...