واعظی منبری رفت ،
و سخنرانی جالبی ارائه داد!
کدخدا که خیلی لذت برده بود به واعظ گفت:
روزی که می خواهی از این روستا بروی بیا سه کیسه برنج از من بگیر ...!
واعظ شادمان شد و تشکر کرد. روز آخر در خانهی کدخدا رفت و از کیسههای برنج سراغ گرفت:
کدخدا گفت:
راستش برنجی در کار نیست...!
آن روز منبر جالبی رفتی من خیلی خوشم آمد و گفتم من هم یک چیزی بگویم که تو خوشت بیاید...!
#علی_اکبر_دهخدا
📒#امثال_و_حکم
@zarboolmasall
عشق ادم و حوا
حکایت کرده اند که صبح روز هبوط، آدم نزد پروردگار آمد و گریه ای کرد از عشق، به طراوت باران بهمنی و گفت « ای معبود و معشوق یکتای من، اکنون که ما را به تبعیدگاه نامعلومی می فرستی، گیرم که من در همه سختیهای ناشناخته در عالم آب و گل شکیبا باشم، با من بگو که آخر فراق تو را چگونه تحمل توانم کرد؟»
خدواند آهسته در گوش آدم گفت: «من خود با تو می آیم»
آدم پرسید: « این چگونه باشد؟»
فرمود: « تو در سیمای آن حوّا که همراه توست خورشید لبخند من و برق نگاه من و صدای مهربان و شیرین من و اطوار و تجلیات جمال من که هردم تجدید می شود خواهی یافت. حوّا اقیانوسی است آکنده از درّ و گوهر که آن را هیچ پایان نیست اما بدان که گوهر را در کنار ساحل نمی توان یافت. غوّاصی باید، چالاکی، نیکبختی، تا دردانه عشق را در ژرفای وجود او صید کند.»
عشق دردانه است و من غوّاص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کُنم
#الهي_قمشه_اي
@zarboolmasall
📚#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✓
@zarboolmasall
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها...
به ذکر یا علی آغاز شد این عشق، پس غم نیست
«اگر آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»
همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
«جرس فریاد میدارد که بربندید محملها»
به یُمن ذکر یا زهرایشان شد باز معبرها
«که سالک بیخبر نبوَد ز راه و رسم منزلها»
به گوش موجها خواندند غواصان، شب حمله:
«کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها»...
و راز دستهای بسته آخر فاش شد آری!
«نهان کی مانَد آن رازی کز او سازند محفلها؟»
شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
«مَتی ما تَلقَ مَن تَهوی دَعِ الدُنیا و اَهمِلها»
#شعر #هفته_دفاع_مقدس
@zarboolmasall
#توضیحات
-از این خاک چندست تا چرخِ ماه؟: از اینجا تا آسمان چقدر فاصله است؟
-ستارهشمر: اخترشناس
-کژ٘ ناخوبچاره: چارهی ناخوبِ نادرست
-نشیم: آشیانه
-بهزیر آوردن: چیره شدن
-عود: چوب
-قماری: مسوب به شهرِ قمار/قماره در هند
سرِ تختهها را به زر سخت کرد: احتمالاً یعنی این که تختهها را با پارههای زر به هم متصل کرد. و منظور بیشتر از سختی اتصال، زیبایی و شکوهِ این تختِ پرنده است.
-ساز کردن: آماده کردن
-دل اندر اندیشه نبستن: نگران نشدن
-یکسره: کاملاً، اصلاً
-اندرافراشتن: بالابردن
-چنین باشد آن را که گیردش آز: سرنوشتِ هر که آز ورزد چنین است. منظور از آز در شاهنامه هرگونه افزونخواهیست و در اینجا افزونخواهی کاوس برای گشودنِ رازِ آسمان است.
-خوی: عرقِ تن
-از شگفتی: شگفتا
-همی بودنی داشت اندر نهان: تقدیر/مقدراتی در نهان داشت.
-ببایست لختی چمید و چرید: (چون تقدیر چنین بود که بعدها سیاوش از کاوس زاده شود، کاوس باید زنده میماند و) تا آن زمان در دنیا میخورد و میخرامید.
-تختِ نشست: تختِ پادشاهی
-زاروار: زار
-سیرشیر شدن: سیر از شیر شدن؛ از شیر گرفته شدن
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
#توضیحات
-از این خاک چندست تا چرخِ ماه؟: از اینجا تا آسمان چقدر فاصله است؟
-ستارهشمر: اخترشناس
-کژ٘ ناخوبچاره: چارهی ناخوبِ نادرست
-نشیم: آشیانه
-بهزیر آوردن: چیره شدن
-عود: چوب
-قماری: مسوب به شهرِ قمار/قماره در هند
سرِ تختهها را به زر سخت کرد: احتمالاً یعنی این که تختهها را با پارههای زر به هم متصل کرد. و منظور بیشتر از سختی اتصال، زیبایی و شکوهِ این تختِ پرنده است.
-ساز کردن: آماده کردن
-دل اندر اندیشه نبستن: نگران نشدن
-یکسره: کاملاً، اصلاً
-اندرافراشتن: بالابردن
-چنین باشد آن را که گیردش آز: سرنوشتِ هر که آز ورزد چنین است. منظور از آز در شاهنامه هرگونه افزونخواهیست و در اینجا افزونخواهی کاوس برای گشودنِ رازِ آسمان است.
-خوی: عرقِ تن
-از شگفتی: شگفتا
-همی بودنی داشت اندر نهان: تقدیر/مقدراتی در نهان داشت.
-ببایست لختی چمید و چرید: (چون تقدیر چنین بود که بعدها سیاوش از کاوس زاده شود، کاوس باید زنده میماند و) تا آن زمان در دنیا میخورد و میخرامید.
-تختِ نشست: تختِ پادشاهی
-زاروار: زار
-سیرشیر شدن: سیر از شیر شدن؛ از شیر گرفته شدن
#غلط_ننویسیم
#شاهنامه_خوانی
@zarboolmasall
#سواد_زندگی
‹‹ پارک کردن = پنچری ››
🌱این عبارت را بر درب های زیادی دیدیم؛
منازل، مطب، شرکت و...
🌱اما من جایی دیدم کسی بر درب منزلش نوشته بود:
اگر ناچار به پارک در اینجا هستید شماره همراه خود را روی شیشه بگذارید تا در صورت لزوم با شما تماس بگیرم...
🌱متفاوت فکر کردن مغز بزرگتر و هوش نمی خواهد کمی وجدان بیدار و کمی منطق کفایت می کند.
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱
آدم ها خسته که شدند؛
بی صدا تر از همیشه میروند!
احساسشان را بر میدارند و پاورچین پاورچین، دور میشوند...
آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند؛ یک روز صبرشان لبریز میشود،
کم میآورند، همه چیز را به حالِ خود میگذارند و میروند ...
همانهایی که تا دیروز، دیوانه وار، برای ماندن می جنگیدند،
همان هایی که سرشان برای مهربانی و هم صحبتی درد می کرد؛
سکوت میکنند،
بی تفاوت میشوند،
و جوری میروند؛
که هیچ پلی برایِ بازگشتشان، نمانده باشد...
آدم ها به مرز هشدار که رسیدند؛
آدمِ دیگری میشوند...
‹🤍🌼›
@zarboolmasall
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام زیـبا ✨
🎙دکتر ایـمانـی
@zarboolmasall
•••🌱•••
ترازوی عدالت !
هر کس به طریقی بالا می آید !
یکی پایش را بر سر دیگری می گذارد
یکی دستش را در جیب دیگری .
دیگری دستش را بر زانوی خود میگذارد
یکی هم پایش را بر روی تمام احساسات یا وجدانش
در آخر کسی در جای خود نمی ماند
همه بالا می روند
مهم این است وقتی به آن بالا رسیدیم
دریابیم چهچیزی به دست آوردیم
روی چه چیزی پا گذاشته ایم و
چه چیز را به چه قیمت از دست دادیم
‹‹ یادتون نره ترازوی عدالتی هم هست... ››
@zarboolmasall
همیشه اجازه بدین اول رئیس شما حرف بزنه!
یه روز مسؤل فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند... یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه... جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم... منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!...
من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»... پوووف! منشی ناپدید میشه... بعد مسؤل فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!... من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای نوشیدنی داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسؤل فروش هم ناپدید میشه... بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه... مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
@zarboolmasall