eitaa logo
ذره‌بین درشهر
17.3هزار دنبال‌کننده
60.2هزار عکس
9.3هزار ویدیو
187 فایل
آیدی جهت هماهنگی درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 اندیشه های ناب... 💠 نقائص خویش...‼️ ✅ اى معلّم، اى مربّى، اى عالم دينى، اى روحانى، اى مدير مدرسه، اى مدير جامعه! مبادا براى پوشاندن خويشتن به‌ اِعمال و متوسل شوى و از طبيعى ديگران نمايى. @zarrhbin
🍃 گفت: " مادربزرگم ملّا بود. مکتب‌دار بود. حدود چهل سال به بچه‌های مردم درس می‌داد. از ۲۵ سالگی تا ۶۵ سالگی مکتب داشت. ملّا نباتی شاگرد او بود." اگر این‌طور باشد شهربانو باید از سال ۱۲۷۰ شمسی تا ۱۳۱۰ مکتب‌داری کرده باشد. شهربانو در مکتب علاوه بر قرآن به بچه‌های مردم ، و درس می‌داد. در مکتب علاوه بر بچه‌های مسلمان بچه‌های و هم می‌آمدند. آن‌ها پیش او شاهنامه می‌خواندند. 🍂 مدتی به بچه‌های یهودی و در دهه‌ی ۱۳۰۰ به برخی از بزرگسالانِ یهودی درس داده بود. ملّاهای دیگر می‌گفتند شهربانو کافر است. می‌گفتند او به بچه‌های مردم کتاب‌های حرام (ضالّه) درس می‌دهد‌. می‌گفتند: این زن کافر است که و مثنوی درس می‌دهد. کافر است که یهودی‌ها و زردشتی‌ها پیش او رفت و آمد دارند. 🍃 آن‌قدر این حرف‌ها را گفتند و گفتند تا دیگر کسی بچه‌اش را به نفرستاد. مکتب‌خانه‌اش تعطیل شد. طی سال‌های بعد فقط ۳_۲ بچه پیش او درس می‌خواندند. تا حدود بیست سال بعد شاگردهای قبلی‌اش، شاگردانی که یا دبیر بودند، هفته‌ای دوساعت عصرهای دوشنبه پیش او می‌آمدند تا مثنوی بخوانند. تا حدود سال ۱۳۳۲ عصرهای دوشنبه کلاسِ داشت. 🍂 در سال ۱۳۳۲ کلاس او را کردند. گفته بودند آدم‌هایی که به این مکتب می‌آیند، هستند. گفته بودند مکتب مال بچه‌هاست؛ این آدم‌های ۵۰_۴۰ ساله چرا به مکتب می‌آیند؟ بالاخره کلاس شهربانو را تعطیل کرده بودند. می‌بینید وقتی گسترده شد تا کجا می‌رسد؟ تا کوچه‌پس‌کوچه‌های محلّه‌ی فقیرنشین ما، جلسه‌ی درس و بحث یک پیره‌زن را هم تعطیل می‌کنند. 🍃 از بالا، دیکتاتوری از پایین را با خودش می‌آورد. وقتی رضاشاه و محمدرضاشاه دیکتاتوری می‌کنند، سوپرِ محلّه هم دیکتاتور می‌شود. برای فرصت می‌آورد. فرصتِ ، فرصتِ ، فرصت از دور بیرون کردنِ . دیکتاتوری از بالا باعث می‌شود که در پایین دو کارمندِ دون‌پایه برای هم پاپوش درست کنند. مردم محلّه گفته بودند خوب شد گعده‌ی (جلسه‌ی) این کافر را تعطیل کردند. 🍂 شهربانو همیشه به همه می‌گفت را به مدرسه بفرستید. روزی شهربانو به حاج‌آقا‌رضا که پولدار محله بود و خیلی می‌شد، گفته بود: "تو در آن دنیا در قعر جهنم هستی! چون اجازه ندادی دخترهایت به مدرسه بروند." اصرار کرده بود که به مدرسه بروند. اگر فشار شهربانو نبود، پدر مهری تسلیم همسرش رقیّه می‌شد. مهری هم‌ مثل خواهرهایش به مدرسه نمی‌رفت. خیلی از این پیره‌زن‌های عصر قاجاری طرفدار بودند. 🍃 جالب است که بسیاری از دخترهای آن‌ها که در عصر رضاشاه بودند، با سوادآموزی مخالف بودند. راستی چرا؟ به نوه‌اش مهری می‌گفت: "خودم پشتت هستم. تا من زنده‌ام درس بخوان!" رقیّه هم جرات نمی‌کرد با شهربانو مخالفت کند. شهربانو به رقیّه گفته بود اگر نگذارد مهری به مدرسه برود تمام طلاهایش را به اشرف می‌دهد. اشرف جاریِ (هم‌عاروس) رقیّه بود. پسر دیگر شهربانو سه کوچه آن‌ طرف‌تر ساکن بود. شهربانو فقط دو پسر داشت. دختر نداشت. 🍂 شهربانو هیچ‌وقت از هیچ شاگرد مکتبی پول و هدیه نگرفته بود. شوهرش زود مُرده بود. بچه‌هایش با درآمدِ بزرگ‌و آن‌ها را داماد کرده بود. بخشی از مخارج عروسی و دامادی نوه‌هایش را هم داده بود. شهربانو می‌گفت اگر کار نکنند و با بازار سر و کار نداشته باشند، می‌شوند. او می‌گفت آدم نمی‌تواند باشد. وقتی کار تولیدی و سازنده ندارد، می‌چسبد به کارهای باطل. دائم می‌رود جلسه‌های . آدم بیکار، متعصب و بی‌عقل می‌شود. 🍃 آدمی که در دستش نباشد و نداند پول چطور به دست می‌آید، به درد نمی‌خورد. آدمِ بی‌خودی می‌شود. به مهری می‌گفت: "اگر مادرت کار می‌کرد، این‌قدر بحث گناه و بهشت و جهنم نمی‌کرد. مادرت توی خانه بیکار است. دائم دنبال حرف‌های مفت و است. چون بیکار است، دائم جلسه است. این جلسات برای او نوعی کار است. اگر تو هم می‌خواهی به سرنوشت مادرت دچار نشوی، باید درس بخوانی و بشوی، باید کار کنی. اگر بروی توی زیرزمین و پارچه‌‌بافی کنی و پول در بیاوری، عقلت بیشتر از خودت بیکار می‌شود." ✅ ادامه دارد.... 📚 شازده حمام، جلد ۴ ✍ @zarrhbin
🔘 دلگرمی‌ دل‌های یخ‌زده ⁉️ ... 📌 بخوانیم داستان آقای کاوه را.... 🍃 محمدعلی حسابی مسجدی شده بود. شب‌ها آخرین نفری بود که از مسجد به خانه می‌رفت. چند نفر زن‌های همسایه به رقیّه گفته بودند: " تو که دائم از گناه و ثواب حرف می‌زنی، با این پیره‌زن گناه است." رقیه پاسخ‌داده بود: "این پیره‌زن کافر است. نماز نمی‌خواند. شما همسایه‌ها یا حرف نزنید، یا او را به خانه خودتان ببرید." 🍂 سکینه انتظاری گفته بود: " من اتاقِ خالی دارم ولی پا ندارم. کسی کمک کند، را به خانه‌ی من بیاورد؛ بالاخره ما همسایه‌ها او را نگه می‌داریم." بی‌بی‌ربابِ ملّا هم رفته بود تا شهربانو را به خانه‌ی خودش ببرد. اتاق را خالی کرده بود. آمده بودند تا شهربانور را نگه دارند. ولی محمدعلی اجازه‌ی رفتن به مادرش را از خانه نمی‌داد. 🍃 روزی به مهری گفته بود:" دعوای من و مادرت، دعوای عروس و مادرشوهر نیست. دعوای ما دعوای و است. دعوای عشق به خدا و خرافه است. دعوای "آزادی" و "عبودیت" است." مهری در این زمینه خیلی چیزها از مادربزرگش یاد گرفته بود. 🍂 با پاهای فلج، به کمک مهری خودش را به سر کوچه می‌کشید. وقتی پاهایش فلج شده بود، زبانش قوی‌تر شده بود. از زمانی که با حالت نمیه فلج سرِ کوچه می‌آمد، برای هرکس که از کوچه گذر می‌کرد می‌خواند، حرفی می‌زد، نصیحتی می‌کرد. در زمان فلجی‌اش گاه مردهای محله چند دقیقه کنارش می‌نشستند و شعرهایش گوش می‌دادند. 🍃 روزی من از مدرسه به خانه می‌رفتم. بعدازظهر بود. سرِ کوچه نشسته بود. سلام کردم، گفت: "حسین بیا اینجا بنشین." گفت: "یک می‌خوانم، بنویس. بعد بگو مال کدام شاعر است. بقیه شعرش را هم پیدا کن و بخوان." قلم و کاغذ را در آوردم و او شعر را خواند. عملاً شعر را برایم دیکته کرد. تا آن روز هرگز نگفته بود شعر را بنویس. همیشه شعری خوانده بود و گفته بود شاعرش را بگو. فردا هم خودش نام شاعرش را گفته بود. 🍂 این دفعه گفته بود بیا و شعرش را بنویس. ز تو هر فصل کِاول گشت صادر بدان گردی به بار چند قادر به هر باری اگر نفع است و گر ضّر شود در نفس تو چیزی مُدخّر به عادت، حال‌ها با خوی گردد به مدت میوه‌ها خوشبوی گردد از آن آموخت انسان پیشه‌ها را وز آن ترکیب کرد اندیشه‌ها را همه افعال و اقوال مدخّر هویدا گردد اندر روز محشر چو عریان گردد از پیراهن تن شود عیب و هنر یکباره روشن 🍃 کلاس هفتم و یا اول دبیرستان بودم. به مدرسه‌ی ایرانشهر می‌رفتم. فردا برای چند نفر از بچه‌ها شعر را خواندم، از آن‌ها پرسیدم این شعر از کیست. هیچ‌کس نمی‌دانست. کلاسِ داشتیم. آقایِ معلم خط بود. نام شاعر را از ایشان پرسیدم. گفت: "قلم‌نی را بردار!" قلم‌نی را برداشتم. فرمود: " این شعر را سه بار بنویس، هربار روی یک صفحه‌کاغذ جداگانه بنویس‌. وقتی تمام شعرش را سه‌بار نوشتی بیا تا من بگویم شعر از کیست." 🍂 بار اول که شعر را نوشتم، آن را به نشان دادم. فرمود:" شعر را باید خیلی خوش خط‌تر بنویسی. این قبول نیست." بالاخره تا آخر ساعت نتوانستم سه بار شعر را طوری بنویسم که مورد قبول ایشان واقع شود؛ ایشان هم نفرمودند شعر از کیست. از معلم‌های دیگر هم نپرسیدم. فکر کردم بروم از ناظم مدرسه آقای شمس خرمی بپرسم. آن کار را هم‌ نکردم. 🍃 عصر که به خانه برگشتم، سرِ کوچه بود. حال زاری داشت. فکر کنم زیر خودش را خیس کرده بود. کنج دیوار افتاده بود.سلام کردم، پیش خود گفتم خدا کند نپرسد شعر از کیست. گفت: "حسین کمک کن راست بنشینم." کمک کردم او راست نشست. پرسید:" شعر از کی بود." گفتم: "نمی‌دانم." گفت:"از معلم‌ها نپرسیدی؟" داستانِ آقای‌ کاوه را گفتم. 🍂 گفت: "این آقای‌ کاوه فقط زیباییِ خط را می‌بیند. خط برای او صورت است، نیست." آن روز حرفی زد که هرگز یادم نمی‌رود. گفت: " در دوره‌ی ، هنرِ خطّاطی خیلی رواج پیدا می‌کند. بیشتر از همه‌ی هنرها مطرح می‌شود." علتش را پرسیدم، گفت: " تنها هنری است که دیکتاتورها به راحتی می‌توانند آن را کنترل کنند. هیچ هنر دیگری مانند خط قابل کنترل نیست." حالا می‌فهمم او چه می‌گفت. مهم بود که او در آن زمان این حرف را می‌زد. بعد شهربانو گفت: "بنشین و بقیه شعر را بنویس." او پانزده بیت دیگر گفت و من نوشتم. 👇👇👇👇