📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و یکم
لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: «الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم!» نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظهای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بلاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجهای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: «گوشیاش خاموشه.» از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفنهایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گُر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوریاش شعله کشیدم: «تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچهات، مجید رو پیدا کن!» میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: «شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم...» گلویم از هجوم گریه پُر شده و صدایم به سختی بالا میآمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: «خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش!» لیلا خانم شانههایم را گرفته و مدام دلداریام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید. از اینهمه بیقراریام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پُر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: «شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتماً تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن.» و از درد دل من بیخبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بیکسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بیکسی را به روی خودم بیاورم که بیآنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بلاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: «سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم...» و نمیدانست چه بگوید که به مِن مِن افتاده بود: «ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه...» و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: «نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم.» و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریههایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مُسکّنها و آرامبخشهایی که پشت سر هم در سِرُم میریختند، خوابم بُرد.
نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژههایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پردهای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم.
با ما همراه باشید🌹https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 65 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جهاد با نفس 66.mp3
1.61M
🔰 سلسله جلسات #جهاد_با_نفس 66
👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت
👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه
❇️ جلسه 6⃣6⃣
🎤 با تدریس #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت
👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان
https://eitaa.com/zandahlm1357
@shervamusiqiirani - گل محمدی - علیرضا افتخاری.mp3
2.19M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
مثل خنده ی خدا خنده هاتو
توی هر قطره ی بارون می بینم
پای گیسوی بلندت این شبا
تا بخواهی بید مجنون می بینم
شبا ماه آسمون زل می زنه
به نگاه گرم و دلپذیر تو
دور اون خونه ی سبزت نمی گشت
اگه خورشید نمی شد اسیر تو
صلوات خنده هاتو دوست دارم
وقتی رو لبای غنچه وا میشه
تو زمین وقتی که اسمت می پیچه
یه دفعه آسمون از جاش پا میشه
تو کجا گل محمدی کجا
عطر خندته گل محمدی
بوی گل گرفته بود تن زمین
از همون شب که به دنیا اومدی
اسم تو اسم تموم خوبی هاست
اسم تو معنی اسم اعظمه
تو اگه نباشی صد تا دنیا رو
جای تو اگه به ما بدن کمه
#علیرضا_قزوه
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🎥 #کلیپ_تصویری| شرح حدیث اخلاق| ⭕️ تضمین بهشت با شش شرط ❕ ❤️ #مقام_معظم_رهبری (حفظه الله)❤️ ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری| شرح حدیث اخلاق|
⭕️ بهترین بندگان خدا (شرح حدیث از امام باقر علیهالسلام)
❤️ #مقام_معظم_رهبری (حفظه الله)❤️
✅ #درس_اخلاق
آسفالت بنده در زمان مسؤوليت قبلي خودم - رياست جمهوري - به كشوري سفر كردم كه هم بزرگ است و جمعيت زيادي دارد و هم انقلابي در آن به وقوع پيوسته بود. روزي كه بنده به آن كشور - كه نمي خواهم اسمش را بياورم - رفتم، نوزده سال از انقلابشان گذشته بود. در حال حركت از فرودگاه به طرف محلّي كه براي ما در نظر گرفته بودند، رئيس جمهور آن كشور، كنار من در اتومبيل نشسته بود و
راجع به بعضي از امور صحبت ميكرديم. من ديدم بعضي خيابانها را بسته اند و كارگران كار ميكنند. گفتم: «مثل اين كه مشغول كارهايي هستيد؟ » گفت: «بله؛ ما تا امسال فرصت نكرده بوديم آسفالت خيابانهاي پايتخت را كه در انقلاب خراب شده بود، ترميم كنيم. امسال فرصتي به دست آمده است و آسفالت خيابانها را بعد از نوزده سال، ترميم ميكنيم! » بينيد؛ اين كارآيي انقلابهاست. انقلابهايي كه ما ديده ايم همه ي همّتشان صرف نگه داشتن خودشان ميشد. نه يك انتخابات درست، نه يك سازندگي اي در كشور و نه بناي تازه اي. آن انقلابهايي كه بسيار پيشرفته بودند، برنامههاي پنج ساله و چند ساله اعلام ميكردند؛ اما صوري بود و در باطن تقريباً چيزي نداشت. غالباً هم اين انقلابها يكي پس از ديگري به دليل كم كاريها، ناتوانيها و عيوب ديگرشان، شكست خوردند؛ چه كمونيستها و چه غيركمونيستها كه به هرحال چپ بودند. آري؛ نوزده سال از انقلابشان گذشته بود، تازه به فكر افتاده بودند كه پولي هم خرج ترميم خيابانهاي پايتخت كنند! بيانات در خطبههاي نماز جمعه – ۲۰ بهمن ۷۴
https://eitaa.com/zandahlm1357
#آیه_نگار
فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ
💌 پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم.
📖 بقره