🔘 دلگرمی دلهای یخزده
⁉️ #آقایکاوه...
📌 #باهم بخوانیم داستان آقای کاوه را....
🍃 محمدعلی حسابی مسجدی شده بود. شبها آخرین نفری بود که از مسجد به خانه میرفت. چند نفر زنهای همسایه به رقیّه گفته بودند: " تو که دائم از گناه و ثواب حرف میزنی، #رفتارت با این پیرهزن گناه است." رقیه پاسخداده بود: "این پیرهزن کافر است. نماز نمیخواند. شما همسایهها یا حرف نزنید، یا او را به خانه خودتان ببرید."
🍂 سکینه انتظاری گفته بود: " من اتاقِ خالی دارم ولی پا ندارم. کسی کمک کند، #شهربانو را به خانهی من بیاورد؛ بالاخره ما همسایهها او را نگه میداریم." بیبیربابِ ملّا هم رفته بود تا شهربانو را به خانهی خودش ببرد. اتاق را خالی کرده بود. #همسایهها آمده بودند تا شهربانور را نگه دارند. ولی محمدعلی اجازهی رفتن به مادرش را از خانه نمیداد.
🍃 روزی #شهربانو به مهری گفته بود:" دعوای من و مادرت، دعوای عروس و مادرشوهر نیست. دعوای ما دعوای #شریعت و #طریقت است. دعوای عشق به خدا و خرافه است. دعوای "آزادی" و "عبودیت" است." مهری در این زمینه خیلی چیزها از مادربزرگش یاد گرفته بود.
🍂 #شهربانو با پاهای فلج، به کمک مهری خودش را به سر کوچه میکشید. وقتی پاهایش فلج شده بود، زبانش قویتر شده بود. از زمانی که با حالت نمیه فلج سرِ کوچه میآمد، برای هرکس که از کوچه گذر میکرد #شعری میخواند، حرفی میزد، نصیحتی میکرد. در زمان فلجیاش گاه مردهای محله چند دقیقه کنارش مینشستند و شعرهایش گوش میدادند.
🍃 روزی من از مدرسه به خانه میرفتم. بعدازظهر بود. #شهربانو سرِ کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین بیا اینجا بنشین." گفت: "یک #شعر میخوانم، بنویس. بعد بگو مال کدام شاعر است. بقیه شعرش را هم پیدا کن و بخوان." قلم و کاغذ را در آوردم و او شعر را خواند. عملاً شعر را برایم دیکته کرد. تا آن روز هرگز نگفته بود شعر را بنویس. همیشه شعری خوانده بود و گفته بود شاعرش را بگو. فردا هم خودش نام شاعرش را گفته بود.
🍂 این دفعه گفته بود بیا و شعرش را بنویس.
ز تو هر فصل کِاول گشت صادر
بدان گردی به بار چند قادر
به هر باری اگر نفع است و گر ضّر
شود در نفس تو چیزی مُدخّر
به عادت، حالها با خوی گردد
به مدت میوهها خوشبوی گردد
از آن آموخت انسان پیشهها را
وز آن ترکیب کرد اندیشهها را
همه افعال و اقوال مدخّر
هویدا گردد اندر روز محشر
چو عریان گردد از پیراهن تن
شود عیب و هنر یکباره روشن
🍃 #من کلاس هفتم و یا اول دبیرستان بودم. به مدرسهی ایرانشهر میرفتم. فردا برای چند نفر از بچهها شعر را خواندم، از آنها پرسیدم این شعر از کیست. هیچکس نمیدانست. کلاسِ #خط داشتیم. آقایِ #محمدعلیکاوه معلم خط بود. نام شاعر را از ایشان پرسیدم. گفت: "قلمنی را بردار!" قلمنی را برداشتم. فرمود: " این شعر را سه بار بنویس، هربار روی یک صفحهکاغذ جداگانه بنویس. وقتی تمام شعرش را سهبار نوشتی بیا تا من بگویم شعر از کیست."
🍂 بار اول که شعر را نوشتم، آن را به #استادکاوه نشان دادم. فرمود:" شعر را باید خیلی خوش خطتر بنویسی. این قبول نیست." بالاخره تا آخر ساعت نتوانستم سه بار شعر را طوری بنویسم که مورد قبول ایشان واقع شود؛ ایشان هم نفرمودند شعر از کیست. از معلمهای دیگر هم نپرسیدم. فکر کردم بروم از ناظم مدرسه آقای شمس خرمی بپرسم. آن کار را هم نکردم.
🍃 عصر که به خانه برگشتم، #شهربانو سرِ کوچه بود. حال زاری داشت. فکر کنم زیر خودش را خیس کرده بود. کنج دیوار افتاده بود.سلام کردم، پیش خود گفتم خدا کند نپرسد شعر از کیست. گفت: "حسین کمک کن راست بنشینم." کمک کردم او راست نشست. پرسید:" شعر از کی بود." گفتم: "نمیدانم." گفت:"از معلمها نپرسیدی؟" داستانِ آقای کاوه را گفتم.
🍂 گفت: "این آقای کاوه فقط زیباییِ خط را میبیند. خط برای او صورت است، #معنا نیست." آن روز حرفی زد که هرگز یادم نمیرود. گفت: " در دورهی #دیکتاتوری، هنرِ خطّاطی خیلی رواج پیدا میکند. بیشتر از همهی هنرها مطرح میشود." علتش را پرسیدم، گفت: " #خط تنها هنری است که دیکتاتورها به راحتی میتوانند آن را کنترل کنند. هیچ هنر دیگری مانند خط قابل کنترل نیست." حالا میفهمم او چه میگفت. مهم بود که او در آن زمان این حرف را میزد. بعد شهربانو گفت: "بنشین و بقیه شعر را بنویس." او پانزده بیت دیگر گفت و من نوشتم.
👇👇👇👇