eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 سال ۱۳۸۳ برای خرید به صرافی حاج سید اصغر مراجعه کردم، پسرش رضا در مغازه بود. او پس از حال و احوال گفت: در هم چند داریم، در دبی، لندن، مونیخ، هامبورگ، پاریس، لوس آنجلس و شیکاگو، اگر در این کاری داشتی به مراجعه کن. از رضا پرسیدم حاجی کجاست؟ گفت پدرم کمی بود به رفته هم به سر بزند هم به کتاب ها رسیدگی کند و هم برود و کند. 🔹 سال ۱۳۸۷ به حاج سید اصغر رفتم. طبقه بالای مغازه اش را خریده بود و مبلمان مفصلی کرده بودو در کنار کارهای صرافی دیگر هم می کرد به گفتم: می خواهم حاج اصغر آقا را ببینم از من پرسید وقت قبلی گرفته اید؟ گفتم: به حاج اصغر آقا بگویید است. خود حاج اصغر آمد و مرا داخل برد. 🔹 در ضمن صحبت گفتم: حاجی چند سال داری؟ گفت: ۷۶ سال. سر صحبت را باز کردیم ، پرسیدم: از رفقای قدیم یزدی ات خبر داری، گفت: تقریباََ همه اشان مرده اند، حتی آنها که ۱۶_۱۵ سال از من کوچکتر بودند، مرده اند. برادرهایم هم جز جوادمان که بیست سال از من جوان تر است، مرده اند. گفتم: جواد چه می کند؟ گفت: سال هاست را رها کرده و با یکی شده و در یزد دارد وضعش خیلی است. 🔹 قصه را با این اینگونه به پایان می برد. اگر حاج اصغر گدایی نکرده بود در سن ۷۶ سالگی سالم و توی دفتر اش روزانه جابجا می کرد و در نمایندگی داشت؟ یا او هم مثل حسن مقدس، عباس حمال، رجب، محمود حمال در سن ۶۰_۵۰ سالگی مرده بود؟ 📚 شازده ی حمام/ جلد ۱/ دکتر محمد حسین پاپلی یزدی 📩 سمیّه خیرزاده اردکان @zarrhbin
🍃 ..... ♦️امام جماعت یکی از مساجدِ تعریف می کرد 💠 به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود .هر روز با از مسجد به خانه بر می گشتم. 💠 هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد… 💠 سوار اتوبوس شدم و را به راننده دادم و او هم بقیه اش را بهم پس داد. وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پنی بهم پس داد. 💠 با خودم گفتم باید این را به راننده پس بدهم. اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم! ⁉️ 💠 همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، است… 💠 هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اضافی دادید. 🍃 تبسمی کرد و گفت: 💠 ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدید؟ من مدتی است که دارم درباره ی فکر می‌کنم.این مبلغ را هم عمداً به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک در چنین چگونه خواهد بود⁉️ 🍃 آن می گوید: 💠 وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان دادم… 💠 اشکهایم بی اراده سرازیر بودند نگاهی به انداختم و گفتم: ! نزدیک بود را به 20 پنی بفروشم!!! 🍃 ؛ 💠 کسانی که را می شناسند، اما را نمی شناسند،به واسطه ی با تو با آشنا شوند. 👌 @zarrhbin