eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.4هزار عکس
35.2هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
♎️شرایط فسخ اجاره توسط مستاجر آیا میدانید در موارد زیر مستأجر می‌تواند قرارداد اجاره را فسخ نماید؟؟ ۱ – در صورتی که عین مستأجره با اوصافی که در اجاره‌نامه قید شده منطبق نباشد. (‌با رعایت ماده ۴۱۵ قانونی مدنی) ۲ – در مواردی که مطابق شرایط اجاره حق فسخ مستأجر تحقق یابد. ۳ – هر‌گاه مورد اجاره کلاً یا جزء در معرض خرابی واقع شود به نحوی که موجب نقض انتفاع گردد و قابل تعمیر نباشد. #اجارهhttps://eitaa.com/zandahlm1357 Vakiil
🔺هشدار بانک مرکزی: چک ثبت نشده در صیاد نگیرید سخنگوی اجرای قانون جدید چک: 🔹 گیرنده چک هرگز چک ثبت نشده در سامانه صیاد را دریافت نکند زیرا، آن چک قابلیت نقد شوندگی ندارد. Vakiil https://eitaa.com/zandahlm1357
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت شصت و سوم عبدالله بود که هراسان به در می‌کوبید و در مقابل حیرت ما، سراسیمه خبر داد: «الهه زود بیا پایین، مامان حالش خوب نیس!» نفهمیدم چطور مجید را کنار زدم و با پای برهنه از پله‌ها پایین دویدم. در اتاق را گشودم و مادر را دیدم که از دل درد روی شکمش مچاله شده و ناله می‌زند. مقابلش روی زمین نشسته بودم و وحشتزده صدایش می‌کردم که عبدالله گفت: «من میرم ماشینو روشن کنم، تو مامانو بیار!» مانده بودم تنهایی چطور مادر را از جا بلند کنم که دیدم مجید دست زیر بازوی مادر گرفت و با قدرت مردانه‌اش مادر را حرکت داد. چادرش را از روی چوب لباسی کشیدم و به دنبال مجید که مادر را با خود به حیاط می‌بُرد، دویدم. مثل اینکه از شدت درد و تب بی‌حال شده باشد، چشمانش نیمه باز بود و زیر لب ناله می‌کرد. به سختی چادر را به سرش انداختم و همچنانکه در حیاط را باز می‌کردم، خودم هم چادر به سر کردم. عبدالله با دیدن مجید که سنگینی مادر را روی دوش گرفته بود، به کمکش آمد و مادر را عقب ماشین نشاندند و به سرعت به راه افتادیم. با دیدن حالت نیمه هوش مادر، اشک در چشمانم حلقه زده بود و تمام بدنم می‌لرزید. عبدالله ماشین را به سرعت می‌راند و از مادر می‌گفت که چطور به ناگاه حالش به هم خورده که مجید موبایل را از جیبش درآورد و با گفتن «یه خبر به بابا بدم.» با پدر تماس گرفت. دست داغ از تبِ مادر را در دستانم گرفته و به صورت مهربانش چشم دوخته بودم که کمی چشمانش را گشود و با دیدن چشمان اشکبارم، به سختی لب از لب باز کرد و گفت: «چیزی نیس مادر جون... حالم خوبه...» صدای ضعیف مادر، نگاه امیدوار مجید را به سمت ما چرخاند و زبان عبدالله را به گفتن «الحمدالله!» گشود. به چشمان بی‌رنگش خیره شدم و آهسته پرسیدم: «مامان خوبی؟» لبخندی بی‌رمق بر صورتش نشست و با تکان سر پاسخ مثبت داد. نمی‌دانم چقدر در ترافیک سر شبِ خیابان‌ها معطل شدیم تا بلآخره به بیمارستان رسیدیم. اورژانس شلوغ بود و تا آمدن دکتر، من بالای سر مادر بی‌تابی می‌کردم و عبدالله و مجید به هر سو می‌رفتند و با هر پرستاری بحث می‌کردند تا زودتر به وضع مادر رسیدگی شود. ساعتی گذشت تا سرانجام به قدرت سِرُم و آمپول هم که شده، درد مادر آرام گرفت و نغمه ناله‌هایش خاموش شد. هر چند تشخیص دردش پیچیده بود و سرانجام دکتر را وادار کرد تا لیست بلندی از آزمایش و عکس بنویسد، ولی هر چه کردیم اصرارمان برای پیگیری آزمایش‌ها مؤثر نیفتاد و مادر می‌خواست هر چه زودتر به خانه بازگردد. در راه برگشت، بی‌حال از دردی که کشیده بود، سرش را به صندلی تکیه داده و کلامی حرف نمی‌زد. شاید هم تأثیر داروهای مسکن چشمانش را اینچنین به خماری کشانده و بدنش را سُست کرده بود. ساعت یازده شب بود که مادر خوابش برد. به صورتش که آرام به خواب رفته و دیگر اثری از درد و ناراحتی در خطوطش پیدا نبود، نگاهی کردم و آهسته از اتاق خارج شدم. عبدالله کلافه در میان کتاب‌هایش دنبال چیزی می‌گشت و تا مرا دید، با نگرانی سؤال کرد: «خوابش برد؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که پدر همچنانکه به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می کرد، صدایم زد :«الهه! شام چی داریم؟» با این حرف پدر، تازه به فکر افتادم که عبدالله و پدر چیزی نخورده‌اند. مجید هم از یکی دو ساعت پیش که از بیمارستان برگشته بودیم، در خانه تنها بود و دوست نداشتم بیش از این تنهایش بگذارم، ولی چاره‌ای جز تدارک غذایی برای پدر نداشتم که با همه خستگی به آشپزخانه رفتم. خوشبختانه در یخچال ماهی تازه بود و در عرض نیم ساعت ماهی‌ها را سرخ کرده و سفره شام را انداختم. پدر خودش را جلو کشید و پای سفره نشست و بی‌معطلی مشغول شد. از اینهمه بی‌خیالی‌اش ناراحت شدم و خواستم بروم که عبدالله صدایم کرد: «الهه جان! ای کاش آقا مجید هم بگی بیاد پایین با هم شام بخوریم.» همچنانکه در اتاق را باز می‌کردم، گفتم: «قبل از اینکه مامان حالش بد شه، برای خودمون شام گذاشته بودم.» و خواستم بروم که چیزی به خاطرم رسید و تأکید کردم: «اگه مامان دوباره حالش بد شد، خبرم کن!» و عبدالله با گفتن «باشه الهه جان!» خیالم را راحت کرد و رفتم. https://eitaa.com/zandahlm1357
کارگاه انصاف_9.mp3
10.82M
۹ ▪️ ترین انسانها، کسی است که؛ در زمانی که به او ظلم می‌شود؛ را رعایت کند! ـ رعایت انصاف، در زمانی که مورد ظلم قرار می‌گیریم؛ چگونه است؟ 🎤
🌿❤️فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ صبوری کن که وعدۀ خدا حق است. مبادا کسانی که وعده‌های خدا را باور ندارند، شست‌وشوی مغزی‌ات بدهند! [روم، ۶۰] ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
5d22ee29a1509.pdf
709K
📚 دانلود کتاب غریب پیروز 🔷 «غریب پیروز» دربردارنده پیام رهبر معظم انقلاب به کنگره‌ی جهانی امام رضا علیه‌السلام است. در این پیام اوضاع سیاسی و اجتماعی دوران خلافت اموی و عباسی تبیین شده و با بیانی شیوا، بسیاری از زوایای تاریك آن دوران را روشن می‌كند و به تحلیل مسائل و رویدادهایی چون ولایت عهدی آن حضرت(ع) و تأثیر متقابل آن بر جهان اسلام و دستگاه خلافت عباسیان می پردازد. 🔹برخی عناوین عبارتند از: بزرگترین هنر امام علی بن موسی الرضا(ع) در نبرد پنهان سیاسی - تحلیل اوضاع و اهداف مأمون - دو ویژگی شیعیان - تدابیر امام رضا علیه السلام - اعلان امامت - تشكیل نظام اسلامی - درماندگی مأمون گزیده ای از متن کتاب: هنگامی كه امام را از مدینه به خراسان دعوت كردند، آن حضرت فضای مدینه را از كراهت و نارضایتی خود پر كرد؛ به طوری كه همه کس در پیرامون امام یقین كردند كه مأمون با نیت سوء، حضرت را از وطن خود دور می كند.... https://eitaa.com/zandahlm1357
حکومت 11.MP3
5.19M
🎤🎤🎤 💠 سلسله دروس 22 🎬 جلسه 2️⃣2️⃣ 📋 موضوع : بررسی تخصصی (قسمت یاز دهم) 🎤 با تدریس ( از اساتید مهدویت )
☪☪☪ 📚 🔸 مدعیان دروغین ؛ 📕 ابوطاهر محمدبن علي بن بلال در ابتداي کار، نزد امام حسن عسکري‏ عليه السلام فردي مورد اعتماد بود و رواياتي چند از آن حضرت نقل کرده است؛ ولي رفته رفته به جهت پيروي از هواي نفس، راه انحراف در پيش گرفت و مورد مذمت خاندان وحي واقع شد. وي ادعا کرد که وکيل حضرت مهدي‏ عليه السلام است! او نيابت نايب دوم حضرت مهدي ‏عليه السلام را منکر گرديد و در اموالي که نزد وي جمع شده بود تا به حضرت مهدي برساند، خيانت کرد. [1] . 📙 جناب نايب دوم، راه ملاقات وي را با حضرت مهدي‏ عليه السلام آسان نمود و امام ‏عليه السلام به وي فرمود: اموال را به نايبشان رد کند؛ اما او در دشمني و انحراف خود باقي ماند! پايان کارش آن شد که توقيعي از ناحيه مقدسه حضرت مهدي‏ عليه السلام، مبني بر لعن و نفرين و بيزاري از وي - در ضمن افرادي ديگر از جمله حلاج و شلمغاني - صادر گرديد. [2] . 📝 پی نوشت ها: [1] ر.ک: کتاب الغيبة، ص 400. [2] الاحتجاج، ح 2، ص 474. https://eitaa.com/zandahlm1357
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مرده‌اند... .......: @zandahlm1357
.......: ✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃 وقتی قورباغه‌ها به یاری غواص‌ها آمدند هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه کوچک هم عملیات لو رفته و نیروها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردار قربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنههای تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است. عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بارها و بارها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد. می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است. اما با این همه نفس در سینههای ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خود دوستان عزیزی که دچار سرفه شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند! می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم. به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغههایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه نیروها ما به گوش کسی برسد. شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغههایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیمها و اسماعیلهایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را دریافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد. شهید سرهنگ رمضان قاسمی عملیات والفجر هشت https://eitaa.com/zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
در کاروان حجاز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه تربیت فرزند👇👇👇👇 .......: @zandahlm1357 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
عامل بعد درخلاقیت بهتر شدن مداوم است. بهتر شدن در مقابل بهترین شدن. بچه ها باید خودشان باشند. بهترین شدن هم از فریب های ذهن است بهترینی در دنیا وجود ندارد. در جهان آفرینش بهتر است که وجود دارد و اهمیت دارد. بهتر شدن لحظه به لحظه است که اهمیت دارد نه بهترین شدن. ما باید تلاش کنیم لحظه به لحظه بهتر شویم، بهترین شدن فریب ذهن انسان است. کدام درخت در دنیا از همه بلندتر است؟! هر درختی ویژگی خودش را دارد و به اندازه ی خودش بلند می شود. یک دفعه یک کاریکاتور در یک روزنامه دیدم که بسیار جالب بود و نمایانگر فریب مسابقه و بهترین شدن بود. در این کاریکاتور عکس یک اسب را کشیده بودند که پشتش یک گاری بسته بودند و صاحبش برای این که مرتب شلاق نزند انتهای یک چوب بلند یک دسته علف بسته بود و نیم متری صورت اسب جلوی چشمش گرفته بود و اسب هم این علف ها را می دید و می دوید تا به آن برسد و گاری را هم با خوش می کشید، صاحبش هم راحت نشسته بود و خسته هم نمی شد. خیلی وقت ها ما هم همین گونه می شویم؛ یک چیزی به عنوان هدف و نتیجه جلوی ما می گیرند و ما هی می دویم که به آن برسیم و هیچ وقت هم نمی رسیم و نمی دونیم که گاری چه کسی را می کشیم و کجا را جلو می بریم. (ادامه دارد...) {قسمت13} [مباحث کودک متعادل ] https://eitaa.com/zandahlm1357
4_5940735503253899146.mp3
5.66M
استاد محمود سلطانی "رویکرد هوش متعادل" عبور از نگرانی ها ۱۶۵