eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.2هزار عکس
35.1هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺ادامه "برنجِ متبرک"🔺 📌(قسمت دوم) 🔹سپس باز شروع كردند با يكديگر سخن گفتن. ساعتى گذشت ديدم براى مرتبه ديگر، آن مار از در وارد شد و مثل سابق او را نيش زد و برگشت. آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره‏ اش دگرگون شد و سپس به حالت عادّى برگشت. ⁉️من در اين حال سؤال كردم: آقا شما كيستيد؟ اينجا كجاست؟ اين قصر متعلّق به كيست؟ اين مار چيست؟ چرا شما را نيش می زند؟ 🌹گفت: من همين مرده‏ اى هستم كه الآن شما در قبر گذارده‏ ايد، و اين باغ، بهشت برزخى من است كه خداوند به من عنايت نموده است، كه از دريچه‏ اى كه از قبر من به عالم برزخ باز شده است پديد آمده است. 🌿اين قصر مال من است، اين درختان با شكوه و اين جواهرات و اين مكان كه مشاهده می كنيد بهشت برزخى من است، من آمده‏ ام اينجا. 🔸اين افرادى كه در اطاق گرد آمده‏ اند ارحام من هستند كه قبل ازمن مرده اند و حالا براى ديدن من آمده‏ اند و جویای احوال بازماندگان خود در دنيا هستند. گفتم اين مار چرا تو را می زند؟ ❓گفت: قضيّه از اين قرار است كه من مردى هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زكات، و هر چه فكر ميكنم از من كار خلافى كه مستحقّ چنين عقوبتى باشم سر نزده است، و اين باغ با اين خصوصيّات نتيجه برزخى همان اعمال صالحه من است؛ مگر آنكه يك روز در هواى گرم تابستان كه در ميان كوچه حركت می كردم، صاحب دكّانى با يك مشترى خود دعوا می کردند صاحب دكّان می گفت: سيصد دينار (شش شاهى) از تو طلب دارم و مشترى مى‏گفت: من پنج شاهى بدهكارم. من به صاحب دكّان گفتم: تو از نيم شاهى بگذر، و به مشترى گفتم: تو هم از نيم شاهى دست بردار و پنج شاهى و نيم بصاحب دكّان بده. 🍂صاحب دكّان ساكت شد و چيزى نگفت؛ ولى چون حقّ با صاحب دكّان بوده و من به قدر نيم شاهى به قضاوت خود كه صاحب دكّان راضى بر آن نبود- حقّ او را ضايع نمودم، به كيفر اين عمل خداوند عزّ و جلّ اين مار را معيّن نموده كه هر يك ساعت مرا بدين منوال نيش زند، تا در نفخ صور دميده و خلائق براى حساب محشر حاضر شوند، و به بركت شفاعت محمّد و آل محمّد عليهم السّلام نجات پيدا كنم. ✍️این داستان ادامه دارد... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
سفر پر ماجرا 25.mp3
7.09M
۲۵ ⭕️شیطان رهات نمی کنه... حتی در لحظه ی انتقالت به برزخ! شیطان برای این لحظه ات، نقشه ها کشیده! اگر مبارزه و مخالفت باهاش رو تمرین نکرده باشی؛ اونجا مغلوبش میشیـــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅پروانه ناراحتی امام حسین(ع) از مادری که قصد داشت فرزندش را سقط کند
صفحه تست هوش حل معما باما همراه باشید👇👇👇👇 @zandahlm1357
🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#حدس_تصویر
مس سرچشمه 🎁با ما مغزت ورزش میکنه🧠 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
۳۸. تعلیم خدا به پیامبرصلی الله علیه وسلم برای خواندن این دعا ۱-... رَبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ لَدُنْکَ سُلْطَاناً نَصِیراً. ﴿الإسراء، ۸۰﴾ ... پروردگارا مرا با ورودی نیکو و صادقانه وارد (کارها) کن و با خروجی نیکو بیرون آر و برای من از پیش خودت سلطه و برهانی نیرومند قرار ده. توضیح: این دعایی است که خداوند متعال به پیامبرصلی الله علیه وسلم تعلیم می‌دهد تا آن را در انجام کارهایش بخواند. تذکر: هر گاه استاد خدا باشد و شاگرد پیامبرصلی الله علیه وسلم، معلوم می‌شود که محتوای درسی چقدر مهم است. این دعا درسی است که مشکل گشای بسیاری از کارهاست؛ چنانچه امام صادقعلیه السلام می‌فرماید: هرگاه برای ورود به کاری، ترس و وحشت داشتی، این آیه را بخوان و اقدام کن. پس ما هم در ورود به کارهایمان این دعا را بخوانیم. نکته‌ها و پیامها: ۱. خواسته‌های خود را در برابر خداوند به زبان بیاوریم. ۲. دعا کردن را هم باید از خدا آموخت که چگونه بخوانیم وچه بخواهیم. ۳. مهم تر از آغاز نیک، پایان و فرجام خوب است. نباید به آغاز شیرین دلخوش بود، بلکه باید از خطر بدعاقبتی به خدا پناه برد. ۴. همه ی امور به دست خداست و باید از او مدد خواست. ۵. مؤمن، نصرت و امداد را تنها از خدا می‌طلبد. ✍سید موسی کاظمی نایینی ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
امام صادق علیه السلام: اگر از وقوع چيزى بيم دارى و يا حاجتى مى‏خواهى، آغاز سخن كن به نام خدا و او را تمجيد كن و ستايش نما چنانچه شايسته آن است، و بر محمد (صلی الله علیه و آله) صلوات فرست و حاجت خود را بخواه و خود را به گريه بدار گرچه به اندازه سر مگسى باشد، زيرا پدرم (علیه السلام) هميشه مى‏فرمود: نزديكترين حال بنده به خداوند پرورنده عز و جل وقتى است كه او در سجده باشد و گريان باشد 📚أصول الكافی، جلد‏6، صفحه61 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
عاشقانه مذهبی: زیر چشمی به او خیره شد... در چهره اش هیچ چیز نبود.... مثل همیشه سرد و بی روح و خشک و جدی به رو به رو خیره شده بود...باید حرفی میزد... باز هم باید عذرخواهی میکرد....او که فقط یک دانشجوی ساده بود... این ماشین برای خودش بود؟ نبود... اگر از انهایی باشد که ماشین کرایه میکند چه؟؟؟؟ یعنی ماشین برای خودش نیست.... یعنی باید دو برابر خسارت بدهد...ای وای... او که فقط یک دانشجوی ساده است...باید چیزی میگفت.ترانه:اقای سزاوار...سزاوار دنده را عوض کرد و گفت:بله؟ لحنش عادی بود.... نبود....ترانه نفهمید عصبانی هست یا نه.... با این حال پس از کمی سکوت گفت:من خسارتشو میدم... فردا صبح اول وقت...سزاوار مهربان تر گفت:عرض کردم... اشکالی نداره....ترانه:نه ... اخه... ببخشید... خیلی بد شد....سزاوار از ان لبخندهایی زد که بچه ها دلغشه میگرفتند.... رو به ترانه گفت: فدای سرتون...از چهره اش شیطنت می بارید...ترانه پوزخندی زد و در دل گفت:بیا بهشون رو میدی پسرخاله میشن... دماغش را باال داد وبه روبه رو خیره شد و گفت:فکر کنم صد تومن کافی باشه...سزاوار: شما میخواین به من کمک کنین؟ ترانه:میخوام خسارتی که بهتون وارد کردم و جبران کنم....سزاوار : میتونم یه لحظه گوشه ی خیابون پارک کنم؟ ترانه به عقبی ها نگاهی انداخت و سری به نشانه ی مثبت تکان داد.سزاوار بعد از اینکه اتومبیل را نگه داشت به در تکیه داد و طوری نشست تا همه در مسیر نگاهش قرار بگیرند... لبخند ی زد.. االن بهترین فرصت بود... با مالیمت گفت:شما بیشتر از اینا به من خسارت وارد کردید...ترانه باز حالت تدافعی به خودش گرفت و پرسید:چه خسارتی؟ ما همیشه مراقب بستن و باز کردن درها هستیم....سزاوار خنده اش گرفته بود... اهسته تر گفت:منظورم اون نبود.... من دانشجو ام...پریناز فوری میان حرفش پرسید: چه رشته ای؟ سزاوار: معماری...شمیم: ارشد؟ سزاوار لبخندش را فرو خورد و گفت:کارشناسی...ترانه و سحر ساکت بودند... و پریناز و شمیم عجیب در فکر فرو رفته بودند...سزاوار حس ادمی را داشت که وارد چت روم شده است... اشنایی ها با همین عناوین شروع میشد.خنده اش گرفته گفت.سحر هم به حرف امد و گفت:خوب بعدش...سزاوار:اهان.... داشتم اینو میگفتم.... من دانشجو ام... سه روز در هفته صبحا کالس دارم... که یه روزش درست شد و موند دو روز دیگه... یعنی شنبه ها و دوشنبه ها... اگه لطف کنید... تا هفت همتون سوار بشید و من برسونتمون به کالس هشت صبحم میرسم... االن دو ماهه یا غیبت میخورم.... یا دیر میرسم....نگاه خواهشمندش را به سمت انها دوخت و گفت:اگه ممکنه صبحا من زودتر بیام دنبالتون.... فقط دو روز...ترانه نگاهی به عقبی ها انداخت و گفت: راستی اسمتونو نگفتین...انگار حتما باید باج بدهد تا انها قبول کنند...لبخندی زد و گفت:سزاوار...ترانه خواست سرش جیغ بکشد که سزاوار دوباره گفت:سورن ِ سزاوار...پریناز خودش را روی شمیم انداخت... و جیغ خفیفی کشید.... لبخند محوی روی لبهای ترانه بود... شمیم ذوق کرده بود... سحر هم چشمکی به ترانه زد...ترانه لبخندش را فرو خورد و گفت: من یه چیزی بگم ، بهتون بر نمیخوره؟؟؟ سورن: نه بفرمایید...ترانه:شما خیلی خشک و جدی هستید... راننده ی قبلی ما خیلی مهربون بود... اجازه ی ضبط روشن کردن و بهمون میداد و خالصه خیلی خوب بود دیگه... ولی شما...سورن: اقای باقری چیزای دیگه ای میگفتن...پریناز:اقای باقری چی میگن... سی دی گذاشتن و بگو بخند ممنوعه... اصال به اقای باقری چه مربوطه؟ ترانه: اصال از کجا میفهمن؟؟؟ شمیم:ما میتونیم دوستانه رفتار کنیم.... اقای نعمتی خیلی محترم در عین حال شوخ و مهربون بودند.... تازه اهنگ های جدیدو ما از ایشون میگرفتیم...سورن : خوب من باضبط و اهنگ مشکلی ندارم... فقط....ترانه:فقط چی؟ سورن: از ساسی مانکن متنفرم....ترانه: میتونیم همفکری کنیم... در رابطه ی دوستانه حرف اول و همفکری میزنه....شمیم:چه خواننده هایی و دوست دارین...سورن: اهل رپ هستین؟؟؟ پریناز طبق عادت جیغی کشید و گفت:ما عااااشق رپیم... شمیم جلوی دهانش را گرفت.سورن خندید و گفت: یک هفته سلیقه ی من یک هفته سلیقه ی شماها....قبول....هر چهار نفر گفتند:قبول...سورن گفت:خوب بریم... راستی... من اسم شماهارو نمیدونم؟ ترانه:من یوسفی هستم... به پریناز اشاره کرد :پارسا... به سحر: کریمی.. در اخر شمیم:دهکردی... و خندید.سورن ماشین را روشن کرد و ادایش را دراورد و گفت:اِ... اینجوریه.... این که نشد رابطه ی دوستانه.... دارین تالفی میکنین....ترانه و بقیه خندیدند و خودشان را معرفی
کردند.... هرچندکه سورن میدانست اسمهایشان چیست... حاال رفتارهایشان شکل بهتری گرفته بود.چه زود صمیمی شده بودند.ترانه حین پیاده شدن گفت: من فردا ساعت چند وایسم؟؟؟ سحر گفت:من اولین نفر سوار میشم... شیش و نیم خوبه؟؟؟ سورن:عالیه...شمیم:منم شیش و سی و پنج دقیقه...پریناز:منم بیست دقیقه به شیش... رو به ترانه گفت: فردا یه ربع به شیش سوار شو... یادت نره ترانه...ترانه غر زد:خیلی زوده... درهای مدرسه هم بسته است...سورن نگاه دریایی پر خواهشش را به او دوخت و گفت:فقط دوروزه... یه روزشم که رفته... فردا دوشنبه است...ترانه شکلکی دراورد و در را بست و گفت:تا فردا یه ربع به شیش...خداحافظ...سورن بالبخند گرمی خداحافظی کرد و در پیچ کوچه پنهان شد...اما ترانه هنوز ایستاده بود... در دایره ی لغات ذهنش به دنبال معنای سورن میگشت.باز هم همان نگاه و همان لبخند... کنار پنجره ی تمام قدی ایستاده بود و او را زیر نظر گرفته بود... مثل همیشه... مثل همه ی وقتهای دیگر...سحر اصال حواسش نبود... حمیدرضا او را نگاه میکرد... از روز اولی که به این محل امده بودند... از همان روز ذهنش در گیر اوشده بود... خیلی زیبا نبود... اما رفتار و متانتش.... شرم و حیای دوست داشتنی اش...خودش بدون انکه بداند تا مدتها کشیکش را میکشد... بعدها فهمید چرا... دوستش به او گفته بود گرفتار شدی...حاال میدانست که چه وقت می اید و چه وقت میرود.... مادرش با مادر او سالم و علیک داشت و خودش با برادرش ... خیلی صمیمی نبودند... اما گرم از احوال هم میپرسیدند.به نظر پدرش مادر سحر مردی بود برای خودش...سحر بهترین دختریبود که میشناخت.اهی کشید و پرده را رها کرد تا باز همه چیز را بپوشاند.ترانه روی دفتر کتابهایش پهن شده بود.حوصله ی درس خواندن را نداشت... ساعت 9 شده بود و پدر و مادرش هنوز نیامده بودند.تلفن دور بود و گرنه به موبایلشان زنگ میزد.اهی کشید و به کتاب فیزیکش خیره شد... باید تمرین های اخر فصل را در دفتر مینوشت... صورت سوال را نوشته بود... حلش هم فردا کپ میزد)کپی میکرد(...یک ساعت دیگر هم گذشت... باالخره صدای چرخش کلید را در قفل در شنید... نفسی از سر اسودگی کشید و از اتاق بیرون امد.ترانه:سالم...مادرش که از خستگی رو ی پا بند نبود... سری تکان داد و مانتو و مقنعه اش را در اورد و روی مبل انداخت... و خودش به اتاق خواب رفت.پدرش از مادر خسته تر بود... حتی در جواب ترانه سرش را هم تکان نداد او هم به اتاق خواب رفت و سکوتی بدتر از چند لحظه پیش خانه را فرا گرفت. ساعت هنوز شش نشده بود که از خواب بیدار شد.شیدا دست و پایش را جمع کرده بود... موهایش روی صورتش ریخته بود و دهانش نیمه باز بود.شمیم پتو را رویش کشید...در خواب عاشق این خواهر کوچک و فسقلی بود... ولی فقط در خواب...بعد از مسواک و شست و شوی صورتش با صابون خرچنگ...جلوی موهایش را اتو کشید ... از دستشویی بیرون امد.کتری را پر از اب کرد و به اتاقش بازگشت... بی سر و صدا وسایلش را مرتب کرد.مادرش تازه از خواب بیدار شده بود...اهسته پرسید:شمیم... ساعت تازه شیش و نیمه که...شمیم:سالم...مادرش:علیک سالم.... چرا اینقدر زود بیدار شدی...شمیم:امروز راننده سرویسمون زود میاد... امروز و شنبه... بخاطر همین... من رفتم... خداحافظ...مادرش:شمیم تو راهرو وایسا اگه دیدیش بعد برو پایین...شمیم :باشه... خداحافظ...مادرش:به سالمت...قیافه ی ترانه دیدنی بود... مقنعه اش کج بود...دگمه های مانتویش پایین و بالا بسته شده بود...یک استین مانتویش پایین و دیگری باال بود... زیپ کیفش هم باز بود...بند کتونی هایش را هم نبسته بود... در میان خمیازه سالمی گفت.سورن با لبخند گفت:ببخشید... میدونم سخته...ترانه حرفی نزد چون نشنید... سرش را به شیشه تکیه داد و به خواب رفت.سورن مقابل مدرسه نگه داشت... ساعت هفت و پنج دقیقه بود... پریناز در جلو را بی هوا باز کرد ... ترانه نزدیک بود به بیرون پرت شود...ا زخواب پرید... داد زد:مامان...شمیم:خل و چل... ما االن جلوی مدرسه ایم...ترانه گیج گفت:هان؟ سحر دستش را کشید و گفت:پیاده شو...دیگه...بجنب ...اه....ترانه چشمهایش باز تر شد... از ماشین پیاده شد و گفت:خداحافظ.سورن با خنده خداحافظی کرد.سحر با حرص گفت:ابرو برامون نذاشتی.. دختر دیوونه...شمیم:من یکی که اب شدم....رفتم تو زمین...پریناز: خاک تو سرت کنم ترانه.... تو دیشب نخوابیدی مگه؟ ترانه کیفش را روی زمین میکشید... بند کفشش زیر پایش رفت و نزدیک بود سکندری به دیوار بخورد... پریناز دستش را گرفت و شمیم هم کیفش را...سحر مقابلش ایستاد و همانطور که دگمه هایش را درست می بست.... نام داستان راننده سرویس ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
کارگاه خویشتن داری 31.mp3
12.66M
۳۱ ✨نور خدا، نفخه‌ی خدا، در درون همه‌ی ما، شبیه مرواریدی بینهایت ارزشمند در میان یک صندقچه است! افکار و رفتار و انتخابات و ارتباطات ما میتوانند؛ ۱ـ این را تقویت کنند! ۲ـ این نور را خاموش کرده، و با (آتش) جایگزینش کنند! " |خویشتن داری یعنی ؛ مراقبت از این نور، در لابلای جریانات زندگی!| "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani - تصنیف : شکسته دل & علیرضا افتخاری.mp3
1.42M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 ‌ ‌ چرا تو ای شکسته دل خدا خدا نمی کنی خدای چاره ساز را چرا صدا نمی کنی به هر لب دعای تو فرشته بوسه می زند برای درد بی امان چرا دعا نمی کنی به قطره قطره اشک تو خدا نظاره می کند به وقت گریه ها چرا خدا خدا نمی کنی سحر زباغ ناله ها گل مراد می دمد به نیمه شب چرا لبی به ناله وا نمی کنی دل تو مانده در قفس جدا ز آشیان خود پرنده اسیر را چرا رها نمی کنی ز اشک نقره فام خود به کیمیای نیمه شب مس سیاه قلب را چرا طلا نمی کنی 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ شبهه ⚠️ ظهور امام زمان علیه‌السلام، مشکلی را از جهان حل نخواهد کرد! 🎤پاسخ آیت الله حائری شیرازی و استاد شجاعی ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357