eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
48.1هزار عکس
35هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و سوم با هر دو دست چادر بندری‌ام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بی‌احساس ابراهیم افتاد. هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایه‌اش رنجیده بودم و باز محبت خواهری‌ام برایش می‌تپید. ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی می‌کردم. محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم می‌کرد و دیگر صورت گرد و سبزه‌اش مثل همیشه شاد و خندان نبود. هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعی‌های شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمی‌دانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد. چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی می‌دانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمی‌توانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه می‌کشید و جام ترس را در جانم پیمانه می‌کرد. با دلی که میان خانه و خانواده‌ام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم. هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمی‌داشتم، احساس می‌کردم جانم به لبم می‌رسد. کمرم از شدت درد بی‌حس شده و سرم به قدری گیج می‌رفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم. مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینه‌ام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا می‌آمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست: «جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!» که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید می‌خواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند. ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانواده‌اش برای پدرم حکم می‌کردند، تن می‌دادم و اول از همه باید از عشق زندگی‌ام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمی‌گردم که آخرین شرطش را با نهایت بی‌رحمی بر سرم کوبید: «به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیشِ خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمی‌کنم! اون پول هم پیش من می‌مونه!» و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول می‌دهد که من هم از محبت پدری‌اش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم. با دست‌های لرزانم درِ حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد. در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم. دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید می‌گشتم و چشمانم به قدری تار می‌دید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم. سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانه‌هایم را گرفت و با نفس‌هایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد: «چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟» و نمی‌دانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمی‌توانست آرامم کند. از اینهمه پریشانی‌ام به وحشت افتاده و با قدرت شانه‌هایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار می‌کرد. چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریایی‌اش از غم لب و دهان زخمی‌ام، در خون موج می‌زد. صورتم را نمی‌دیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم می‌فهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهره‌ام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و می‌خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا می‌زد، تمنا کردم: «مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر...» با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم.» و من دیگر نمی‌خواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم: «نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام... با ما همراه باشید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
جهاد با نفس 19.MP3
3.29M
🔰 سلسله جلسات 19 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه 9️⃣1️⃣ 🎤 با تدریس از اساتید مهدویت 👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب صوتی "صلح امام حسن علیه السلام" (پرشکوه ترین نرمش قهرمانانه تاریخ) اثر شیخ راضی ال یاسین ترجمه
Part12_صلح امام حسن.mp3
9.56M
*عناصر سپاه امام *اختلاف در عناصر سپاه *خوارج ، شکاکان، آشوب طلبان و غنیمت طلبان در سپاه امام *اقدامات امام برای رغبت مردم به جنگ *علت پیوستن خوارج به سپاه امام حسن(ع) *سوء قصد خوارج به جان امام *نطق امام حسن(ع) خطاب به لشکر مدائن *چرا امام حسن (ع) سپاه را تسویه و همگون نکرد؟
.......: در مورد معلمين اول ما، بله يادم است كه مدير دبستان ما آقاي « تدّين» بود؛ تا چند سال پيش زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادي با او داشتم. مشهد كه مي‌رفتم، ديدن ما مي‌آمد. پيرمرد شده بود و با هم تماس داشتيم. يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقاي روحاني بود؛ الان يادم است، نمي دانم كجاست. عده اي از معلمين را يادم است؛ بله، تا كلاس ششم دوره ي دبستان خيلي از معلمين را دورادور مي‌شناختم. البته متاسفانه الان هيچ كدام را نمي دانم كجا هستند. اصلاً زنده اند، نيستند و چه مي‌كنند؛ ليكن بعد از دوره ي مدرسه هم با بعضي از آن‌ها ارتباط و آشنايي داشتم. البته اين مدرسه ي ما يك مدرسه ي به اصطلاح غيردولتي بود، بعلاوه مدرسه ي ديني بود كه معلّمين و مديرانش از افراد بسيار متديّن انتخاب شده بودند، و با برنامه‌هاي اندكي ديني تر از معمولِ مدارس آن روز، اداره مي‌شد؛ چون آن مدرسه‌ها اصلاً برنامه ي ديني درستي نداشت و كسي توجهي و اعتنايي به آن نمي كرد. چشم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمي دانست، خودم هم نمي دانستم؛ فقط مي‌فهميدم كه چيزهايي را درست نمي بينم. بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم چشم هايم ضعيف است؛ پدرم و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت، وقتي كه عينكي شدم، گمان كنم حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در اين دوره ي اول مدرسه و اين‌ها اين نقصِ كار من بود. قيافه ي معلم را از دور نمي ديدم. تخته ي سياه را كه از روي آن مي‌نوشتند، اصلاً نمي ديدم، و اين مشكلات زيادي را در كار تحصيل من به وجود مي‌آورد. حالا بچه‌ها خوشبختانه بچه‌ها در كودكي، فوراً شناسايي مي‌شوند و اگر چشم شان ضعيف است، برايشان عينك مي‌گيرند و رسيدگي مي‌كنند. آن وقت اصلاً اين چيزها در مدرسه معمول نبود. گفت و شنود رهبر معظم انقلاب با گروهي از نوجوانان و جوانان، ۱۴ بهمن ۱۳۷۶ https://eitaa.com/zandahlm1357
دنبال مطلب میگردی علمی،اجتماعی،سرگرمی،جک و.... تنوع مطلب میخوای ما کارتو آسون کردیم با مجله تازنده ایم رزمنده ایم👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 eitaa.com/joinchat/3717922818Ca7721d8525 @zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️در جهت و برگشت به سوی خدا: 📜 درباره اثر برخی چنین می فرماید: ☀️«وَلَنُذِیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَی دُونَ الْعَذَابِ الْأَکْبَرِ لَعَلَّهُمْ یرْجِعُونَ»؛[سجده/ ۲۱٫] «به آنان از (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) می چشانیم،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️فراز ماندگار و فاخر 🔹قاری: استاد مصطفی اسماعیل 🔹سوره: قصص آیات10تا11 🔹مدت فراز: 2دقیقه 📣فرازی ناب و شنیدنی این تلاوت در مسجد امام حسین قاهره اجرا شده است. -=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
.......: نكته اى بس مهم امامان ما در هر مسأله اى ممكن بود « تقيه » را روا بدانند ولى آنان در اين مسأله كه خود شايسته رهبرى امّت و جانشينى پيامبرند، هرگز تقيه نمى كردند، هرچند اين مورد از همه بيشتر خطر و زيان برايشان دربر مى داشت. اين خود حاكى از اعتماد و اعتقاد عميقشان نسبت به حقانيّت ادعايشان مى بود. از باب مثال، امام موسى (ع) را مى بينيم كه با جبّار ستمگرى هم چون هارون الرشيد برخورد پيدا مى كند. ولى حقّ خويش را براى رهبرى به رخش كشيده بود. (۲۰) رشيد نيز خود در برخى جاها به اين حقانيّت چنان كه كتب تاريخى نوشته اند، اذعان كرده است. روزى رشيد از او پرسيد: آيا تو همانى كه مردم در خفا دست بيعت با تو مى فشارند؟ امام پاسخ داد كه: من امام دل‌ها هستم ولى تو امام بدن ها اما فاشگويى امام حسن و امام حسين درباره حقانيّت خويش نسبت به امر رهبرى كه اصلاً نيازى به بيان ندارد. با اين همه اين مطلب درست است كه امامان (ع) پس از فاجعه امام حسين، از دست بردن به شمشير براى گرفتن حق خود منصرف شده، هم خود را به تربيت مردم و پاسدارى دين از انحراف يافتن، مصروف داشتند. آنان مى دانستند كه بدون داشتن يك پايگاه نيرومند و آگاهى مردمى هرگز به نتيجه مطلوبى نخواهند رسيد. يعني نمى توانستند آن گونه كه خود و خدايشان مى خواست پيروزمندانه زمام رهبري در دست بگيرند. ولى با اين وصف همان گونه كه گفتيم حقانيّت خود را پيوسته برملا مى گفتند، حتى در برابر زمامداران عباسي هم عصر با خويش. https://eitaa.com/zandahlm1357