Part01_آه ترجمه مقتل نفس المهموم.mp3
12.79M
مرگ معاویه و خروج امام از مدینه
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
خاقانی جدلی فلسفی است خاقانی تا بفلسی نگیری احکامش فلسفه در جدل کند پنهان وانگهی فقه برنهد نامش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
خمول
کسی به عابدی که از مردم انزوا جسته بود نوشت: خبر یافتم گوشه گیری اختیار کرده ای و به عبادت مشغول شده ای. پس از کجا خرج زندگی را بدست میآوری؟ زاهد نوشت: ای احمق به تو خبر رسیده که از خلق جدا و بسوی خدا متوجه شده ام، باز از معاش سؤال میکنی.
وعده و وعید
عارفی میگوید: وعده ی پاداش مردم از سوی خدا سزاوارتر به وفا است. و وعید آتش حق خدا بر مردم است و او سزاوارتر بر عفو و بخشش است. چه اینکه عرب به وفای عهد و خلف وعید افتخار میکرد. به همین خاطر است که شاعر عرب میگوید: اگر وعید شر و وعده خیری بدهم به وعیدم عمل نمی کنم و وعدهام را عملی میسازم.
و انی اذا اوعدته او وعدته
لمخلف میعادی (ایعادی) و منجز موعدی
#کشکول شیخ بهاء
https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
🔰 سلسله جلسات #بصیرتی و #سیاسی با موضوع #تاریخ_انقلاب 10 🌀 بررسی دولت ها و وقایع بعد انقلاب جهت رو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاریخ انقلاب 11.MP3
5.98M
🔰 سلسله جلسات #بصیرتی و #سیاسی با موضوع #تاریخ_انقلاب 11
🌀 بررسی دولت ها و وقایع بعد انقلاب جهت روشنگری سیاسی
🎬 جلسه 1️⃣1️⃣
✳️ #فصل_دوم ، #دولت_هاشمی ( جلسه 2)
🎤 #استاد_عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
🔵 سطح سواد و تحصیلات مردم ایران در زمان پهلوی
مجله اینترنتی OWID(our world in date) به عنوان یکی از مجلات معتبر اینترنتی جهان که زیر نظر دانشگاه آکسفورد اداره میشود از نرخ تحصیلات دوره متوسطه ایران در سال (1356)1977 آمارهایی را منتشر کرده که بر طبق آنها کشور ایران یکی از پایین ترین نرخ تحصیلات دوره متوسطه را در منطقه دارا می باشد.
ژاپن:93/4
مغولستان:76/4
کویت:70/1
اردن:69
کره جنوبی:62/9
بحرین:61/6
فیلیپین:60/2
لبنان:59/4
قطر:55/1
ایران:48/7
سوریه:45/6
📚 منبع: https://ourworldindata.org/grapher/gross-enrollment-ratio-in-secondary-education?tab=chart&time=earliest..2010®ion=Asia&country=IRN~OWID_WRL~BHR~QAT~JOR~KWT~JPN~CHN~KOR~MNG~PHL~SYR~LB
🔵 ارزش زن از زبان محمدرضا شاه!
💠 شما یادتون نمیاد ولی #شاه آنچنان ارزشی برای #زنان قائل بوده که در مصاحبه خودش با خانم اوریانا فلاچی خبرنگار معروف ایتالیایی، میگه:در زندگی یک مرد،زن به حساب نمی آید مگر وقتی که زیبا و دلربا باشد وخصوصیات زنانه خود را حفظ کرده باشد،شما زنان هرگز یک میکل آنژ یا یک باخ نداشته اید یا حتی یک آشپز بزرگ،شما هیچ چیز بزرگی نداشه اید!
📚 منبع:کتاب مصاحبه با تاریخ /نوشته اوریانا فلاچی/ترجمه پیروز ملکی/صفحه 10
📸 تصویر صفحه کتاب به عنوان کامنت اول بارگذاری شده.
🌐
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
❇️ سلسله جلسات کارگاه #مبانی_ولایت_فقیه 11 💠 جلسه 1️⃣1️⃣ ( ادامه بحث مهم مبانی حکومت لیبرال و مقایس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
46.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ سلسله جلسات کارگاه #مبانی_ولایت_فقیه 12
💠 جلسه 2️⃣1️⃣ ( ادامه بحث مهم مبانی حکومت لیبرال و مقایسه آن با حکومت اسلامی ) 👉👉 بسیار مهم برای پاسخ به جریانات شبه روشنفکری 👉👉👉
💠 این جلسه مبانی انسان محوری و تساهل و تسامح بحث شد
🎤 #استاد_احسان_عبادی
🔸انتشار فایلها آزاد و بلامانع است
👌 مبانی ولایت فقیه خود را قوی کنید تا در فتنه های آتی در امان باشید
.......:
جلسۀ اوّل: حوادث آخرين روزهاى عمر پيامبر (صلّى الله عليه وآله) و تحليل توطئۀ سقيفه
اشاره
آخرين تدابير پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) براى تثبيت جانشينى على (عليه السّلام)
پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) پس از بازگشت از حجة الوداع و مقارن با شروع بيمارى خود، فرمان داد تا سپاهى براى اعزام به سرزمين «بَلْقاء» (تابع امپراطورى روم) بسيج شود. در فرمان حضرت، حضور تمام مهاجران و انصار و كسانى كه توان جنگيدن دارند، الزامى شده بود. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله)، اسامة بن زيد جوان ۱۷ تا ۲۰ ساله را به فرماندهى كل تعيين كرد و على (عليه السّلام) و چند تن از بنى هاشم را استثنا نمود. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) به اسامه فرمود: به سرزمينى كه پدرت در آن جا به شهادت رسيده، حركت كن و بر آنها بتاز. جمعى از مسلمانان اعتراض كردند و گفتند: چرا اين نوجوان را فرماندۀ سپاهى مى كنند كه از مهاجران اوليه تشكيل شده است؟ چون پيغمبر اين سخن را شنيد، برآشفت و با همان حال بيمارى به مسجد رفت و بر فراز منبر فرمود: «اين چه سخنى است كه در بارۀ اسامه مى گوييد؟ مگر شما نبوديد كه پيش از اين هم به فرماندهى پدرش (زيد بن حارثه) اعتراض داشتيد؟ به خدا قسم پدرش لايق فرماندهى بود و پسر نيز همان شايستگى را دارد». رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) پرچمى براى سپاه بست و به دست اسامه داد و «جُرْف» را به عنوان اردوگاه سپاه او تعيين فرمود. [۱]
همزمان با استقرار سپاه در اردوگاه، بيمارى پيغمبر شدت گرفت. اسامه از طريق مادرش»ام ايمن» خدمتكار حضرت، از حال آن جناب با خبر شد و خود را به مدينه رساند. بسيارى از بزرگان مهاجر و انصار پس از اطلاع، به بهانۀ تأمين تداركات سپاه و احوال پرسى از پيغمبر، بين جرف و مدينه در رفت و آمد بودند. اسامه پس از ديدار با پيغمبر و دريافت فرمان حركت، در انتظار ساير بزرگان اصحاب بود تا با آنها حركت كند، زيرا حضرت به آنها كه بر بالينش حاضر بودند فرمود: سپاه اسامه را حركت دهيد. خدا متخلّفان از فرمان او را لعنت كند.
پيغمبر اكرم (صلّى الله عليه وآله) كه به خاطر ضعف، نمى توانست اقامۀ نماز جماعت كند، و به اعتبار اين كه همۀ سرشناسان با اسامه در جُرف و در آستانۀ حركت بودند، فرمود بگوييد تا يك نفر با مردم نماز بخواند. عايشه با آگاهى از تمرّد پدرش و حضور او در شهر، گفت پيغمبر مى فرمايد ابوبكر با مردم نماز بخواند. «حفصه» همسر ديگر رسول خدا كه او نيز از تمرّد پدرش مطلع بود، گفت پيغمبر مى فرمايد عمر با مردم نماز را اقامه كند. با هماهنگى ابوبكر و عمر، ابوبكر به نماز ايستاد. رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) پس از به حال آمدن، از برگزارى نماز جماعت و امام آن سؤال كرد. وقتى شنيد ابوبكر با مردم نماز مى خواند، سخت برآشفت و به على (عليه السّلام) و فضل بن عباس (پسر عمويش) فرمود مرا به مسجد ببريد.
على و فضل در حالى كه زير بغل پيغمبر را گرفته بودند، آن جناب را كه از شدت ضعف پاهاى مباركش بر زمين كشيده مى شد، به مسجد بردند. پيغمبر جلوتر از ابوبكر ايستاد، او را عقب زده و با اقامۀ نماز خود، نماز ابوبكر را به هم زد. مردم نيز نماز خود را شكسته و به پيغمبر اقتدا كردند. رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) پس از بازگشت به خانه، ابوبكر و عمر را احضار فرمود و آنان را مورد عتاب قرار داد كه مگر نگفته بودم با اسامه حركت كنيد؟ چرا تخلّف كرده ايد؟ ابوبكر گفت من بيرون رفتم و برگشتم براى آن كه عهد خود را با شما تجديد كنم. عمر نيز گفت: من از اين رو بيرون نرفتم كه نخواستم خبر بيمارى شما را از ديگران بپرسم.
----------
[۱]: . در مورد اعتراض اصحاب به تعيين اسامه نگاه كنيد به: اجتهاد در مقابل نص، علامه سيد عبد الحسين شرف الدين، ترجمۀ على دوانى، ص ۶۰.
پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فرمود: «لشكر اسامه را روانه كنيد و با آن بيرون رويد. خدا لعنت كند كسى را كه از لشكر او تخلّف كند». اين كلام را سه بار تكرار كرد. آن گاه از هوش رفت. همسران حضرت و حاضران به گريه و شيون پرداختند.
پس از مدتى پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) چشمان مباركش را گشود و با مشاهدۀ آنها كه هنوز نرفته و به اسامه ملحق نشده بودند، برآشفت و احساس خطر كرد و فرمود: براى من كتف گوسفند (به عنوان كاغذ) و دواتى بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم تا پس از آن هرگز گمراه نشويد. عبد الرحمن بن ابى بكر برخاست تا دوات و كتف بياورد، عمر مانع شد و گفت: «اين مرد هذيان مى گويد و بيمارى بر او غالب شده است. كتاب خدا، ما را بس است». بين حاضران با اين سخن عمر اختلاف افتاد. بعضى موافق و برخى مخالف بودند. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) چشم گشود، حاضران سؤال كردند كه آيا كتف و دوات بياوريم؟ پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) كه از سخنان جسارت آميز آنها سخت آزرده خاطر شده بود، فرمود: «پس از آن حرفها كه گفتيد...؟ نه؛ اما شما را سفارش مى كنم كه با اهل بيت من به خوبى ر
فتار كنيد».
آن گاه از آنان رو برگرداند و همه را از نزد خود راند و فقط على (عليه السّلام) و عباس را نگاه داشت و به على (عليه السّلام) وصيّت كرد. روز بعد حال آن حضرت وخيم تر شد. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) به زنان حاضر فرمود برادرم را صدا كنيد. عايشه ابوبكر را خواند. چون چشم رسول خدا به او افتاد، روى برگردانيد. ابوبكر گفت اگر نيازى به من داشت، اظهار مى كرد. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) مجدداً برادرش را خواند. حفصه، عمر را آورد. حضرت از او نيز روى برگردانيد. پيغمبر (صلّى الله عليه وآله) فرمود: برادر و ياورم را بخوانيد.ام سلمه همسر ديگر پيغمبر گفت: به خدا قسم او على را مى خواهد و به جز وى كسى را قصد نكرده است.
هنگامى كه على (عليه السّلام) حاضر شد، رسول اكرم (صلّى الله عليه وآله) به او اشاره كرد نزديك بيايد. على (عليه السّلام) خود را به آن حضرت چسبانيد و مدت درازى رسول خدا سخنانى به راز به او فرمود. چون رحلت خود را نزديك ديد، به على (عليه السّلام) فرمود: «سر من را به دامن خود بگذار كه امر خدا فرا رسيده است و زمانى كه جان من بيرون آيد، آن را به روى خود بكش و به امر غسل و كفن و نماز و دفن من مشغول شو و تا هنگامى كه مرا به قبر نسپارى از من جدا مشو». سپس مدهوش گرديد تا با شيون حضرت فاطمه (سلام الله عليها) ديدگان را گشود و او را نزد خود خواست و پس از سخنانى كه غم فاطمه (سلام الله عليها) را زدود، در آغوش على (عليه السّلام) جان به جان آفرين تسليم كرد. (صلّى الله عليه وآله وسلّم). [۱] ى.
----------
[۱]: . نگاه كنيد به: تاريخ طبرى، ج ۳، ص ۱۸۴ تا ۱۹۹ هر چند روايات مجعول و بى پايه در اين صفحات زياد است، ولى بخشى از آنچه ذكر گرديد در آن آمده است. نيز نگاه كنيد به: مغازى واقدى، ج ۳، ص ۸۵۳ و ارشاد مفيد، ج ۱، ص ۱۷۰ تا ۱۷۷، كامل بهايى، عماد الدين طبرى، ج ۲، ص ۶۸ و سيرۀ علوى، محمدباقر بهبودى، ص ۵ تا ۱۰، زندگانى اميرالمؤمنين (عليه السّلام)، ص ۱۷۱ تا ۱۷۵ و اجتهاد در مقابل نص، ص ۱۶۷ تا ۱۸۱. همچنين در مورد وصى پيغمبر بودن على (عليه السّلام)، به اعتراف و روايت عمر بن خطاب نگاه كنيد به: امام اميرالمؤمنين از ديدگاه خلفا، ص ۱۰۶ به نقل از منابع معتبر سنى.
#تاریخ تشیع
✍️استاد محمد حسین رجبی
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 تو این سیل واقعا شانس آوردند 😨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 تصاویری از یک سیل وحشتناک🌊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌍 هیچوقت جاهایی که سیل اومده به تیرهای آهنی برق دست نزنید بخصوص پایه ی چراغ ها چون خطر برق گرفتگی وجود داره!😰
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فیلم داستان زندگی (هانیکو) نوستالژی دهه شصت پارت دوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم داستان زندگی (هانیکو)
نوستالژی دهه شصت
قسمت 26
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 قسمت 125: صورتش مثه همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ادامه داستان يک فنجان چاي با خدا 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
قسمت 126:
دستم به دستگیره ی در نرسیده، درب باز شد.
دانیال بود.. با چشمانی قرمز و صورتی برافروخته.
دیدنِ این شمایل در خاک عراق عادی بود. اما دانیال..
برایِ رفتن عجله داشتم (سلام. کجا بودی تو.. ده بار اومدم هتل که ببینم برگشتی یا نه..
از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه، مردمو زنده شدم..
حسام بهت زنگ نزد؟؟)
نفسی عمیق کشید ( کجا داری میری؟؟ )
حالتش عادی نبود. انگار بازیگری میکرد . اما من وقتی برایِ کنکاش بیشتر نداشتم. همین که سلامت برگشته بود کفایت میکرد ( دارم میرم حرم ببینم میتونم دوستای حسامو پیدا کنم.. دیشب از طرف موکب علی بن موسی الرضا اومده بودن، ما هم با همونا رفتیم زیارت.. )
پوزخندی عصبی زدم (فکر نمیکردم امیرمهدی، انقدر بچه باشه که واسه خاطر چهارتا کج خلقی، قهر کنه و امروز نیاد دیدنمون..
رفیقت هنوز بزرگ نشده.. خیلی…. ) ادامه ی جمله ام را قورت دادم.
در را بست و آرام روی تخت نشست (پس حرفتون شده بود.. دیشب که ازت پرسیدم گفتی نه..)
با حرص چشمانم را بستم ( چیز مهمی نبود.. اون آقا زیاد بزرگش کرده ظاهرا..
جای اینکه من طلبکار باشم، اون داره ناز میکنه..
حالا چیکار میکنی؟؟ باهام میای یا برم؟؟ )
دانیال زیادی ناراحت نبود؟؟ ( حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سردربیارن.. بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم.. )
رو به رویش ایستادم ( دانیال حالت خوبه؟؟ )
دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد ( آره.. فقط سرم درد میکنه..)
دروغ میگفت. خیلی خوب میشناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید.
نمیخواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم (دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخ و رگ گردنت بیرون زده باشه.. )
تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد.
کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت ( حسام چی شده، دانیال ؟؟)
اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت ( هیچی.. هیچی به خدا..
فقط زخمی شده.. همین..
چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران..)
کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت.
چه دروغ بچه گانه ایی.. آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم..
حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم.(شهید شده، نه؟؟)
قطرات اشک مانش بریده بود و دروغ میگفت.. گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت..
تنم یخ زده بود و حسی در وجود قدم نمیزد..
دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد.. لرزش شانه هایش دلم را میشکست..
شهادت مگر گریه کردن داشت؟؟ نه..
اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا. فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت..
دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس میکردند..
باید حسام را میدیدم. (منو ببر، میخوام ببینمش..)
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ایی نداشت، پس تسلیم شد..
از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ایی گریان منتظرمان بود.
رو به حرم ایستادم وچشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم (ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم..)
به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد.
قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم..
قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم..
دانیال بازویم را گرفت و من میشنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ همردیفانِ همسرم را..
شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم”. پس نمرده بود..
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357