eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.6هزار دنبال‌کننده
66.7هزار عکس
10.8هزار ویدیو
229 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️که ۵ تا گوسفند در آن باشد. مردم سر و صدا می کنند و عده ی زیادی می ریزند و بچه ها را از داخل گل و لای در می آورند خوشبختانه زیر حوض زیاد خالی نبود. بچه ها همه زخم های سطحی برداشته بودند‌. فقط دست حسین ریاحی و پای عباس قلندری شکسته بود. این هر دو بچه کولی بودند خانه شان همان نزدیکی قرار داشت. همه می گفتند بچّه ها را محافظت کرد. ▪️از فردا بی بی صغری به فکر افتاد که سفره ی نذری ابوالفضل با پنج تا گوسفند پهن کند. بی بی صغرای فقیر که آه ندارد با ناله سودا کند می خواست این سفره رنگین را برای ابوالفضل العباس پهن کند. مشکل آن بود که پدر و مادر بچه هایی که توی حوض خانه خرابه رفته بودند، هم وضع اقتصادی شان مثل بی بی صغری، حالا کمی بهتر یا بدتر بود. آن ها نمی توانستند کمکی کنند. اگر وضع آنها خوب بود که بچه هایشان سر ظهر توی حوض پر از آب گل آلود نمی رفتند تا خود را خنک کنند.اگر آن ها پول دار بودند می رفتند توی زیرزمین پهلوی حوضخانه و بادگیر و آب خنک سرداب و هندوانه خنک که با یخ یخچال طبیعی خنک شده بود می خوردند. ▫️ده روزی بی بی صغری غصه می خورد که چطوری نذرش را ادا کند. یک روز زن ها که سر کوچه جمع بودند، گفته بودند که بی بی صغری حالا یک چیزی گفته، ابوالفضل (ع) هم که می داند او پول ندارد. بالاخره یکی از آن ها به بی بی صغری گفته بود اینها که بچه ی تو نبودند تو هم یک مرتبه بدون قصد و نیت یک حرفی زده ای حالا خودت را اذیت نکن ابوالفضل العباس قبول دارد بی بی گفته بود بچه ها همه بچه ی من هستند، بعد هم حرفی از نهادم برآمد، شما غصه نخورید ابوالفضل خودش کمک می کند. اگر سفره، سفره ی ابوالفضل است، خودش پهن می شود؛ ۵ تا گوسفند هم پیدا می شود روز دیگری زن ها می گویند هر کس کمکی کند و بی بی هم نیم من خرما بخرد و سفره ای بیندازد. بی بی گفته بود همان که نذر کردم می شود، بهترش هم می شود. شما غصه نخورید. ▪️بعد از ده روز که نذر بی بی صغری ورد زبان ها و نقل کوچه ها بود شیرین خانم زن ارباب اردشیر کی نژاد زرتشتی به بی بی می گوید: شنیدم برای سلامتی بچه های مردم نذر کرده ای سفره ابوالفضل بیندازی؟ بی بی می گوید: بله نذر کردم. شیرین خانم می گوید:بیا سفره را توی خانه ی ما بینداز. ۲ تا گوسفند هم من می دهم بی بی قبول می کند و قرار می شود سفره را در خانه ی ارباب اردشیر بیندازد. ▫️حاجی خان وزیری از کردهای سنندجی و از برادران اهل تسنن بود. چه کرده بود نمی دانم ولی به یزد تبعید شده بود در یزد داماد شده بود. حاجی خان اهل تسنن بود و بسیار هم در مذهب خود دقیق بود، بچه هایش همه شیعه هستند ولی با اقوام اهل تسنن خود که در سنندج هستند، رفت و آمد دارند حاجی خان به در خانه ی بی بی صغری می رود و می گوید سفره ی نذری ابوالفضل داری؟ بی بی می گوید بله، یک گوسفند هم من می دهم. این شد ۳ گوسفند. ▪️حاجی خان که از در خانه بی بی دور می شود بی بی صغری دفش را بر می دارد و محکم می زند و شادی کنان می گوید: ابوالفضل خود دارد سفره اش را پهن می کند من چه کاره ام؟ شیرین خانم با زرتشتی های الله آباد( روستایی در ۲۰ کیلومتری یزد که همه زرتشتی بودند) درباره ی نذری بی بی صغری صحبت می کند. اهالی زرتشتی آن روستا دو گوسفند دیگر را قبول می کنند. روز چهاردهم نیت بی بی صغری بود که همه خبردار شدند که ۵ گوسفند درست شد ۴ تا زرتشتی ها می دهند و یکی را هم حاجی خان سنندجی اهل سنت. @zarrhbin 👇👇👇👇
🔘 نذر توسط بی بی صغری... ▫️قصّه ی هفته ی گذشته را اگر دنبال کرده باشید محلّه بالای منبر رفت و گفت: ایّها الناس! ای پول دارهای محلّه، بی بی صغری نذری کرده، ، و در آن شریک شده اند. زن های فقیر محلّه قند و چای می دهند. شما که ی علی(ع) و ابوالفضل العبّاس (ع) هستید چه کار کرده اید؟ ⬅️ حال بخوانیم بقیه ی داستان را از زبان خود ▪️ لازم است که فقط یک خاطره از محله ی ما که اجازه داد همه ی مردم از ادیان و مذاهب مختلف در سفره ی شرکت کنند و حتی یکبار نگفت چرا سفره ی ابوالفضل را در خانه زرتشتی پهن کرده اید و در حسینیه محله نینداخته اید، بگویم. ▫️حدود یکی دوسال قبل از نذر بی بی صغری، عده ای در محوطه ی بازی که بعدها اولین هنرستان یزد روی زمین آن ساخته شد، چادر زده بودند و گوسفندهایشان هم در زمین های درو شده اطراف شهر چرا می کردند. ▪️بعد از نماز صبح آقای محل در مسجد مسئله می گفت و بعد از مسئله می گفت: ای ، ای کاسب کارها، ای مسگرها، ای قلعگرها، مواظب باشید این چادرنشین ها سرشما نگذارند. دیگر نمی گفت و از پایین می آمد و به خانه می رفت؛ این مطالب را چند روزی کرد. ▫️اُستاد قاسم سفید گر که شاگرد قلعگری(قلنگری) بود و مرد ساده دل و رکی بود بلند گفت: معلوم است که چی می خواهی بگویی؟ چند روز است به این می گویی که این ، کلاه سرتان نگذارند. این کاسب کارهای محلّه ی ما از همه و حقه بازتر هستند. آقا مهدی بقال آن ها را که می خرد، می کند و که به آنها می فروشد می کند. آقا رضا عطار، تریاک به آنها می فروشد. (تریاک از سال ۱۳۳۴ قدغن شد و تا چند سال بعد از این از طرف ماموران برخورد جدی با آن نمی شد. اکثر ماموران شهربانی خود تریاکی شیره ای خراب بودند.) استاد قاسم ادامه داد: استادکار من گفته است دیگ هایشان را که سفید می کنی زیاد به کار نبر. حاجی سیف الله دوتا از گوسفندهایشان را داده و مریض کرده و بعد از آنها خریده است. دارند سر این بیچاره ها می گذارند؛ تو آشیخ چند روز صبح هی می گویی این چادرنشین ها سر کاسب کارها کلاه نگذارند. ▫️آشیخ گفت: استاد قاسم خدا بدهد که همیشه مایه ی خیری. من هم این حرف ها که تو زدی و درباره ی کاسب کارها گفتی از بعضی شنیدم و می دانم. به همین خاطر برای دوستانم شدم. خواستم بگویم که ای مردم خودتان را به یک من روغن و یک من آرد و ۲ مثقال تریاک و ۲ تا گوسفند به این نفروشید. آن ها سر جلو شما را می گیرند. آن جا متوجه می شوید که این، آنها هستند که برنده اند نه شما. عملا آنها با خود دارند سر شما کلک ها، می گذارند. استاد قاسم خواست حرفی بزند؛ آقای گفت: اگر در خانه کس است یک حرف بس است. والسلام و از منبر پایین آمد. ✅ و در ادامه دکتر اینگونه قصه را به پایان می برد.... در هر صورت آنچه در آن سالها می گذشت با آن چه امروز در جریان است حداقل ۴۰۰۰ سال فاصله زمانی دارد. خیلی از عصر کشاورزی وارد عصر صنعتی و فراصنعتی شدیم، عصر و صمیمیت های ساده، عصر قول و قرار به چک و سفته، عصر به عجله و شتاب، عصر و تسامح و زندگی مسالمت آمیزِ یهود، نصارا، سنی و شیعه، زرتشتی، کولی، کُرد و بلوچ حول محور و ، عصر سفره ی نذری ابوالفضل توسط بی بی صغری همه گذشت. ما در عصری شدیم که در مدرسه ها ، از عشق به و علی و فاطمه و امامان، از زورخانه ها و رشادت، و پایبندی به اصول را از و آموختیم. ی من از چه می آموزد؟! باید از بپرسیم. 📚 شازده حمام/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🔸بالاخره حمله می کنند و مردم نقشه را عملی می کنند. زوار امیدوار بودند که دزدان با این کار بترسند. بالاخره راهزنان حمله می کنند و ، نقشه را عملی می کنند، سوار بر اسب سفید، پرچم قرمز و شمشیر در دست، نعره زنان به طرف حرکت می کند. زوار سر و صدا راه می اندازند، که ابوالفضل العباس(ع) به آمد. ابوالفضل به کمک آمد. ▫️دزدها می شوند که با سرعت به طرف آنها می آید‌. دزدی زانو می زند و لوله ی را به طرف نشانه می رود. دزد دیگری فریاد می زند کنیم، فرار کنیم، دیوانه مگر به ابوالفضل العباس(ع) کارگر خواهد بود؟! دزدان تفنگ هت را می اندازند و فرار می کنند. 🔸سید حمزه به محض رسیدن به لباسش را عوض می کند و اسب سفید را هم مخفی می کند. وسایل خود را جمع و جور و حرکت می کنند.وقتی به چشمه خواجه حسن می رسند از کاروانیان می کنند. البته به روی خود نمی آورند که بوده اند که به کاروان کرده اند. طرف غروب هم آنها را تا رباط خان همراهی می کنند تا دیگر از به این کاروان حمله نکنند. ▫️خبر مثل برق در دشت و کویر می پیچد که کاروان شده است و به حمایت آنها آمده است. سر راه با کشتن شتر از کاروان پذیرایی می کنند. این زمینه ی مساعدی پیش می آورد تا مدتی جاده برای زوار باشد. سید آقا طزرجانی و سیدحمزه هر دو ، با یادآوری این خاطره غش غش می خندیدند. ولی می گفتند همین فکر هم خواست بود. خداوند و حضرت ابوالفضل در دل دزدان انداختند تا آن ها در مقابل سید حمزه فرار کنند. 🔸امروز اتوبوس های سریع السیر، این کویرهای وهم انگیز را از انداختند. بد نیست خوانندگان، حاج آقا نجفی قوچانی را بخوانند، عبور این آیت الله در زمان طلبگی اش از کویر لوت، آن هم با قلمی شیوا، خواندنی است. 📚 شازده حمام/ جلد۱/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin