💠 آیه 77 سوره قصص
🔸🔶 و ابْتَغِ فيما آتاکَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصيبَکَ مِنَ الدُّنْيا وَ أَحْسِنْ کَما أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْکَ وَ لا تَبْغِ الْفَسادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُفْسِدينَ
📎 ترجمه: و در آنچه خداوند به تو داده خانه آخرت را بطلب، و سهم خود را از( عمر و مال ) دنیا فراموش مکن( و تحصیل آخرت کن ) و( به دیگران ) نیکی کن همان گونه که خدا به تو نیکی کرده، و در روی زمین در جستجوی فساد مباش، زیرا خداوند فسادانگیزان را دوست ندارد
CQACAgQAAx0CTP_r_gACAmpiSHl1fwROnPsRWvK1BskH0_ohQAAC9AMAAqJHaFM3dZZ0gJjS0CME.mp3
4.13M
تلاوت جزء 1 قرآن کریم با صدای استاد معتز آقایی (تند خوانی)
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
14.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای عهد تصویری
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هر روز با امام رضا
@zandahlm1357
@HashtominEmam
آرشیو
مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: و دعبل خواند: « آنها كه غربت و دورى وطن پراكنده شان كرد كجا رفتند؟ بايستند تا از خانه ه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
مناظرات امام با ساير مذاهب
در همان شب كه درياچه آسمان باژگون شده بود، مردم در خانه هايشان از كرامت هاى خاندان پيامبر (ص) و ارزش آنان در نزد پروردگار سخن مى گفتند. خليفه غرق در دغدغه هاى خود بود و به حرف هاى تلخ و دغدغه آميز پسر مهران گوش مى داد.
اى امير مؤمنان! پناه بر خدا از اين كه در تاريخ خلفا بنويسند، شما اين افتخار و شرافت بزرگ را از خاندان عباسى به خاندان علوى منتقل كرده اى. خودت و خاندانت رنجها برده ايد، آن وقت اين جادوگر پسر جادوگر را آورده اى ؛ گمنام بود مشهورش كردى ؛ فرودست بود، فرادستش ساختى ؛ فراموش شده بود نامش را بر سر زبانها افكندى ؛ بى ارزش بود، ارزشمندش كردى. شعبده بازى او دنيا را گرفته است و حالا اين باران كه پس از دعايش باريده و مردم را شادمان كرده است.
نمى ترسم از اين كه اين مرد خلافت را
از خاندان عباسى به خاندان على منتقل سازد؛ بلكه از اين هراس دارم كه اين مرد با تكيه بر جادوگريش، نعمتت را نابود كند؛ بر كشورت هجوم آورد و. آيا كسى در حق خودش و كشورش چنين كار خلافى كرده است كه تو كرده اى؟!
براى نخستين بار خليفه آن چه را كه در درونش موج مى زد، باز گفت: « پسر مهران! تو چيزى نمى دانى. اين مرد پنهان از چشم ما، مردم را به خويش مى خواند. ما تصميم گرفتيم او را وليعهد خود اعلام كنيم تا به سلطنت و خلافتمان اعتراف كند. اين كار را كرديم تا شيفتگان او بر اين باور شوند كه در حقى كه براى خودش قائل بود، هيچ سهمى نه كم و نه زيادندارد. خلافت حق ماست، نه او. ترسيديم كه اگر او را به حال خود واگذاريم، ميان ما چنان فاصله اى افتد كه ديگر نتوانيم او را از نزديك زير نظر داشته باشيم و از او به ما زيانى رسد كه توان آن را تاب آورد.
اما كارها به سويى مى رود كه شما نمى خواستى.
آرى ما درباره او اشتباه كرديم و بر لبه پرتگاه قرار گرفتيم. باعث شهرتش شديم و بيش از اين نبايد خاموش بنشينيم.
لختى سكوت كرد و سپس ادامه داد: « لازم است آن گونه كه مردم بپذيرند اندك اندك از مقامش بكاهيم؛ او شايسته وليعهدى نيست. پس از بركنارى اش قال قضيه را مى كنيم.
» (۱۲۶)
از آن دو چشم هراس انگيز، برق كينه، نيرنگ و دسيسه مى درخشيد.
چه مى خواهى بكنى اى اميرمؤمنان؟
همين روزها، دانش وران فرقهها و اديان گوناگون را گرد هم مى آورم. حرف اصلى او و پيروانش اين است كه وى دانشمندترين مردم است. اگر اين فكر را در هم بشكنيم، ادعايش فرو مى ريزد و از چشم مردم مى افتد. آسان ترين كار در آن زمان، بركنارى او از ولايتعهدى است. چند روز ديگر عمران صائبى، جاثليق، رأس الجالوت، هيربد بزرگ و نسطاس رومى مى آيند. حتى چيره دست ترين منكر خدا هم خواهد آمد. به فضل دستور دادهام همه را گرد آورد. (۱۲۷)
در اين لحظه، پسر مهران متوجه شد آن مناظراتى كه برخى شبها تشكيل مى شد از اهداف پنهان خليفه بر ضد وليعهدش بود و او نمى دانست!
روزها گذشتند و روزى كه براى گفت و گو معين كرده بودند، فرا رسيد. مأمون به مردانى نگريست كه هر يك در انديشه خود نكته اى را مى پروراند؛ نكته اى كه ديگرى در فكرش نبود. هر يك لباسى جز لباس ديگرى پوشيده بود. آنچه آنها را كنار هم نشانده بود، دسيسه بود. تنها اندكى از آنان در جست و جوى حقيقت بودند. مأمون گفت: « من شما را براى كار نيكى گرد آورده ام. دوست دارم با پسر عمويمكه مهمان من استبحث كنيد
. فردا صبح بياييد. هيچ كس غيبت نكند.. »
سپس خليفه رو به جوانى كرد كه از مدينه همراه با امام به مرو آمده بود و گفت: « به مولايت اطلاع بده. »
امام به مردى عراقى كه آشناى حضرت بود، فرمود! تو عراقى هستى و عراقى نرم خوست. نظرت درباره اين مناظرهكه پسر عمويم بزرگان فرقهها و مشركان را جمع كرده استچيست؟ »
جانم فدايت باد! او مى خواهد دانش شما را بيازمايد؛ اما بنا را بر شالوده اى قرار داده است كه پايه اش استوار نيست.
مگر بناى او در اين مورد چيست؟
اهل كلام و بدعت، شيوه اى خلاف روش دانشمندان دارند. دانشمندان جز باطل و ناروا را انكار نمى كنند؛ اما مشركان و اهل كلام، همه چيز را انكار مى كنند. اگر به آنها بگويى: « خداوند يگانه است. » مى گويند: « ثابت كن. » اگر بگويى: « محمد (ص) پيامبر خداست. »، مى گويند: « پيامبرى اش را ثابت كن. » آنان سفسطه و مغلطه مى كنند. از آنها دورى كن سرورم.
حضرت به يك كلام سخن آخر را گفت: « مى ترسى شكستم دهند؟ »
نه! به خدا سوگند، هرگز چنين هراسى ندارم. اميد آن دارم كه به خواست پروردگار، شما بر آنان پيروز شويد. امام ساكت شد. نور اتاق از درون پنجره به درون
اتاق مى تابيد. امام فرمود: « اى نوفلى! آيا دوست دارى بدانى مأمون چه وقت از اين كار پشيمان مى شود؟ »
نوفلى كه به چهره غمگين امام خيره مانده بود، گفت: « چه وقت؟ »
زمانى كه بشنود من با توراتيان به زبان توراتشان، با انجيليان به زبان انجيل آن ها، با زبوريان به زبان زبورشان، با صابئيان به زبان عبرى، با