#تهران
محلهای ۶۰ ساله از کیشا تا گیشا!
در دههی ۴۰ در منطقهی ۲ تهران توسط آقایان کینژاد و شاپوریان شرکتی راهاندازی شد که کارهای عمرانی و ساختمانی میکردند؛ ازین رو اینجا به نام کیشا (دو حرف اول نام آنها) معروف گشت که به مرور زمان گیشا گشت!
اینجا به «جزیره» معروف است چون، در وسط ۴ بزرگراه است.
این منطقه همیشه زنده است و بخاطر همسایگیاش با برج میلاد، بوستان گفتگو، بازار نصر و مراکز تفریحیاش همیشه پر رفت و آمد است.
گیشا جزء نخستین محلههای مدرن تهران بهحساب میآید و وجود بافت تجاری آن در تهران مشهور است!
در ابتدا بیشتر ساکنین آن کارمندان دولت بودند و هماکنون همه قشر در آن سکونت دارند.
وجب به وجب محلهی گیشا پر است از کافه، بازار میوه و ترهبار، مراکز خرید و هر آنچه که نیاز یک زندگی را شامل میشود.
جالب است بدانید
این محله بعد از انقلاب از کویگیشا به کوی نصر تغییر نام داد.
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
بندر تاریخی لافت جزیره قشم
در میان آب های خلیج فارس می توان مقاصد دیدنی بسیاری را یافت که روستای لافت قشم یکی از آنهاست؛ جایی که با نام بندر تاریخی لافت نیز شناخته می شود و کمتر کسی دلش می خواهد تماشای غروب در آن را از دست بدهد. سبک معماری خانههای این روستا خیلی دیدنیه و بارزترین ویژگی معماریش بادگیرهای فراوانیه که در اندازههای مختلفی ساخته شدن. بناهای روستا خیلی نزدیک به هم ساخته شدن و کوچهها هم تنگ و باریک هستن بادگیرای کوچک و بزرگ خانههای روستایی بین باغها و نخلستانها شکوه و زیبایی خاصی به این روستا بخشیدن. تاریخ سکونت در این روستا به بیش از ۳ هزار سال قبل باز می گردد و در فهرست آثار ملی ایران به ثبت رسیده است و با خود نام اولین اکوموزه کشور را به یدک می کشد.
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از جاذبههای هرمز سهچرخههایی به نام توک توک هستند که لذت گشت در جزیره رو دو چندان میکنه.
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1_6613899.mp3
3.33M
.......:
درست كارى
يكى از علماء مى خواست ببيند اين چهل حديثى كه جمع آورى كرده واقعا از دو لب دُرَربار ( (پيغمبر عظيم الشاءن اسلام) ) صلى اللّه عليه و آله و سلم است يا نه.
تمام علماء و بزرگان را جمع مى كند و مى گويد: من مى خواهم كتابى بنويسم به نام ( (چهل حديث) ) ولى مى خواهم بدانم واقعاً اين ( (چهل حديث) ) از دو لب مبارك حضرت است يا نه؟
علماء مى گويند: شما خودتان از ما عالم تر هستيد.
آن عالم مى فرمايد: من بايد بفهمم و يقين پيدا كنم كه اين
( (چهل حديث) ) درست هست يانه.
علماء مى گويند: در فلان كوه عابدى هست كه مدتها در اين كوه رياضت مى كشد برويد خدمت او و بگوئيد من مى خواهم چنين عملى را انجام دهم و مى خواهم ببينم اين ( (چهل حديث) ) از دولب مبارك حضرت است يانه؟.
اين بنده خدا با چه زحمتى خودش را به آن عابد مى رساند و قضيه را براى او تعريف ميكند؛ آن مرد عابد مى گويد: اين كار مشكل است و بايد پيش خود پيغمبر رفت و من نمى توانم.
عالم مى گويد: من اين همه راه را پيش شما آمدهام و شما را پيدا كردهام نشانه هاى شما رابه من داده اند يك چاره اى بينديشيد.
عابد مى گويد: من يك استادى دارم كه در فلان كوه مشغول عبادت است برويد پيش او. آن شيخ هم بلند مى شود مى رود به آن كوهى كه عابد آدرس داده بود، مى بيند بله ايشان در آنجاست و خيلى هم زحمت كشيده.
مى گويد: من ( (چهل حديث) ) جمع كردهام و مى خواهم ببينم كه اين چهل حديثى كه جمع كردهام صحيح است يانه؟ آمدهام پيش شما تا راهى به من نشان دهيد.
گفت: بايد ببرى پيش صاحبش. گفت: خُب حالا من پيغمبر را از كجا پيدا كنم؟
گفت: نمى دانم.
گفت: رفتم پيش شاگردت ايشان نشانى شما را به من داده و چقدر زحمت كشيدم تا شما را بدست آورده ام، حالا كه پيدايتان كردهام اين
جواب را مى دهيد. چاره اى بينديشيد.
مى گويد: من تنها كارى كه مى توانم براى شما انجام دهم يك دستورى بدهم كه شما پيغمبر را در خواب ببينيد.
آن عالم دستور را عمل مى كند. حضرت را به خواب مى بيند وعرض ميكند: آقا اين ( (چهل حديث) ) از دولب مبارك شماست، يااينكه جعلى است؟
حضرت مى فرمايد: برو پيش ( (كاظم سُهى) ) تا به تو بگويد. از خواب بيدار ميشود.
خلاصه مى آيد سُه نرسيده به مورچه خور از توابع اصفهان اهل ده و كدخدا هم به استقبال او مى آيند.
با خودش مى گويد: كسى كه پيغمبر او را معرفى كند حتما يك شخصيت مهمى است. مى گويد: من آمدهام ( (حضرت مستطاب حضرت اجل جناب آقا محمد كاظم سُهى) ) را ببينم.
مردم دِه بهم يك مقدار نگاه مى كنند!! مى گويند: شما اينطور شخصى را كه مى گوئيد با اين مشخصات ما نداريم!؟
تعجب مى كند، خدايا اين از روياهاى صادقه بود پس چرا اين طور شد بنا مى كند به فكر كردن و توسل پيدا كردن يك وقت به فكرش مى آيد، بابا همان كه پيغمبر فرموده اند همان را بگو. شما نمى خواهد با القاب بگوئيد؛ شما بگو كاظم سُهى داريد؟! وقتى كه به مردم ده مى گويد؛ شما كاظم سُهى داريد مردم ده مى گويند:ها اين كاظمى را مى گوئيد، مى گويد: آره اين كاظمى كيست؟
مى گويند: اين مرد چوپان است
گوسفندها و بزها و بوقلموها را از مردم مى گيرد و در بيابان مى چراند و دوباره به صاحبانش برمى گرداند و مزد مى گيرد.
گفت: آره همين رابه من نشان بدهيد. گفتند: بنشينيد حالا مى آيد. يك وقت مى بيند يك مردى ژوليده با لباسهاى مندرس آمد. گفتند: اين كاظم سُهى است!
شيخ عالم، نگاه مى كند مى بيند مردى ژنده پوش يك تركه چوب دستش است و چند تا گوسفند و بز دارد مى چراند.
جلو مى رود و سلام مى كند و مى گويد: من با شما كارى دارم من چهل حديث نوشتهام و مى خواهم ببينم كه اين احاديث از دو لب پيغمبر است يا جعليست.
گفت: من نمى دانم و سواد ندارم پدر آمرزيده آمده اى از من بپرسى؟! مرد عالم مى گويد: آخه من حواله دارم. مى گويد: از كى حواله دارى؟! مى گويد: از پيغمبر.
مى گويد: خيلى خوب همين جا بايست تا من بروم مال مردم را به دست صاحبانش بدهم و بيايم.
مى رود و برمى گردد. و مى گويد: الآن وضو مى گيرم و مى ايستم نماز، نمازم را كه خواندم، گفتم ( (السلام عليكم و رحمة الله وبركاته) ) پيش من بنشين و احاديث را يكى يكى بخوان هر كدام را كه سرم را پائين انداختم درست است، سمت راستت بگذار و هر كدام را كه سرم را بالا كردم نادرست است، سمت چپ خودت بگذار. شنيدى يانه؟
ديگر با من حرف نزنى ها؟ چشم.
ديد يك وضوى بى سروته گرفت و آمد وايستاد نماز. وقتى سلام نماز را داد، حديث اول و دوم و سوم.... چهارده حديث سر بالا و ۲۶ تاى ديگر سرش را پايين انداخت.
ديد ۱۴ تا حديث فرق مى كند و معلوم است كه جعلى است. مرد عالم مى گويد: بايست ببينم آقا محمد كاظم شما كه گفتى من سواد ندارم پس از كجا فهميدى اين ۲۶ حديث صحيح است و اين ۱۴ تا صحيح نيست.
مى گويد: من كه گفتم سواد ندارم هر كدام را كه پيغمبر مى فرمود به شما مى گفتم.
مرد عالم مى گويد: تو از كجا فهم
.......:
مرد عالم مى گويد: تو از كجا فهميدى كه پيغمبر فرموده؟! مى گويد: من حضرت را مى بينم هر كدام را كه به شما خير مى گفتم واشاره ميكردم اشاره حضرت بود.
اين عالم با خودش مى گويد: اين مرد با اين كارش خود پيغمبر را مى بيند و با حضرت حرف مى زند، من با اين همه علم و اين هم با رياضت و دستور، خواب پيغمبر را مى بينم. مى گويد: اى مرد چطور به اين مقام رسيدى؟!
مى گويد: اين عمل بر اثر درست كارى و امانت داريست چون من ديده از مال مردم مى بندم و طمع به مال و ناموس مردم ندارم و چشم طمع به يكى دارم و آن هم خداست. فقط از خدا مى خواهم و خدا هم همه چيز
پس
بندگان خدا در ميان مردم مخفى هستند و به لباس نو... نيست، تا مى توانيم در اعمال و كردار و رفتارمان درستكار و با تقوا باشيم زيرا خدا آدمهاى باتقوا را دوست دارد و به آنها كرامت عنايت مى كند و از مردان خدا بشمار مى روند.
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و چهل و یکم
نگاه نگران مجید پای چشمانم زانو زده و میشنیدم که مضطرب صدایم میکرد: «الهه، خوبی؟» با اشاره بیرمق چشمانم به نگاه نگرانش پاسخ دادم و به هر زحمتی بود پشتم را از دیوار کندم که تازه دردِ پیچیده در کمر و سوزشِ مغزِ سرم، به دلم تازیانه زد و نالهام را بلند کرد. درد عمیقی صفحه کمرم را پوشانده و سردردی که کاسه سرم را فشار میداد، امانم را بریده و توان برداشتن حتی یک قدم را از پاهای سُستم ربوده بود.
مجید، پریشانِ حال خرابم، متحیر مانده بود که یک دستم را از حلقه تنگ محبتش جدا کردم تا با فشار کف دستم، درد کمرم را آرام کنم و زیر لب زمزمه کردم: «چیزی نیس، خوبم.» و همانطور که دست چپم در میان انگشتانش بود، با قدمهایی کمرمق به سمت خانه به راه افتادیم که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرتزده خبر داد: «اینا که دم خونه ما وایسادن!» و تازه با این کلام مجید بود که نگاه کردم و دیدم اتومبیلی که لحظاتی قبل وحشیانه از کنارمان گذشته بود، درست مقابل در خانه ما توقف کرده و چند نفری که سوارش بودند، وارد خانه شدند و در را پشت سرشان بستند.
صورتم هنوز از درد شدیدی که در کمرم پیچیده بود، در هم کشیده و نفسهایم از ترسی که در دلم دویده بود، همچنان بریده بالا میآمد و با همان حال پرسیدم: «اینا کی بودن؟» و مجید همانطور که همگام با قدمهای کوتاهم میآمد، جواب داد: «شاید از فامیلاتون بودن.» گرچه در تاریکی کم نور انتهای کوچه، چهرههایشان را به درستی ندیده بودم، اما گمان نمیکردم از اقوام باشند که بلاخره مجید با حرکت کلید، در خانه را باز کرد و همین که قدم به حیاط گذاشتیم، با دیدن چهرههای چند مرد غریبه، کنجکاویمان بیشتر شد. سه مرد ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد.
قدم سُست کردم تا مجید پیش از من حرکت کند که از دیدن این همه مرد نامحرم در حیاط خانهمان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم. پیدا بود که از آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب سلامی کرد و من از ترس توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: «دختر و دامادم هستن.» و بعد روی سخنش را به سمت مجید گرداند: «برادرهای نوریه خانم هستن.» پس میهمانان ناخواندهای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای مادرم را گرفته بود!
با این وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: «دخترتون رو قبلاً ملاقات کردیم.» با شنیدن این جمله، بیاختیار نگاهم به صورتش افتاد و از سایه خنده شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر گستاخانه و بیپروا بود. حالا با این صمیمیت مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به صورت استخوانی مرد جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
.......:
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
با ما همراه باشید🌹
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#مهارتهای_کلامی ۲۷ #حرف_آخر #سرزنش چه حق باشد، چه ناحق؛ عمل کثیفیست که ؛ ۱ـ شعلهی کینه را در دل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارتباط موفق_1.mp3
10.88M
#ارتباط_موفق ۱
🗣 هر ارتباطی ، سنگ بنایی دارد؛
همان خشت اول که اگر کج گذاشته شود؛ دیوار آن ارتباط، تا ثریا کج بالا رفته، و بالاخره فروخواهد ریخت.
▪️خشت اول در #ارتباط_مؤثر و تحکیم روابط دوستی، چیست؟
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_حورایی
@shervamusiqiirani - یادِ خراسان - حجت اشرف زاده.mp3
4.91M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
از همه جا ماندگان
از همه جا راندگان
یاد خراسان کنند
فارق از آئین و دین
خسته ز هر سرزمین
یاد خراسان کنند
ای حرمت
قبله ی جان
مأمن شاه و گدا
ای کرمت
در دو جهان
شامل الارض و سما
با دل ِ غمگین و حزین
شده ام بر سر ِ بازار ِ اشک
جز تو که جان کرمی
به جهان کیست خریدار اشک
از همه جا
مانده ام و
آمده ام سوی تو
تا ندهی حاجت دل
کی روم از کوی تو
ای که به هنگام ستم
ز کرم ضامن آهو شدی
ای که تو در روی زمین
به صبا آینه ی هو شدی
هان چه شود
گر که شوی
ضامن ما عاصیان
بگذر از این
شب زدگان
با نگهی مهربان
ای آنکه خدا خوانده رضایت
راضی شود از ما به رضایت
در سینه دلی نیست مجویید
دل پر زد و از سینه برون شد به هوایت
#محمد_عبدالحسینی
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔
لطفاً کانال را به دوستانتان معرفی کنید🙏
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نَبِّئْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُـورُ الرَّحِيمُ - حجر 49
(ای پیامبر(صلی الله علیه و سلم)) بندگان مرا آگاه کن که من بسیار بخشاینده و مهربان هستم.
📺 تلاوتی بسیار زیبا و آرامش بخش از سوره مبارکه حجر با صدای هزاع البلوشی
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)