eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.5هزار دنبال‌کننده
47.2هزار عکس
34.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️😱 زری جیغ می زد که من بی گناهم ولی عباس ۱۸ ساله با چاقو دور حیاط دنبالش می کرد و می خواست او را بکشد. چند نفر از زنها از روی پشت بام به داخل خانه شان رفتند و بالاخره عباس را از خانه بیرون کردند. با سر و صدای عباس داستان حاملگی زری رو شد. زنها می خواستند با نصیحت زیر زبان زری را بکشند که رفیقش کیست تا او را بیاورند با زری عروسی کند و قال قضیه کنده شود اما زری قسم می خورد که رفیق ندارد. چند روز بعد باز سر و صدا و جیغ های زری بلند شد. برادر بزرگش رسول از ده به شهر آمده بود و زری را با تسمه کمر آنقدر زده بود که زری غش کرده بود و وسط حیاط افتاده بود. سلطان – مادر زری- هم توی سر می زد و می گفت: دیدی چه خاکی بر سرم شد؛ هم آبرویم رفت و هم دخترم کشته شد. رسول هم از بس که زری را زده بود خودش هم بی حال لب تالار نشسته بود. من و چند تا بچه دیگر هم لب بام ناظر کتک خوردن زری بودیم. زری کم کم به حال آمد و رسول به مادرش گفت: ننه غریبم بازی در نیاور، دخترت نمرده حالش جا می آید و دوباره می رود رفیقش را پیدا می کند تا با او بخوابد. اگر مواظبش بودی شکمش بالا نیامده بود و من نمی بایست گاوم را ۵۵ تومان ارزانتر بفروشم. من نمی فهمیدم چه ارتباطی بین کاهش قیمت گاو رسول و شکم زری هست و چرا او گاوش را ۵۵ تومان کمتر فروخته است. ننه سلطان به رسول گفت: ننه حالا تو به ده برو، من و عباس و بقیه بچه ها به حرفش می آوریم و معلوم می شود که کدام پدر سوخته بی شرفی این شکم صاحب مرده اش را بالا آورده است. معصومه خواهر ۱۷ ساله زری که ۴ سال بود شوهر کرده بود و ۲ تا بچه داشت و برای بار سوم حامله بود لب حوض نشسته بود و داشت بچه اش را شیر می داد گفت: ننه این فخر رازی کی هست؟ تا بحال چند بار به من گفته من فخر رازی را خیلی دوست دارم. مادرش گفت: نمی دانم کیست، چندبار به من هم گفته. یک شعری هم درباره فخر رازی می خواند. معصومه گفت: ننه احتمالاً این فخر رازی کلید معماست باید روی لرد محله (محله مرغ فروش ها ) مغازه داشته باشد. چون چندین بار که زری اسم فخر رازی را می برد. اسم مرغ را هم می برد و در شعرهایش از مرغ و پر زیاد حرف میزد. کتک خوردن زری برای زنهای محله عادی شده بود و دیگر مثل روزهای اول خانه آنها نمی رفتند تا او را از دست برادرهایش خلاص کنند. آن روز ملا نباتی ۶۰ ساله به پشت بام دوید و داد و فریاد راه انداخت که دختره را کشتید، خوب نیست، خدا را خوش نمی آید. عباس نشست لب حوض و زارزار گریه می کرد که آبرویمان رفت. ملا نباتی به سلطان گفت: در خانه را باز کن، پای دخترت سوخته، باید ببریمش دکتر. رسول نعره زد که همین مانده بود که این عفریته را به دکتر ببریم. حتماً با چند تا شعر دکتر را هم از راه بدر می کند. رسول بلند شد و گفت: ننه من دارم به ده می روم. این بی آبرویی باعث شد که هیچ کس در ده با من معامله نکند. من هر سال در تعزیه عاشورا نقش داشتم، امسال به خاطر این بی آبرویی نقش را از من گرفتند. گاوی را که چند روز قبل ۴۵۵ تومان می خواستم معامله کنم امروز از من ۴۰۰ تومان بیشتر نخریدند. من می روم تمام زندگیم را می فروشم و از این شهر می روم. شما خود دانید. اگر هم این دختره را به دکتر ببرید خدا شاهد است می آیم خون راه می اندازم و خودم را می کشم. بعد هم رو کرد به برادر کوچکش عباس و گفت: تو مواظب باش این عفریته را به دکتر نبرند که دیگر در همه شهر بی آبرو می شویم. در خانه باز شد و ملا نباتی با یک لیوان آب قند وارد شد و رفت بالای سر زری بدبخت... 🔴 این داستان ادامه دارد.... https://eitaa.com/zandahlm1357
انتظارات.mp3
8.49M
🎙 انتظارات امام رضا علیه السلام از شیعیان 📅 ۲۳ تیر حرم امام رضا علیه السلام https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#داستان_واقعی #امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_اول 🌹#تشرف جوان #مسيحي خدمت #امام_رضا عليه السلام🌹 💝دا
بله البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است. وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک کتاب هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم.هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا»بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، با خود میگفتم کاش میتوانستم او را ببینم در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم؛ بالاخره متوجه نشدم که کی خوابم برد ادامه دارد....🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
...: 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه می‌رفت می‌گفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان... بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟ گفت مادر منو میبرن جهنم میدونم الان میان منو میبرن برادرم اصلا اهل ترس نبود چون بیش از سنش شجاع و نترس بود و عموم چند دفعه روش شرط بسته بود ولی وقتی نگاش می‌کردم ترس رو تو وجودش میدیدم آنقدر ترسیده بود که اصلا پلک نمیزد همش به این طرف و اون طرف نگاه میکرد ، مادرم گفت این چه حرفیه پسرم بخدا همیشه برات دعا میکنم گفت مادرم خدا کجا هست؟ میخوام ازش بخوام بهم فرصت بده آخه هزار تا آرزو دارم... مادرم به پدرم زنگ زدم گفت احسان ترسیده زود بیا پدرم گفت آخه این موقع شب؟ وقت شوخیه مادرم گفت بخدا راست میگم شوخی چیه پدرم گفت آخه احسان و ترس! چی داری میگی مادر گفت بیا با خودش حرف بزن گوشی رو گذاشت رو بلندگو برادرم گفت پدر کجایی زود بیا هر چی میخوان بهشون بده زود بیا پدرم گفت چیشد پسرم گفت پدر دارم میمیرم آمدن دنبالم منو میبرن جهنم زود بیا... پدرم به مادرم گفت این پسر چرا داره هزیون میگه مادرم گفت نمیدونم فلانی به رحمت خدا رفته امشب به جای تو فرستادمش سر خاک الان اومده... پدرم گفت براش آیه الکرسی بخون ان شاءالله که چیزی نیست ، مادرم گفت کی میای گفت تا آخر هفته کار دارم اگه شد زودتر میام مادرم شروع کرد به خوندن آیه الکرسی وقتی میخوند برادرم داشت آروم تر میشد گفت مادر این چی بود؟ دوباره برام بخون چشماش رو بست کم کم داشت اروم میشد گفت دوباره بخون چند بار براش خوند بعد گفت مادر من اگر بمیرم میرم جهنم درسته مادرم گفت فکر بد نکن خدا نکنه بمیری هزار تا آرزو دارم برات باید برات زن بگیرم بچه دار بشی تو هنوز جوونی ، خدا صاحب رحم و بخششه گفت مادر اگر یکی به پدر یا من توهین کنه چیکار میکنی گفت ازش ناراحت میشم باهاش دعوا میکنم. گفت پس مادر چطور خدا منو میبخشه من که همیشه کفر گفتم همیشه ازش بد گفتم تازه من که چیزی ندارم منو ببخشه نه نماز نه روزه هیچی ندارم میدونم من میرم جهنم... گفت مادر تا حالا جهنم رو دیدی ؟ گفت نه پسرم کسی ندیده... گفت مادر ولی امشب من دیدم یه گوششو به جون تو قسم دروغ نمیگم دیدم مادرم گفت سعی کن بخوابی فکر بد نکن این قدر ترسیده بودم که داشتم نفس نفس میزدم مادرم داشت دل داریش میداد که چیزی نیست برات دعا میکنم از بهشت براش میگفت برادرم گفت مادر چرا داری اینار و میگی من که اهل جهنمم... تا صبح نخوابیدیم وقت نماز صبح مادرم نماز خوند برادرم بهش نگاه میکرد چشم ازش بر نمیداشت... صبح برادرم هنوز میترسید بره بیرون بهم گفت میتونی برام اونی که شب مادر برام خوند بخونی گفتم زیاد بلد نیستم گفت میتونی برام گیر بیاری رفتم بیرون یه کتابخونه مذهبی پیدا کردم گفتم آیه الکرسی میخوام یه سی دی پر کردم از قرآن آیه الکرسی براش بردم خونه.... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: "چرخش در دانشگاه های و " در کانادا: سلف رایگان دانشگاهی نه برای دانشجویان خوابگاهی و نه برای سایر دانشجویان وجود ندارد. به جای آن پردیس دانشگاه پر است از شعب مختلف غذاخوری های مطرح و غیر مطرح که دانشجو، مانند رستوران ها و غذاخوری های بیرون برای هر وعده ی غذایی به طور آزاد هزینه پرداخت می کند. در ایران🇮🇷: دانشگاه های سراسری، برای دانشجویان خوابگاهی سه وعده غذا و برای سایر دانشجویان، یک وعده غذا را با سوبسید قابل توجهی تامین می کند. مطابق هزینه های سال 95، دانشجویان در دانشگاه فردوسی مشهد، می توانستند یک پرس چلوکباب را به مبلغ 1500 تومان تهیه کنند. به علاوه دانشجوها از هفته ی قبل می توانستند از منوی غذایی هر روز، که شامل دو مدل مختلف غذایی می شد، غذای مورد نظر خود را انتخاب نمایند. با صرف نظر از دانشجوهای خوابگاهی و علم به اینکه دانشگاه فردوسی حدود 24 هزار دانشجو دارد، و اگر در نظر بگیریم دانشگاه بابت هر وعده ی غذایی 6000 تومان سوبسید به هر دانشجو می دهد، سالانه 43 میلیارد و دویست میلیون تومان، سوبسید جهت خوراک روزانه ی دانشجویان پرداخت می کند. در کانادا: خوابگاه رایگان دانشجویی وجود ندارد، و این بین دانشجوها گفتگوی متداولی است که خوابگاه های دانشگاه صرفا محل کسب درآمد برای دانشگاه هستند. این خوابگاه ها اگر از مناطق مسکونی در نزدیک دانشگاه گران تر نباشند (که در غالب موارد هستند) ارزانتر هم نیستند. در مواردی نیز، دانشجو حتی ملزم به پرداخت هزینه ی اجباری وعده های غذایی به رستوران خوابگاه می باشد و امکان پخت و پز جداگانه ندارد. هزینه ی یک سوییت 40متری در دانشگاه یورک و تورنتو حدود 1000 دلار برای متاهلین می باشد. و هزینه ی یک اتاق در یک سوییت دو تا چهار اتاقه، برای دانشجویان مجرد حدود 700 تا 800 دلار در محدوده نزدیک دانشگاه است. در ایران🇮🇷: مطابق سال 95، دانشجوهای کارشناسی دانشگاه فردوسی هریک برای یک تخت در یک اتاق 4 تا 6 نفره، برای هر نیم سال مبلغ 300 هزار تومان پرداخت می نمودند. ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357
🍁🍁🍁 🍁🍁 ⬅️راهکارهای ساده برای خواندن نوافل نمازهای روزانه 🔹طریقه ساده خواندن نافله های روزانه⬇️⬇️ ✍ ظهرهشت رکعت یعنی چهارتا دو رکعت بعد از اذان قبل از اذان تمام میشود قبل از اینکه پیش نماز مسجد نماز را ببندد یا در خانه 🔅چهارتا دو رکعت را بخوانیم . شاید بعضیا بگویند حال چهارتا دو خواندن را نداریم اشکالی ندارد هر چقدر که میتوانیم بخوانیم دورکعت را که دیگر میتوانیم بخوانیم.✨ همون را بجا بیاوریم (سید علی آقای قاضی رحمه الله علیه استاد آیت الله ) میفرمایند در بین نوافل شبانه روز البته بعداز شب نافله ظهر از همه مهمتر است این نافله را نکنیم حتی اگر شده دو رکعت ایستاده بخوانیم و شش رکعت دیگه را نشسته بخوانیم باز هم حال نداشتیم✨ دورکعتش را بخوانیم به تعبیر امیرالمومنین اگر نمیتوانیم چیزی را صد در صد به دست بیاوریم کامل ترکش هم نکنیم . 👈 عصر هم هشت رکعت قبل از نماز 🔅نافله مغرب چهار رکعت است دوتا دو رکعت بعد از نماز نماز مغرب را که بجا آوردیم دوتا دو رکعت را میخوانیم قبلا گفتیم نافله ارجعیت دارد بر نماز اگر حال خواندن نماز غفیله را هم داشتیم میتوانیم بخوانیم اگر نه نافله مقدم تر است حداقل دو رکعتش را بجا بیاوریم . نافله دو رکعت نشسته یعنی نافله عشاء را باید نشسته خواند. دو رکعت بعد از نماز عشاء میخوانیم که بسیار دارد 🌴روایت داریم دو رکعت نافله عشاء ثواب زنده داری را خدا به انسان میدهد و همانند شهیدی است که در خون خود غلتیده است. یعنی اینقدر نافله عشاء دارد . حیف است ما از این نوافل غافل باشیم ✍ادامه دارد...... 🌹التماس دعا🌹 🎤استاد احسان عبادی https://eitaa.com/zandahlm1357
💠 💎 2⃣ ✍ آنگاه پیامبر و ائمه به عنوان اشرف مخلوقات و خلیفه ی خدا در عالم، به جهانیان معرفی شدند. پس هر جایگاهی که بنی آدم در این عالم دارد، بر اساس پاسخی است که آن روز به پرسش حضرت حق داد. 🔸پس خداوند از بنی آدم پرسید: آیا ولایت محمد (ص)و جانشینانش را بر خود می پذیرید؟! همگی ادعای پذیرش کردند. 🔸 اکثر آنها دروغ گفتند، و نسبت به جایگاه پیامبر و اهل بیت، در دل خود حسد و کینه داشتند. 🔸پس خداوند امتحانی را برگزار کرد. 🔥آتشی افروخته شد و بنی آدم را دستور داد که در آتش داخل شوند. اصحاب یمین داخل شدند و اصحاب شمال در جای خود ایستادند. 🖋امام باقر(علیه السلام)در روایتی می فرماید: ...آن گاه خداوند به آتش فرمود: برافروخته گردد و به اصحاب شمال فرمود: وارد آن شوید و آنها ترسیدند و به اصحاب یمین فرمود: وارد آن گردید پس وارد آن شدند و بر آنها سرد و سلامت گردید. سپس اصحاب شمال گفتند: ای پروردگار ما از ما در گذر و از سر گیر. فرمود: از سر گرفتم داخل آن شوید. دوباره ترسیدند ودر آنجا بود که اطاعت و معصیت و ولایت به اثبات رسید. 📚بصائر الدرجات، ص91؛ بحارالانوار، ج 26،ص279 ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠 💎 2⃣ ✍حضرت حق موجودی بسیار بلند مرتبه خلق نمود که نامش روح بود و از آن در کالبد آدم(ع) دمید(فَإِذَا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِن رُّوحِي...) اضافه نمودن روح به ذات باری تعالی اضافه ی تشریفیه است؛ زیرا بدیهی است که خداوند روح و جسم ندارد و قابل تجزیه نیست تا از ذات متعالی خود چیزی درون بشر نهاده باشد. در روایات نیز به مخلوق بودن روح تصریح شده است.1 🔸خداوند آدم را آدم نامید، چون از ادیم خلق شده است. یعنی خلقتی خاکی دارد.(مجلسی، بحار الأنوار، ج 11، ص 100) 🔸اولین چیزی که خداوند به بشر آموخت زبان بود. میبینیم که آدم(ع) از همان ابتدا با خداوند و ملائک سخن می‌گوید. ظاهر آیات(بقره، 31 و الرحمن، 3و4) اشاره به همین واقعیت دارد. پس زبان اختراع بشر نیست بلکه مخلوق حضرت حق است. خداوند آن را خلق کرد و به بشر آموخت. 🔹خلقت آدم کامل شد. اینک زمان آن رسیده بود که خداوند، آدم(ع) را به جهانیان معرفی کند. عالم باید به استقبال روز های جدید میرفت. روزگاری سخت و پر از فراز و نشیب. 📚1)کلیني، الکافي، ج1، ص 134 باب الروح. مجلسي، بحارالأنوار، ج 4، ص 11 . •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
آبیاری نامناسب گیاه در فصل رشد ازجمله دلایل عدم گلدهی و بازنشدن غنچه های گله. درصورت دریافت آب به صورت مداوم رشد می کنه اما اگه مقطعی خشکی ببینه یا شرایط نامناسب باشه برگاشو از دست میده و در این حالت نگران نباشید چون گیاه ریزوم داره و از بین نمیره فقط وارد حالت استراحت میشه. 💦در این حالت باید ابیاری رو در حدی انجام داد که خاک کاملا خشک نشه تا برگ ها کاملا از بین برن. مجدد در فصل رشد آبیاری کنید که تو پست بعدی درموردش بیشتر توضیح میدم. ☃این گیاه در زمستان آب کمتری احتیاج داره اما این به معنی خشکی دادن به گیاه نیست و باید خاک مرطوب باشه. به سرما مقاومه اما در هوای سرد برگ هاشو از دست میده. بهترین دما برای رشد18-20درجه س. ⚡️دمای کمتر از 10-12درجه باعث از بین رفتن برگ ها میشه. دمای بالاتر از 25درجه هم باعث عدم گلدهی میشه. https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺انیمیشن انیمیشنی زیبا در مورد واقعه کربلا🌹 «ناسور» راوی جراحتی است که از شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش در دل همه آزادی خواهان جهان ایجاد شده است🖤 برای دوستان خودفورواردکنید🙏 •┈┈•••
31.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺 با حضور با موضـوع : 🍃تعــریف لغــــوی و اصطلاحی امــر به معــروف و نهـی از منڪــر🍃 🔴 معـروف به معنای عـــرف نیست، مٰاعَرَفَ‌عِنْدَالله، اونچـه خداونـد به رسمیّـت شناختـه است.
شاهان هخامنشی، بی اعتماد به پزشکان ایرانی ↩️ ↪️ پای سخن که بنشینیم، از بزرگ و مهد بودن قبل از به ویژه دوران صحبت میکنند. اما وقتی را مطالعه میکنیم، در میابیم علم، ایران پیش از اسلام همواره دست به دامان و ی بود. در مواردی که شاهان بیماری بر آنان غلبه میکرد دست به دامان پزشکان بیگانه میشدند و هیچگونه اعتمادی به ایرانی نداشتند و آنهارا از نظر علمی پایین تر از یونانی ها و ها میدانستند. یکی از این موارد، نجات به دست یونانی است. این در حدود ۲۵۰۰ سال پیش توانست سرطان سینه آتوسا را بصورت کامل درمان کند این ماجرا را مورخ مشهور یونانی روایت میکند : " برروی سینهٔ دختر و همسر ذمل یا غدهای چرکین پدید آمد که سرباز کرد ولی زخم آن روز به روز گستردهتر شد. تا وقتی زخم کوچک بود آتوسا از شرم آن را پنهان می کرد و به کسی چیزی نمی گفت، اما وقتی جان خود را در خطر دید در پی دموکدس فرستاد و زخم را به او نشان داد. دموکدس قول داد او را درمان کند" و هرودوت در ادامه نقل میکند که آتوسا به صورت کامل درمان شد. 📖 هرودوت،تاریخ هرودوت،انتشارات اساطیر،ترجمه مرتضی ثاقب فر،جلد اول ،صفحه ۴۱۸ و ۴۱۹ 👈🏻 اسکن کتاب goo.gl/L5np2z ⚠️ توجه میفرمایید که این پزشک یونانی آنقدر توانا بود که توانست غده سرطانی درون سینه آتوسا را بصورت کامل درمان کند. ⁉️ حال سوال اینجاست، چرا داریوش همسر آتوسا و یا خود آتوسا هیچ وقت سراغ یک پزشک ایرانی نرفتتد؟ مگر نه اینکه ایران عهد مهد علم و تکنولوژی بوده است؟! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✍🏻
شاهان هخامنشی، بی اعتماد به پزشکان ایرانی ↩️ ↪️ پای سخن که بنشینیم، از بزرگ و مهد بودن قبل از به ویژه دوران صحبت میکنند. اما وقتی را مطالعه میکنیم، در میابیم علم، ایران پیش از اسلام همواره دست به دامان و ی بود. در مواردی که شاهان بیماری بر آنان غلبه میکرد دست به دامان پزشکان بیگانه میشدند و هیچگونه اعتمادی به ایرانی نداشتند و آنهارا از نظر علمی پایین تر از یونانی ها و ها میدانستند. یکی از این موارد، نجات به دست یونانی است. این در حدود ۲۵۰۰ سال پیش توانست سرطان سینه آتوسا را بصورت کامل درمان کند این ماجرا را مورخ مشهور یونانی روایت میکند : " برروی سینهٔ دختر و همسر ذمل یا غدهای چرکین پدید آمد که سرباز کرد ولی زخم آن روز به روز گستردهتر شد. تا وقتی زخم کوچک بود آتوسا از شرم آن را پنهان می کرد و به کسی چیزی نمی گفت، اما وقتی جان خود را در خطر دید در پی دموکدس فرستاد و زخم را به او نشان داد. دموکدس قول داد او را درمان کند" و هرودوت در ادامه نقل میکند که آتوسا به صورت کامل درمان شد. 📖 هرودوت،تاریخ هرودوت،انتشارات اساطیر،ترجمه مرتضی ثاقب فر،جلد اول ،صفحه ۴۱۸ و ۴۱۹ 👈🏻 اسکن کتاب goo.gl/L5np2z ⚠️ توجه میفرمایید که این پزشک یونانی آنقدر توانا بود که توانست غده سرطانی درون سینه آتوسا را بصورت کامل درمان کند. ⁉️ حال سوال اینجاست، چرا داریوش همسر آتوسا و یا خود آتوسا هیچ وقت سراغ یک پزشک ایرانی نرفتتد؟ مگر نه اینکه ایران عهد مهد علم و تکنولوژی بوده است؟! ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✍🏻
140265.mp3
2.58M
🟢 برنامه 🔸 با حضور با محوریت 🎙پخش از شبکه رادیویی رضوی 🔺پاسخ به 👇🏻 اسلام دین اعتداله، چرا در مورد حجاب اینقدر تندروی میکنید؟!..🙍🏻‍♀🏃 ______________________________
Shab22Ramazan93.4.2802Azizi.MP3
13.77M
🌷رسولُ اللّه ِ (ص):إنّ لِرَبِّكُم في أيّامِ دَهرِكُم نَفَحاتٍ، فَتَعَرَّضُوا لَهُ لَعَلَّهُ أن يُصِيبَكُم نَفحَةٌ مِنها فلا تَشقَونَ بَعدَها أبدا .🌷 ✨همانا از سوى پروردگار شما در طول عمرتان نسيم هايى مى وزد ، پس خود را در معرض آنها قرار دهيد، باشد كه نسيمى از آن نفحات به شما بوزد و زان پس هرگز به شقاوت نيفتيد.✨
🍃🌸۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌸 ✍اما امام صادق فرمودند : که مقصود از مردم هستند چه این که هر کدامشان عالَمی اند و فرمود : 1⃣ عالم بر دو نوع است و فلک و هر آنچه در آن است را شامل می گردد۰ 2⃣ و انسان می باشد !!! انسان بر هیئت عالم، خلق گردیده است۰ 👈و خداوند هر آنچه در عالَم کبیر قرارداده در به نهاده است۰ 🔻 خدای متعال می فرماید: ☘«اَلْحَمْدُ لله رَبِّ العالَمينَ» (فاتحه/١) 👇و در آيه شريفه: ☘« وَ أنّى فَضَّلْكُمْ عَلَى العَالمين» (بقره/٤٧) گفته شده است منظور دو عالم موجود در زمان بنی اسرائیل می‌باشد و گفته شده است؛ ❌مراد و است که هر کدامشان جاریِ مجرای یک عالم از آنچه خداوند به آنها کرده بود، قرار داشتند۰ ❌و تَسمِیه ی آن ها به عالَمین مانند نام‌گذاری ابراهیم به می‌باشد که فرمود: ☘«إنَّ اِبْرَاهِيمَ كَانَ أُمَّةً» (نحل/١٢٠) ☘«أَوَلَم نَنْهَكَ عَنِ العَالَمينَ» (حجر/٧٠) 📚مفردات راغب اصفهانی 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 دیگه نوبت سفره پهن کردن بود، تا الان هی از جمع فرار می کردم تا عطر یاس بیشتر از این دیوونه ام نکنه ولی موقع شام دیگه نمیشد کارش کرد باید با عباس دور یه سفره مینشستم و غذا میخوردم، بعد از پهن شدن سفره و تکمیل همه چیز باز وارد آشپزخونه شدم که یه دفعه صدای مامان از هال اومد: دیگه چیزی نمیخواد خودتم بیا در حالی که شیر آب باز میکردم گفتم: چشم اومدم چند بار صورتمو با آب شستم شایدم بهتر بود وضو می گرفتم تا آروم شم بعد از وضو گرفتن وارد هال شدم همه مشغول غذا خوردن بودن، زیاد نگاه نکردم که مبادا نگاهم بلغزه و به عباس بیفته، نمیخاستم به هیچ وجه نگاهش کنم به اندازه ی کافی بی قرار بودم با نگاه کردنش حال خودمو بدتر میکردم ملیحه خانم زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: ماشالله چه خانومی شده معصومه جون لبخندی رو لبای مامان نشست: کنیز شماست با این حرف مامان تو اون هیرو ویری نزدیک بود خنده ام بگیره، آخه یکی نیست به مامان بگه کنیز! کنیز واقعا!!!! نگاهم به مهسا افتاد که ریز ریز میخندید، وای مهسا خدا بگم چیکارت کنه! ملیحه خانم باز نگاهشو بهم دوخت و گفت: ان شالله یه شوهر خوب گیرت بیاد خاله جون، راستش ما هم چند وقته دنبال یه دختر خوب برای عباس می گردیم ضربان قلبم بالا زد اصلا نفهمیدم لقمه ی توی دهنمو چجوری قورتش دادم سرمو یه دفعه بلند کردم که نگاهم افتاد به چشماش ..یه لحظه مغزم ارور داد، مطمئنا چند دقیقه دیگه اونجا می موندم همه، احساسمو از تو چشمام میفهمیدن سریع پارچ و برداشتم و گفتم: برم پرش کنم دویدم سمت آشپزخونه و ولو شدم کنار یخچال، با یاداوری چند دقیقه پیش و حرفای ملیحه خانم و چشمای عباس،تمام بدنم یخ شد ... وای وای وای، من باز اشتباه کردم، برای اولین بار به چشمام نگاه کرد و من ... سرمو گذاشتم رو زانوهام، وای عباس چرا نمیفهمی که من طاقت ندارم، تو دونسته این کارو بامن میکنی یا شایدم اصلا روحت از این چیزا خبر نداره .... 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 دیگه خانوما تو آشپزخونه بودن و مردام تو هال، منم زیر نگاها و توجهات خاص ملیحه خانم داشتم آب میشدم، مهسا انگار بیشتر از همه در جریان بود که هی بهم نگاه میکرد و لبخند میزد، تمام سعی مو میکردم که بی تفاوت باشم، دلم نمیخاست هیچ کس از درونم آگاه بشه، هیچکس! ساعت نزدیک دوازده شب بود، من و مهسا رفتیم تو اتاق خودمون، خیلی خسته بودم و خوابم میومد اما انگار اینا هنوز تصمیم نداشتن بخوابن، سرمو گذاشتم رو بالشتم و به اتفاقات امروز فکر کردم، به یاس، به عباسی که سمیرا بهش میگفت آقای یاس! مهسا از رو تختش اومد پایینو کنار تختم نشست: معصومه نگاهش کردم: بله یکم این دست اون دست کرد و گفت: تو دوست داری با عباس آقا ازدواج کنی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟! نگاهشو بهم دوخت و ادامه داد: نگو که نفهمیدی ملیحه خانم غیر مستقیم داشت ازت خاستگاری می کرد سریع نیم خیز شدم و گفتم: حالت خوب نیست ، برو قرصاتو بخور بخاب چشماشو ریز کرد و گفت: الان مثلا میخای بگی نفهمیدی واقعا؟ اره؟! -مهسا خواهش میکنم ول کن سریع پتو مو کشیدم روم و گفتم: شب بخیر -مثلا دارم حرف میزنم باهات از زیر پتو گفتم: برو در ساتو بخون که کنکورت رو خوب بدی نمیخاد تو کارای بزرگترا دخالت کنی چشمامو بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم حتی به چشمای سیاهِ عباس که چند دقیقه نگاهم کرد..شروع کردم زیر لب زمزمه کردن ذکری که باعث بشه نقش خدا جای نقش چشمان عباس رو تو ذهنم بگیره، زمزمه وار تکرارش کردم "یاخیر حبیب محبوب صل علی محمد و آل محمد" .💌نویسنده: بانو گل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
aac_Ghazaleh - Aeneha.mp3
11.45M
🎙 📓 👈 📌این داستان؛ دلی به پاکی آئینه ها ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357