eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.3هزار عکس
36هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿تاوقتی توُ درکنارم هستی صبح که هیچ تمام لحظه های زندگی من بخیراست تو دلیل تمام خوشی ثانیه هایم هستی... 🦋بی تردید کسانی که گفتند: پروردگار ما ؛ سپس [در میدان عمل بر این حقیقت] استقامت ورزیدند، فرشتگان بر آنان نازل می شوند [و می گویند:] مترسید و اندوهگین نباشید و شما را به بهشتی که وعده می دادند، بشارت باد. (فصلت/٣٠) ┄┅┅❅♥️❅┅┅┄
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺📽 تلاوت تصويری استاد محمد صدیق منشاوی از سوره مبارکه شعراء آیات 69تا89
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
.......: سوء قصد به جان امام لشكريان، به بركه هايى رسيدند كه آبشان از باران و رودخانه هاى كوچك تأمين مى شد. تابش خورشيد، سطح آيينه گون آب ها را گرم مى كرد. هوا شرجى و چهره‌ها گرفته بود. برخى در خود فرورفته بودند. برخوردهاى افراد با يكديگر، بيم هايى را مى پراكند. فضل با هرثمه و جلودى با امام چهره به چهره شدند. مأمون، فضل را حيران يافت. هرثمه سعى مى كرد خود را به امام نزديك سازد. محمد بن جعفرعموى امام هشتم (ع) در دغدغه هاى بيكران غوطه مى خوردند؛ به ويژه آن كه مى ديد فضل تلاش مى كند تا به وى نزديك شود. (۱۷۹) در چنين فضاى آلوده و آشفته اى، تنها سيماى آرام و آرامش بخش، رخسار امام بود. تا سرخس چند مايل مانده بود. سرخس، زادگاه فضل بود و او اينك به شهر سرخس رسيد. دست پيچيده سرنوشت، او را به اين سو مى راند. كاروان به شهر سرخس رسيد. مأمون با همه خستگى اش، آن شب نتوانست بخوابد؛ روز بعد، روز سرنوشت سازى بود. نيمه شب همان شبكه ماه ذيحجه ناپديد مى شدمأمون دايى خود را طلبيد تا همچون عنكبوتى تار دسيسه بتند. (۱۸۰) امام در خانه اى كه در اختيارش گذاشته شده بود، استراحت مى كرد. يكى از محافظان مأمون نامه اى از خليفه نزد وى آورد. متن نامه چنين بود: « خواسته ايم كه فردا به حمام رويم؛ من، شما و فضل. » امام در پايين نامه، از اين كه نمى توانست روز بعد به حمام برود ، پوزش طلبيد. دقايقى بعد، محافظ برگشت و نامه را بازگرداند. مأمون اصرار داشت. امام بارديگر موضع قاطع خود را چنين نوشت: « فردا داخل حمام نخواهم شد. همين امشب در خواب، رسول خدا (ص) را ديدم كه به من فرمود: « اى على! فردا حمام نرو! » اى اميرمؤمنان صلاح نمى بينم شما و فضل هم فردا به حمام برويد. » (۱۸۱) همان شب غالب به همراه چهار مرد چهره پوشيده، به خانه اى در نزديكى حمام رفتند. پيش از سپيده، پنج مرد مسلح وارد حمام شدند تا در حمام كمين كنند و چشم انتظار ورود طعمه شوند. به دستور خليفه اى كه قرار بود فردا حمام رود، آن را از شب قبل قرق كرده بودند. فضل به همراه خدمت كارش وارد حمام شد. خدمتكار در رخت كن منتظر ماند. حمامى، هراسان فضل را تا كنار حوض داخل حمام همراهى كرد. بخار زيادى، همانند مه روزهاى زمستان از حوض برمى خاست. لرزشى فضل را در برگرفت. با خود گفت: « از سردى سنگ فرش حمام است. » حمامى، نگاهى آميخته با اندكى دلسوزى به مردى افكند كه لحظاتى ديگر به پيكرى بى جان تبديل مى شد. ده چشم، پنهانى از لا به لاى بخارى كه به سوى سقف بالا مى رفت، او را مى نگريست. همه چيز در چند لحظه پايان يافت و مردان در تاريكى سحر پنهان شدند. خدمتكار، بى اعتنا اما هراسان گريخت. كسى در حمام نماند؛ جز پيكرى شناور در حوضى كه بخار از آب هاى داغ آن برمى خاست. هنوز آفتاب سرنزده بود كه شهر به هم ريخت. مأمون خشمگين بود؛ و يا چنين به نظر مى رسيد. او، قاتلان جنايتكار را به مرگى خونين تهديد مى كرد. شهر حالت فوق العاده به خود گرفت. انگشت اتهام در اين ترور به سوى مأمون بود. نيروهاى مسلح طرفدار وزير مقتول، سر به شورش برداشتند و به طرف كاخ روانه شدند. محافظان درها را بستند. گزمگان، چهار قاتل را دستگير كردند و براى محاكمه به كاخ آوردند. مأمون با خشم بر سرشان فرياد كشيد: « به دستور چه كسى اين كار را كرديد؟ » مزدوران دريافتند كه در تار عنكبوتى زهرآگين افتاده اند. يكى از آنان كه بزرگمهر نام داشت (۱۸۲) گفت: « شما به ما دستور ترور را داده ايد. » مأمون حيله گر صدايش را بلند كرد و فرياد زد: « خب! پس به جنايت خود اعتراف مى كنيد. اما اين كه ادعا مى كنيد كه من به شما دستور ترور داده ام، اين يك ادعاى بى دليل است. » (۱۸۳) امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......: آب روی آتش بود "علی بن خطّاب"، واقفی بود. می‌گوید: «امام رضا علیه السلام را در عرفه دیدم که همراه گروهی از علویان بودند. تب داشتم، حالم خیلی بد بود و داشتم از تشنگی می‌مردم! امام علیه السلام ایستادند و به یکی از غلامان خود چیزی گفتند که نفهمیدم. غلام مقداری آب آورد، حضرت نوشیدند، بقیه ی آن را روی سرشان ریختند و دوباره به غلام چیزی گفتند. غلام برایم آب آورد و گفت: "تب داری؟ " گفتم: " آری! " گفت: "بخور! " خوردم؛ تبم قطع شد، انگار که آب روی آتش بود». [۱] ---------- [۱]: . بحارالانوار، ج ۴۹، ص ۶۱ یک قمقمه دریا.... https://eitaa.com/zandahlm1357