▫️یک هفته "عمهی آقارضا" به خانهاش رفته بود. مهری و آقارضا تنها زندگی میکردند. شب قبل #آقارضا گوشت خریده بود. صبح که از خانه بیرون رفت، به #مهری گفت: "گوشت را خوب بکوب! شب میخواهم کباب کوبیده درست کنم." آن زمان در همهی خانهها #هاونسنگی بود. در آن زمان در هر صد خانه یک چرخ گوشت دستی هم پیدا نمیشد.
▪️شب #آقارضا آمد. به مهری گفت در منقل آتش آماده کند. آقارضا چهار سیخ کباب درست کرد. ماست و خیار و مخلفات دیگرش هم جور بود. به مهری گفت #بطریعرق را بیاورد. مهری بطری را آورد. آقارضا چند لقمه نان و کباب خورد. چند لقمه هم به دهان مهری گذاشت. بعد دو استکان عرق ریخت یکی خودش برداشت و یکی به مهری داد و گفت: "به سلامتی هم بخوریم!"
▫️#مهری هرگز عرق نخورده بود. گفت:"من عرق نمیخورم؛ هرگز نخوردهام؛ پدرم هم عرق نخورده است." #آقارضا چند استکان عرق خورد. نیمهمست بود. استکان عرق را به دست زنش داد و گفت: "میگویم بخور!" مهری گفت:" نمیخورم!" شوهرش عصبانی شد و گفت: "نوهی شهربانو کافر! عرق را بگیر و بخور!" #مهری برآشفت که: "من دختر رقیّه هستم! تازه، شهربانو هم هرگز عرق نخورده است."
▪️#آقارضا گفت: "به پاگون اعلیحضرت بخور!" (بالاترین قسم آقارضا پاگون اعلیحضرت بود) #مهری گفت: "به خدا نمیخورم!" آقا رضا گفت: "به پاگون اعلیحضرت به خوردت میدهم!"
▫️#آقارضا "مهری" را روی زمین خواباند و روی سینهاش نشست. سپس سرِ بطریِ عرق را داخل دهان او کرد. #مهری آتشی در گلویش احساس کرد. دهان، حلق و معدهاش سوخت. #سیلیمحکمی به صورت شوهرش زد. آقارضا فریاد زد: "تو اگر نوهی شهربانو کافر هستی، من #شمرذیالجوشن هستم!" اما مهری را کتک نزد.
▪️دستهای او را زیر کمرش کرد. #مهری سنگینی هیکل شوهرش را روی سینهاش احساس میکرد.#آقارضا با یک دست دهان مهری را فشار داد، به طوری که دهانش باز شد. سر بطری را داخل دهان مهری گذاشت و شیشه را بالا گرفت. مهری سعی کرد عرق را نخورد. عرق از دهان و بینیاش بیرون میریخت. پاهایش را تکان میداد. هر کار کرد نتوانست خودش را از دست آقارضا رها کند.
▫️مقداری عرق به درون دستگاهِ گوارشِ #مهری رفت. بخشی داخل بینیاش ریخت. تا اعماق بینی، مغز و معدهاش میسوخت. آقارضا تقریباً تمام عرق داخل شیشه را به حلق مهری ریخت. سرِ مهری گیج میرفت. حالت استفراغ داشت. آقارضا مهری را از زمین بلند کرد. زن هیچ نمیفهمید. شوهر مقداری کباب خالی توی دهان مهری گذاشت. زن استفراغ کرد. شب سختی بود #مهری هم حالِ روحیاش خراب بود و هم حالِ جسمیاش.
▪️#آقارضا با مهری مهربانی میکرد. دائم #معذرت میخواست. میگفت: "مست بودم اگر گُهی خوردم! بهار بود و هوا ملایم." صبح سحر حال مهری بهتر شد. معده و گلویش نمیسوخت. سرش گیج نمیرفت، ولی سرش #درد میکرد.
✅ ادامه دارد...
📚 شازدهحمام، جلد ۴
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin