eitaa logo
ذره‌بین درشهر
21.6هزار دنبال‌کننده
66.4هزار عکس
10.7هزار ویدیو
228 فایل
ارتباط با ادمین @Zarrhbin_Admin جهت هماهنگی و درج تبلیغات @Tablighat_zarrhbin شامدسایت‌‌‌‌:1-1-743924-64-0-4
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 📨 📌قصه به اینجا رسید که در جیب یک لول تریاک پیدا کردند، باهم بخوانیم ادامه‌ی ماجرا... ▫️ برای آقارضا تشکیل شد‌. خبر خیلی زود پخش شد که رضا پاسبان، توی زندان تریاک می‌فروخته است. توی محله هیچ‌کس باور نکرد. همه فهمیدند کَلَک است. همه "آقارضاپاسبان" را می‌شناختند. بعد از بیست روز، حُکمِ اعلام شد: "سه سال زندان و ۱۷۸ هزار تومان جریمه!" وقتی قاضی حکم را می‌خواند، آقارضا یادِ حرفِ رئیس‌ شهربانی افتاد. که گفته بود: "حالا برو تا پدرت را در آورم!" فهمید که همه، از رئیس شهربانی تا رئیس زندان، با هم "شریک" هستند. هنوز کتابِ نوشته‌ی "ویکتور هوگو" را نخوانده بود. ▪️ این نویسنده‌ی شهیر فرانسوی، هجده سال در یک جزیره‌ی دور افتاده تبعید بوده است. در سال ۱۸۵۰ او در این می‌نویسد: " قاچاق که قانون، آن را منع و تعقیب می‌کرد به طور قابل انکاری با معاملات مالی درآمیخته بود و با ارتباط داشت. سبب بسیاری از رعایت‌ها و طرفداری‌های پنهان (مقامات پلیس) و قضات از مجرمان را باید در این جریان جُست؛ ▫️ از بسیاری چیزها خبر دارد، اما باید خاموشی گزیند. کسی که به قاچاق می‌پردازد، باید رازدار و رازپوش باشد. قاچاق بدون راز داری امکان پذیر نیست. قاچاقچی سوگند می‌خورد که مهر خموشی بر دهان بزند و کلمه‌ای بر زبان نراند. مطمئن‌تر از قاچاقچی کسی پیدا نمی‌شود. روزی قاضی "اویارزون" یکی از قاچاقچیان را که دستگیر شده بود به استنطاق کشید تا نام کسی را که پول لازم برای قاچاق در اختیارش نهاده بود، فاش کند‌. آن شخص خود قاضی بود، یکی از این همدست که خودِ قاضی بود برای اجرای قانون و حفظ ظاهر ناچار شد در پیش مردم دستور دهد متهم را آزاد و شکنجه کنند؛ ▪️و دیگری که قاچاقچی بود، برای وفادار ماندن سوگند خورد که خاموشی گزیند. تازه اگر وفادار نمی‌ماند، چه کسی اعتراف او را قبول می‌کرد؟ او به اتهام تهمت زدن به قاضیِ شریف، مجازاتش بیشتر می‌شد. طنزِ ، این ادیب، سیاستمدار و جامعه‌شناس در ۱۶۰ سال قبل، هنوز پابرجاست. نه تنها برای قاچاق که برای خیلی کارهای دیگر این برقرار است :( ▫️ پاسبانی خام بود. فکر می‌کرد به تنهایی می‌تواند جلوِ قاچاق تریاک به داخل زندان را بگیرد. او نمی‌دانست که شصت سال بعد هم یکی از مشکلات زندان‌های سراسر دنیا، قاچاق مواد مخدر به زندان است. او نمی‌دانست که نمی‌شود با لو دادن و بگیر و ببند و اعدام، با محصولی که میلیون‌ها مصرف‌ کننده وابسته دارد مبارزه کرد. او نمی‌دانست که شبکه‌ی بین‌المللی قاچاق مواد مخدر یکی از قدیم‌ترین، قدرتمندترین و کارآمدترین شبکه‌های جهانی است. ▪️نمی‌دانست قدرت و پولِ قاچاقچیان، قدرت دولت‌ها، پلیس بین‌المللی، پلیس‌ها و دادگستری‌های سراسر جهان را به بازی می‌گیرد. نمی‌دانست که صدها هزار بلکه میلیون‌ها هکتار زمین را در سراسر دنیا به زیر کشت برده است، نمی‌شود با لو دادن و گزارش نوشتن حل کرد‌. نمی‌دانست را که منبع درآمد میلیون‌ها کشاورز در افغانستان، مثلث طوطی، آمریکای لاتین و آسیای مرکزی است نمی‌توان به سادگی نابود کرد. ▫️نمی‌دانست که پول آن‌ها با "قدرت" عجین شده است، با هزاران شهید و کشته هم نمی‌توان نابود کرد. نمی‌دانست حتی تا شصت سال بعد هم هیچ کشوری در جهان قانونی وضع نکرده است که معتادان نمی‌توانند رای بدهند. نمی‌دانست که به رای همه‌ی معتادان نیاز دارند. در مملکتی که سه میلیون رای متعلق به معتادان است، کدام سیاستمدار به طور جدی علیه معتادان و مواد مخدّر وارد کارزار می‌شود؟ او خیلی چیزها را نمی‌دانست. بالاخره مثل بسیاری از مردم از جمله خودِ من، زیانِ جهل و نادانی خودش را باید تحمل می‌کرد. آقارضا به حبس و جریمه و اخراج از شهربانی محکوم شد. 👇👇👇👇
📜 اندیشه‌های ناب... 💠 امید...‼️ ✅ در زندگیِ آنقدر اهمیت دارد که برای . ✍ 📚 رهنمون(سخنان بزرگان، مشاهیر و نوابغ جهان) @zarrhbin
📜 اندیشه های ناب... 💠 خوبی‌ها و بدی‌ها...⁉️ ✅ ‏خوبی‌ها و بدی‌هایِ به دستِ ساخته شده است و به جای ، جای آن‌ را دارد که درصددِ رفعِ برآئیم. ✍ 📚 رهنمون @zarrhbin
🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍃 🕊 ▫️ مثل یک مادر، مثل یک عاشق وفادار، به آقارضا می‌رسید. عشقی که بعد از ازدواج پدید آمده بود. عشقی که بعد از شناخت حاصل شده بود. رضا مرد ایده‌آل مهری بود. در طول زندان آقارضا ۲۶ کیلو لاغر شده بود. پوست و استخوان بود. پس از شب‌ها خواب‌های آشفته می‌دید. بدن و تمام استخوان‌هایش درد می‌کرد. جای زخم‌هایش می‌سوخت. کف پاهایش در حال پوست انداختن بود. توهین‌ها را به یاد می‌آورد. دروغ‌ها را هرگز باور نکرده بود، اما روحش را می‌آزرد. که به مهری زده بودند، فراموش نمی‌کرد. ▪️یکی از کثیف‌ترین و زشت‌ترین آزارهای روحی ، اتهام زدن به زن یا شوهر متهم است. در آن عصر دیکتاتوری، در همه‌ی رژیم‌های دیکتاتوری، متهم سیاسی را مردانه و عادلانه محاکمه نمی‌کنند. اول می‌خواهند روحش را خدشه‌دار کنند. اول می‌خواهند او را آلوده و بعد محکوم کنند. در ، هر متهمِ سیاسی اتهام‌های دیگری را یدک می‌کشد. رابطه‌ی نامشروع، فساد اخلاقی، مشروب‌خواری، قماربازی، فساد مالی، خیانت به کشور و ملت و منافع ملی، اقدام علیه امنیت ملی و.‌.. ▫️و انسان برای چه کارها که نمی‌کند! ولی تعجب‌آور است که عده‌ای با حقوق و مواجب کم، دربست نوکر و غلام‌ِ حلقه‌به‌گوشِ دیکتاتور می‌شوند. برای اینکه دیگری در قدرت باشد، همنوعان خود را می‌زنند و آزار می‌دهند. آن‌ها خود را غلام کسی می‌کنند که حتی اجازه ندارند او را ببینند. باید یک‌سال بدوند تا چند دقیقه در یک جلسه‌ی عمومی خدمت ارباب برسند. انسان به چه درجه‌ای از پستی می‌رسد تا رژیم شاهی، صدامی، قذافی، هیتلری، استالینی و...بر پا بماند. ▪️مهربانی‌های مهری آقارضا را آرام می‌کرد. غذاها و شیرینی‌هایی هم که می‌پخت همسرش را سرِ حال می‌آورد. قرار شد وسط دو ترم سری به بزنند. مادر آقارضا از روزی که فهمید او آزاد شده است، هر روز به تلفنخانه می‌رفت با پسرش تلفنی صحبت می‌کرد. مستأجر مغازه‌ی آقارضا تلفن آورده بود. بالاخره مهری امتحاناتش تمام شد. آقارضا ثبت‌نام دانشگاه انجام داد و بعد دونفری راهی یزد شدند. دیدارها تازه شد. ▫️اما دیگر برای آقارضا آن یزد دو سه سال قبل نبود. او همه‌جا را طور دیگری می‌دید. هنوز مردم در حال و هوای اصلاحات شاه بودند. هنوز عده‌ای از خوبی اصلاحات ارضی می‌گفتند. هنوز برخی ار مهربانی شهبانو حرف می‌زدند. طور دیگری فکر می‌کرد. او فکر می‌کرد شاه و دولت به کمک تبلیغات و با زور برپاست. آقارضا یک سر پیشِ رفت. آزمایش داد. جواب دکتر همان بود: "هنوز دارو و یا وسیله‌ای برای بچه‌دار شدن شما عرضه نشده است. ولی ناامید نشوید. خدا بزرگ است. علم در حال پیشرفت است." ▪️خواهر و بستگان آقارضا به نوع لباس پوشیدن و حرف‌زدنِ مهری حسادت می‌کردند. آن‌ها گاهی پیشنهاد ازدواج مجدد به آقارضا می‌دادند. طوری مطلب را می‌گفتند که هم بفهمد. سرانجام یک روز آقارضا سر سفره‌ی خانه‌ی مادرش ناراحت شد و گفت: "مادر، مشکلِ بچه‌دار نشدن از من است! چرا این زن را اینقدر اذیت می‌کنید؟ چرا زخمِ زبان می‌زنید." خواهرش آمد حرفی بزند، گفت: "اگر یک کلمه درباره‌ی این موضوع حرف بزنید، دیگر به یزد نمی‌آیم. دیگر روی مرا نخواهید دید." همه ساکت شدند. ▫️ غذای خورده و نخورده گفت: "من باید به خانه‌ی پدرم بروم." در راه خانه‌ی پدر، مهری اشک می‌ریخت. برای اولین بار پیش خودش گفت: "هم باید درد بی‌بچگی را تحمل کنم هم متلکِ نادان‌ها را!" به یاد حرف در کتاب بینوایان افتاد؛ جایی که می‌گوید: "آقای میریل! باید سرنوشت همه‌ی آدم‌هایی را که در شهرهای کوچک زندگی می‌کنند، بپذیرید. شهرهای کوچک جایی است که در آن‌ها دهان‌های بسیاری برای و مغزهای کمی برای وجود ندارد." ▪️اسفند به نیمه رسیده بود. آقارضا فکر کرد بد نیست در ایام نوروز همراه با مهری به بروند. اما پولی در بساط نبود. با ماهی پانصدتومان اجاره‌ی مغازه می‌شد زندگی روزمره را راه برد. با این پول نمی‌شد مسافرت کرد. رضا با خودش گفت: "خدا بزرگ و کارساز است. باید به خدا توکل کرد." مهری کلاس داشت. رضا در خانه تنها بود. دراز کشیده بود و فکر می‌کرد. ناگهان نگاهش به افتاد. فکر کرد: "آن پیره‌زن هرگز حرف بیخودی نمی‌زد چرا او گفته بود این کتاب‌ها طلا است؟" 👇👇👇👇