eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️یک هفته "عمه‌ی‌ آقارضا" به خانه‌اش رفته بود. مهری و آقارضا تنها زندگی می‌کردند. شب قبل گوشت خریده بود. صبح که از خانه بیرون رفت، به گفت: "گوشت را خوب بکوب! شب می‌خواهم کباب کوبیده درست کنم‌." آن زمان در همه‌ی خانه‌ها بود. در آن زمان در هر صد خانه یک چرخ گوشت دستی هم پیدا نمی‌شد. ▪️شب آمد. به مهری گفت در منقل آتش آماده کند. آقارضا چهار سیخ کباب درست کرد‌. ماست و خیار و مخلفات دیگرش هم جور بود. به مهری گفت را بیاورد‌. مهری بطری را آورد. آقارضا چند لقمه نان و کباب خورد. چند لقمه هم به دهان مهری گذاشت. بعد دو استکان عرق ریخت یکی خودش برداشت و یکی به مهری داد و گفت: "به سلامتی هم بخوریم!" ▫️ هرگز عرق نخورده بود. گفت:"من عرق نمی‌خورم؛ هرگز نخورده‌ام؛ پدرم هم عرق نخورده است." چند استکان عرق خورد. نیمه‌مست بود. استکان عرق را به دست زنش داد و گفت: "می‌گویم بخور!" مهری گفت:" نمی‌خورم!" شوهرش عصبانی شد و گفت: "نوه‌ی شهربانو کافر! عرق را بگیر و بخور!" برآشفت که: "من دختر رقیّه هستم! تازه، شهربانو هم هرگز عرق نخورده است." ▪️ گفت: "به پاگون اعلی‌حضرت بخور!" (بالاترین قسم آقارضا پاگون اعلی‌حضرت بود) گفت: "به خدا نمی‌خورم!" آقا رضا گفت: "به پاگون اعلی‌حضرت به خوردت می‌دهم!" ▫️ "مهری" را روی زمین خواباند و روی سینه‌اش نشست. سپس سرِ بطریِ عرق را داخل دهان او کرد. آتشی در گلویش احساس کرد. دهان، حلق و معده‌اش سوخت. به صورت شوهرش زد. آقارضا فریاد زد: "تو اگر نوه‌ی شهربانو کافر هستی، من هستم!" اما مهری را کتک نزد. ▪️دست‌های او را زیر کمرش کرد. سنگینی هیکل شوهرش را روی سینه‌اش احساس می‌کرد. با یک دست دهان مهری را فشار داد، به طوری که دهانش باز شد. سر بطری را داخل دهان مهری گذاشت و شیشه را بالا گرفت. مهری سعی کرد عرق را نخورد. عرق از دهان و بینی‌اش بیرون می‌ریخت. پاهایش را تکان می‌داد. هر کار کرد نتوانست خودش را از دست آقارضا رها کند. ▫️مقداری عرق به درون دستگاهِ گوارشِ رفت. بخشی داخل بینی‌اش ریخت. تا اعماق بینی، مغز و معده‌اش می‌سوخت. آقارضا تقریباً تمام عرق داخل شیشه را به حلق مهری ریخت. سرِ مهری گیج می‌رفت. حالت استفراغ داشت. آقارضا مهری را از زمین بلند کرد. زن هیچ نمی‌فهمید. شوهر مقداری کباب خالی توی دهان مهری گذاشت. زن استفراغ کرد. شب سختی بود‌ هم حالِ روحی‌اش خراب بود و هم حالِ جسمی‌اش. ▪️ با مهری مهربانی می‌کرد. دائم می‌خواست. می‌گفت: "مست بودم اگر گُهی خوردم! بهار بود و هوا ملایم." صبح سحر حال مهری بهتر شد. معده و گلویش نمی‌سوخت. سرش گیج نمی‌رفت، ولی سرش می‌کرد. ✅ ادامه دارد... 📚 شازده‌حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin